داستان فرهنگ : داستان كوتاه « انتخاب سوپی » اثری از اُ هنری « انتخاب سوپی »

تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشه اش كرد. نقشه ساده ای بود. در یك رستوران سطح بالا شام می‌خورد، سپس به آنها می‌گفت كه پول ندارد وآنها پلیس را خبر می‌كردند.

1396/10/20
|
15:51

درباره ی نویسنده : ویلیام سیدنی پورتر مشهور به او- هنری یكی از معروفترین نویسنده داستانهای كوتاه آمریكاست. در سال 1862 میلادی در كارولینای شمالی به دنیا آمد . او در نوجوانی و جوانی خود به كارهای متعددی مشغول بود. وی زمانی كه به آمریكای مركزی رفت كار نویسندگی را شروع كرد و در همین زمان شهرت او همه گیر شد . او در سال 1898به مدت سه سال به زندان افتاد و این امر وقفه كوتاهی در زندگی ادبی او به وجود آورد و لی پس از آن به نویسندگی خود ادامه داد . در اواخر عمر هم مدتی در نیویورك به سر برد. او هنری بیش از ششصد داستان كوتاه از خود به جای نهاده است .
داستان كوتاه« انتخاب سوپی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
سوپی روی یك نیمكت درمیدان مَدیسون نیویورك نشست و به آسمان نگاه كرد. یك برگ خشك روی بازویش افتاد. زمستان از راه می‌رسید و او می‌دانست كه باید هرچه زودتر نقشه‌هایش را اجرا كند. با ناراحتی روی نیمكت جابه‌جا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولا زمستان‌هایش را این‌گونه سپری می‌كرد.
وحالا وقتش بود، چون شبها روی نیمكت میدان با سه روزنامه هم نمی‌توانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشه اش كرد. نقشه ساده ای بود. در یك رستوران سطح بالا شام می‌خورد، سپس به آنها می‌گفت كه پول ندارد وآنها پلیس را خبر می‌كردند. ساده وراحت بدون هیچ دردسری. با این فكر نیمكتش را رها كرد و آهسته براه افتاد.
چیزی نگذشت كه به یك رستوران در برادِوی رسید. آه! خیلی عالی بود. فقط می‌بایست یك میزدر رستوران پیدا كند و بنشیند.
آنوقت همه چیز روبراه بود. چون وقتی می‌نشست مردم تنها می‌توانستند، كت و پیراهنش را ببینند كه خیلی كهنه نبودند؛ هیچ كس شلوارش رانمی‌دید. راجع به سفارش غذا فكر كرد. خیلی گران نه؛
اما باید خوب باشد. اما وقتی كه سوپی وارد رستوران شد، گارسن شلوار كثیف و كهنه و كفشهای افتضاح او را دید. دستهایی قوی یقه او را گرفت
و به اوكمك كرد كه دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالامجبور بود
كه نقشه دیگری بكشد. ازبرادِوی گذشت و خودش را در خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. همه می‌توانستنداورا ببینند. آرام و بادقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت كرد. شیشه با صدای بلندی شكست.مردم به آنطرف دویدند. سوپی خوشحال بود چون مقابلش یك پلیس ایستاده بود.
سوپی حركت نكرد. در حالی كه دستهایش در جیبش بود، ایستاد ولبخند زد.
با خود اندیشید:" بزودی در زندان خواهم بود ". پلیس به طرفش آمد وپرسید:" كی این كارو كرد؟ " سوپی گفت:" من بودم ". اما پلیس می‌دانست كسانی كه چنین كاری می‌كنند، نمی‌ایستند كه با پلیس صحبت كنند، بلكه پا به فرارمی‌گذارند. درست درهمین موقع پلیس، مرد دیگری را دید كه در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنا براین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظه ای این صحنه را تماشا كرد. سپس راهش را كشید و رفت؛ باز هم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی می‌شد. اما آنطرف خیابان رستوران كوچكی دید. با خودش فكر كرد: " عالیه! " ووارد شد.
این بارهیچ كس متوجه شلوار و كفشهایش نشد.
شام خوشمزه ای بود. بعد از شام به گارسن نگاهی كرد و با لبخند گفت:" می‌دانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر كنید. زود باشید چون خیلی خسته ام ".
گارسن جواب داد:" پلیس بی پلیس. هی، جو!".
پیشخدمت دیگری به كمك اوشتافت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت كردند. سوپی نقش زمین شد با سختی از جا برخاست،عصبانی بود. با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره براه افتاد. یك زن زیبای جوان مقابل ویترین مغازه ای ایستاده بود. كمی‌آنطرف ترهم یك پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیك شد؛ دید كه پلیس او را می‌پاید. با لبخند از زن دعوت كرد كه او را همراهی كند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه كرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت. سپس دوباره شروع به صحبت با زن كرد. زن می‌توانست درعرض یك دقیقه پلیس را خبر كند. سوپی درهای زندان را مجسم كرد،اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت:" بسیارخوب به شرط یك گیلاس مشروب، تا پلیس متوجه نشده راه بیفت ". وسوپی بیچاره با زن جوان كه هنوز بازویش را گرفته بود به راه افتاد.
سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود،
با خود اندیشید:" با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد ". آهسته براه افتاد وبه خیابانی رسید كه تئاترهای زیادی در آن بود. آدمهای زیادی آنجا بودند، آدمهای پولدار با لباسهای گرانبها. سوپی می‌بایست كاری كند تا به زندان برود. نمی‌خواست حتی یك شب دیگر روی نیمكت میدان مَدیسون سر كند. كلافه شده بود. ناگهان چشمش به یك پلیس افتاد. شروع كرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سروصدا كردن. این بار باید نقشه اش كارگر می‌افتاد؛ اما پلیس پشتش را به او كرد و به مردی كه نزدیكش ایستاده بود گفت:" زیادی خورده، اما خطرناك نیست؛ بذار به حال خودش باشه ". اما درست درهمین وقت چشم سوپی داخل یك مغازه به مردی افتاد كه چتر گرانبهایی داشت. مرد چتر را در كناردرگذاشت
و سیگاری بیرون آورد. سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت وآهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد وگفت:" چتر مال منه ". سوپی جواب داد:" راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمی‌كنی؟ زود باش پلیس آنجاست ". صاحب چتر با ناراحتی گفت:" اشتباه از من است. امروز صبح آنرا از یك رستوران برداشتم. خوب اگر مال شماست معذرت می‌خواهم "... سوپی گفت:" البته كه مال منه ". پلیس متوجه آنها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به كمك دختر جوانی رفت كه می‌خواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود. چتر را دور انداخت و شروع كرد به بدوبیراه گفتن به پلیسها. درست حالا كه اومی‌خواست به زندان بیفتد، آنها نمی‌خواستند او را به آنجا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمی‌رسید. به طرف میدان مَدیسون و خانه اش یعنی نیمكت براه افتاد. اما سر یك پیچ ناگهان ایستاد. اینجا در وسط شهر یك كلیسای قدیمی‌زیبا وجود داشت. از میان یك پنجره صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیك دلنشینی بیرون می‌آمد. ماه در بالای آسمان بود. همه جا ساكت وآرام بود. برای چند لحظه كلیسای ده بنظرش آمد وسوپی را بیاد روزهای خوش گذشته انداخت. یاد روزهایی كه مادر، دوستان
وچیزهای قشنگی در زندگی داشت. بعد به یاد زندگی امروزش افتاد. روزهای پوچ، رویاهای بر باد رفته... و سپس ناگهان یك چیز
شگفت انگیز اتفاق افتاد. سوپی تصمیم گرفت كه زندگیش را تغییر دهد وآدم تازه ای باشد. با خود گفت:" فردا به شهرمی‌روم و كار پیدا می‌كنم. دوباره زندگی خوبی پیدا خواهم كرد. آدم مهمی‌می‌شوم، همه چیز عوض خواهد شد. باید... ".
دستی را روی بازویش احساس كرد. از جا پرید و بسرعت اطرافش را نگریست. پلیسی مقابلش ایستاده بود.
پرسید:" تو اینجا چه میكنی؟ "
سوپی پاسخ داد:" هیچی ".
پلیس گفت:" پس با من بیا ".
فردای آنروز سوپی فهمید كه باید سه ماه زمستان را در زندان بگذراند.

دسترسی سریع