داستان فرهنگ : « وداع » اثری كوتاه از جلال آل احمد « وداع»

هنوز در تنگه‌ها و ته دره‌های اطراف، برف نشسته بود و سفیدی می‌زد. خورشید تازه از لب كوه بالا آمده بود. چمن‌ها كه از باران دیشب هنوز تر بود، می‌درخشید. همه جا می‌درخشید. همه چیز پرتو مخصوص هوای بهاری را داشت مگر كلبه‌ی آنان ...

1396/10/18
|
15:14

درباره ی نویسنده: جلال آل احمد در سال 1302 در محله سید نصرالدین از مجله‌های قدیمی شهر تهران در خانواده‌ای روحانی و اصالتا اهل طالقان به دنیا آمد. آل احمد در دههٔ 1340 به شهرت رسید و تأثیر بزرگی در جریان روشنفكری و نویسندگی ایران داشت. وی در سال 1325 در رشته ادبیات فارغ‌التحصیل شد. جلال در سال 1324 با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در همان سال مجموعه داستانی به نام «دید و بازدید» را منتشر كرد. وی در سال 1326، به عنوان آموزگار در وزارت فرهنگ مشغول به كار شد و در همین زمان تحصیلات خود را در رشته ادبیات فارسی ادامه داد.
آثار این ادیب و مترجم را می‌توان به داستان، سفرنامه‌، مقالات، ترجمه و نامه‌ها تقسیم كرد.
«سه تار» مجموعه داستانی از این نویسنده ایرانی است كه در سال 1327 منتشر شد. در این مجموعه سیزده داستان كوتاه آمده است. فضای این داستان‌ها لبریز از شكست و ناكامی‌های قشرهای فرودست جامعه است.
داستان كوتاه « وداع » را از این مجموعه در زیر می خوانید.
قطار صفیركشان از تونل خارج شد. دور كوچكی زد و در ایستگاه "چم‌سنگر" از نفس افتاد. چهارم نوروز بود. آفتاب درخشان كوهستان، گرم و مطبوع بود. پشت ایستگاه، رودخانه در زیر می‌لغزید و كف كنان می‌گذشت. ایستگاه در دامنه‌ی تپه‌ای كه رودخانه در پای آن می‌پیچید قرار داشت ودر آن دورها - به سمت جنوب- چشم‌اندازی بسیار زیبا، تا آن‌جا كه در زیر پرده‌ای از مه لطیف بهار محو می‌شد، هویدا بود.

هنوز در تنگه‌ها و ته دره‌های اطراف، برف نشسته بود و سفیدی می‌زد. خورشید تازه از لب كوه بالا آمده بود. چمن‌ها كه از باران دیشب هنوز تر بود، می‌درخشید. همه جا می‌درخشید. همه چیز پرتو مخصوص هوای بهاری را داشت مگر كلبه‌ی آنان ...
در دامنه‌ی تپه، نزدیك رودخانه، كلبه‌ی گلی آنان روی خاك خیس و نم كشیده‌ی كنار رودخانه، قوز كرده بود و انگار پنجه‌های خودرا به خاك فرو برده بود و در سرازیری آن‌جا خود را به زور روی تپه نگاه می‌داشت.
باران سر و روی آن را شسته‌، شیارهای بزرگی رد میان كاه‌گل طاق و دیوار آن بوجود آورده بود و شاید در داخل دخمه، همان جایی كه افراد آن خانواده شب سر به بالین می‌نهادند، چكه می‌كرد. یك بز كوچك‌، در كناری، زمین را بو می‌كرد و دو خروس به سر و كول هم می‌پریدند. بچه‌های آنان‌، كوچك و بزرگ، دسته‌های كوچكی از بنفشه‌های ریز كوهی و شقایق‌های چشم باز نكرده را به هم بسته بودند و در اطراف قطار می‌پلكیدند و دائم مسافران را به خرید هدیه‌های ناچیز نوروزی خود دعوت می‌كردند.
همه برهنه بودند. پاهای لخت آنان در آب بارانی كه در گوشه و كنار جمع شده بود فرو می‌رفت و آنان در حالی كه دائما سر خود را به طرف صخره‌های قطار بالا نگه‌داشته بودند هر دم به سكندری رفتن تهدید می‌شدند.

كسی به دسته گل‌های ناچیزشان توجهی نداشت. هر كس دسته گل بزرگ‌تر و بهتری از صحرای خوزستان، از ایستگاه‌های اندیمشك و اطراف آن تهیه كرده بود. عطر تازه‌ی نرگس‌های پر گل كه از پشت شیشه‌ی اطاق قطار پیدا بود هوای آن‌جا را نیز خوش‌بو ساخته بود.
بچه‌ها در پای قطار می‌دویدند و پشت سر هم متاع خود را عرضه می‌داشتند و در حالی كه "ق" را از مخرج "خ" ادا می‌كردند بهای گل ناچیز خود را از دو قران به یك قران پایین آورده بودند و بی‌شك اگر قطار معطل می‌شد به ده شاهی هم می‌رساندند.
رفیق هم‌اطاق من شكم بزرگ خود را لب شیشه قطار گذاشته بود و درحالی كه به پای برهنه‌ی آن چند كودك چشم دوخته بود‌، گویا حساب صدقه‌هایی را می‌كرد كه از آغاز سفر خودش تا كنون به این و آن داده است.
همو، دیشب كه از تكان بی‌جای قطار بی‌خوابی به سرش زده بود و برای اولین بار در عمرش یك شب بی‌خوابی می‌كشید. داستان سفر اخیر خود را به فلسطین و سوریه برای ما‌، هم‌اطاقی‌هایش، تعریف می‌كرد. از این سفر دور و دراز چهار ماهه جز مركبات عالی و درشت فلسطین چیز دیگری به یاد نداشت كه برای ما نقل كندو در هر جمله‌اش، چند بار ذكر پرتقال‌های ملس حیفا دهان انسان را به آب می‌انداخت.

من با او از دبیرستان آشنایی داشتم و در این سفر، وقتی در راهرو قطار به او برخوردم، پس از سلام و تعارف معمولی هر چه فكر كردم چیز دیگری نداشتم به او بگویم. او نیز گویا حس كرد و زود رد شد و شماره به دست پی اتاق خود می‌گذشت.
نزدیك 20 ساعت بود كه با هم در یك اتاق (كوپه) كوچك قطار نشسته بودیم. ولی او حتی موقعی كه داستان سفر فلسطین خود را نقل می‌كرد، دیگران را مخاطب قرار می‌داد. انگار می‌ترسید به من چشم بدوزد.
من هم به سكوت و تنهایی بیشتر علاقه داشتم و فقط یك بار پیشنهاد كرد كه پوكر بازی كنیم و من كه نمی‌توانستم درخواست او را اجابت كنم گویا باعث دلتنگی‌اش شده بودم، ولی زود رفع شد و همبازی خوبی پیدا كرد.
قطار سوت كشید و تكانی به خود داد. شكم رفیق من هنوز لب پنجره قطار بود سُر خورد و تنه‌ی سنگین او روی من افتاد و او برای بار سوم زبان خود را روی من باز كرد و معذرتی خواست.
كودكان پا برهنه، به جنب و جوش افتاده بودند. متاع‌شان هرگز خریداری نیافته بود. شعاع چشم من، خشك و بی‌حركت بر روی آنان و كلبه‌ی ویران شان كه درآن دور زیر نور گرم خورشید بخار می‌كرد، دوخته شده بود. گویا جواب معذرت رفیقم را نیز ندادم یا آن را نشنیدم.
قطار هنوز آهسته می‌رفت و كودكان به سرعت به دنبال آن می‌دویدند. پای یكی از آنان - دختركی لاغر و پوست بر استخوان كشیده- در گودال آبی فرو رفت و سكندی، در نیم وجبی خط آهن نقش بر زمین شد و دسته گل پلاسیده‌اش در گودال آب گل آلود پهلویی افتاد. حتی ناله‌ای هم نكرد‌. گویا نا نداشت.
رفیق من كه هنوز شكم خود را از لب پنجره‌ی قطار برنداشته بود، از ترس و وحشت صدایی كرد و مرا سخت تكان داد. من ساكت ماندم كه او سخت وحشت كرده بود و شكم خود را به زور جمع و جور كرد و در راهرو به زحمت تمام پا به دویدن گذاشت و از پنجره‌ی بالای سر دخترك تا سینه بیرون خم شد و لحظه ای او را نگریست. چیزهایی گفت و بعد هم یك اسكناس برایش انداخت.
سر دخترك هنوز در نیم وجبی چرخ‌های سنگین قطار بی‌حركت مانده بود و موهای در‌هم او روی گل پهن شده بود. حتی برای گرفتن اسكناس هم تكانی به خود نداد. گویا نا نداشت.
دو كودك پا برهنه‌ی دیگر، به سرعت برق خود را رساندند و اسكناس را كه هنوز در هوا معلق می‌زد قاپیدند و به سوی كلبه‌ی محقر خویش كه در زیر نور خورشید بخار می‌كرد، دویدند.
رفیق من برگشت. شكمش خیلی تند بالا و پایین می‌رفت. به هن‌هن افتاده بود. رنگ از رخش پریده بود ولی خیلی راضی می‌نمود. شاید از صدقه‌ای كه داده بود باد هم می‌كرد.
-- دیدی بیچاره رو ... نزدیك بود بره زیر قطار!...، خدا خیلی بهش رحم كرد...
--رحم‌؟! ...جز این چیز دیگری در جواب او نگفتم. او باز هم حرف زد ولی من گوش نمی‌دادم.
قطار پیچ خورد، دخترك پیدا نبود ولی كلبه‌ی آنان هنوز از دور بخار می‌كرد و بز كوچك‌شان هنوز در اطراف می‌پلكید و علف‌های تازه را بو می‌كشید.
كودكان پا برهنه، در یك آن، به كلبه‌ی خود فرو رفتند و در آن دیگر، با یك زن‌، با ماد‌ر خود بیرون آمدند و هر سه دست‌های خود را بلند كردند كه با قطار ما وداع كنند.
قطار دور شده بود. تونل دیگری نزدیك شده بود. چیز تماشایی دیگری پیدا نمی‌شد. همه سرهای خود را از پنجره تو برده بودند. یا پوكر می‌زدند و یا در خواب بودند؛ یا برای هم از كیف‌ها و خوش‌گذرانی‌های خود تعریف می‌كردند و می‌خندیدند. چیز تماشایی دیگری پیدا نبود.
جز كلبه‌ی آنان از دور و مادر و كودكانش كه هنوز پای آن ایستاده بودند و با قطار ما وداع می‌كردند. این نیز لابد چندان قابل توجه نبود.
هر سه با قطار ما وداع كردند. برای این كه اسكناس از این قطار به آنان رسیده بود و یا شاید برای این كه می‌پنداشتند همین قطار دخترك مردنی‌شان را كه از او نه به كوه رفتن و علف چیدن می‌آمد و نه به دنبال پدر به سر راه رفتن و جاده صاف كردن، به زیر گرفته و راحت كرده است.
عصر روز پیش كه از اهواز بیرون آمدیم، در پیرامون شهر پیرمرد الاغ‌سواری را در كنار قطار پشت سر گذاشتیم. وقتی قطار از پهلوی او می‌گذشت همه با او كه به روی اهل قطار خنده‌ی نمكینی می‌كرد، وداع می‌كردند و برایش دست تكان می‌دادند.
یكی دو نفر حتی به صدای بلند از او احوال‌پرسی هم كردند و بی‌شك اگر درخواستی از اهل قطار می‌كرد، همه هر چه داشتند برایش می‌ریختند، دیروز همه شنگول بودند و برای شوخی و مسخرگی فقط وسیله می‌خواستند. ولی امروز در چم‌سنگر؟... هیچ‌كس جواب وداع آنان را نداد!

سر پیچ كه از سر تا ته قطار پیدا بود، یك‌بار دیگر درست دقت كردم. تمام پنجره‌ها بسته بود و هیچ‌كس نبود تا در جواب آنان دستی و یا دستمالی تكان بدهد.
كلبه‌ی آنان كه در زیر نور خورشید بخار می‌كرد، باز هم نمایان بود و آنها هنوز دست‌های خود را برای قطار ما تكان می‌دادند. هنوز وقت نگذشته بود.
دست من به جیبم فرو رفت. دستمالم را بیرون كشیدم. سرپنجه ایستادم و سر و دستم را از پنجره‌ی قطار بالا كشیدم و دستمال را در هوا، دم باد، به اهتزاز درآوردم ... شاید هنوز دیر نشده باشد.
رفیقم فریاد زد و مرا عقب كشید. از پنجره دورم كرد و شیشه‌ی آن را بالا برد. قطار وارد تونل شده بود و اگر او دیرتر می‌جنبید شاید دست من شكسته بود!

دسترسی سریع