در نیمه دوم ششمین سال، زندانی مشتاقانه شروع به یادگیری زبان، فلسفه و تاریخ كرد. او آنچنان حریصانه به این موضوعات علاقه مند شده بود كه بانكدار به سختی وقت میكرد برای او به انداره كافی كتاب تهیه كند. در فاصله چهار سال....
درباره ی نویسنده : آنتوان چخوف در هفدهم ژانویه سال 1860 در "تاگانرك" به دنیا آمد. ابتدا در مدرسه یونانی "كلیسای امپراطور قسطنطنین" و بعد در مدرسه "گرامر" تاگانرك به تحصیل پرداخت.
چخوف تحصیلات پزشكى خود را در سال 1879در دانشكده پزشكى دانشگاه مسكو آغازكرد. در زمان دانشجویى، براى گذران زندگى خود و خانواده اش ، صدها داستان كوتاه نوشت . در سال 1886 اولین نمایشنامه اش را به نام «آواز قو» در یك پرده تنظیم كرد و در سال 1877 مسافرتی به جنوب روسیه داشت كه تأثیرات خاص آن سفر در اثر معروفش به نام «استپ» آشكار است.
آثار معروف چخوف در این سال عبارتست از «هنگام سحر» كه مجموعه داستان است و «ایوانف» یك نمایش چهار پرده ای كه هم در مسكو و هم در پترزبورگ به نمایش گذارده شده است.
در سال 1888 با جمعی از دوستان و از آن جمله «ساروین» به كریمه رفت و در آنجا داستانهای معروف «استپ، روشنایی ها، جشن تولد، زنگها» را نوشت و لطیفه ای به نام «خرس» در یك پرده تنظیم كرد.
( داستان كوتاه « شرط بندی » اثر از آنتوان چخوف را در زیر می خوانید .)
شبی تاریك و پائیزی بود. بانكدارِ پیر در حالی كه با گامهای آهسته و یكنواخت در اتاق كارش از گوشهای به گوشهای دیگر میرفت، میهمانیای را كه پائیز پانزده سال قبل تدارك دیده بود به خاطر می آورد.نوابغ زیادی در مهمانی حضور داشتند و حرفهای بسیار جالبی رد و بدل زده می شد.در خلالِ بحث دربارهی موضوعات گوناگون، صحبت از مجازات اعدام نیز به میان آمد. بیشتر مهمانان كه در میانشان محقق و روزنامه نگار هم كم نبود، اكثرا مخالف مجازات اعدام بودند و آن را ابزاری منسوخ برای مجازات،ناشایست برای حكومتی مسیحی و غیراخلاقی می دانستند. بعضی از آنها معتقد بودند كه حبس ابد باید در تمام دنیا جایگزینِ اعدام شود.
میزبان گفت:" من با شما موافق نیستم.خود من نه اعدام را تجربه كرده ام نه حبس ابد را، اما گر كسی بخواهد ارجح تر را بیابد، آن زمان به نظر من مجازات اعدام اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد است.اعدام بلافاصله میكشد،حبس ابد به تدریج. كدام جلاد انسانی تر است؟ كسی كه شما را ظرف چند ثانیه میكشد یا كسی كه در چندین سال پیوسته شما را از پای درمی آورد؟ "
یكی از میهمانان خاطرنشان كرد : "هردوآنها به یك اندازه غیر اخلاقی هستند، زیراهدف آنها یكی است و آن گرفتن زندگی است . دولت خدا نیست ،دولت حتی اگر بخواهد، حق گرفتن چیزی را كه قادر به بازگرداندن آن نیست ندارد."
در میان جمع وكیلی كه جوانی بیست و پنج ساله بود، حضور داشت. وقتی نظرش را پرسیدند، پاسخ داد:"مجازات اعدام و حبس ابد به یك اندازه غیراخلاقی است. اما اگر از من بخواهند یكی از آنها را انتخاب كنم، مطمئنا دومی را انتخاب خواهم كرد. زندگی كردن به هر طریقی هم كه باشد بهتر از اصلا زندگی نكردن است."
این گفتگو تبدیل به بحثی داغ شده بود. بانكدار كه آن زمان جوان تر و پرشور تر بود،ناگهان كنترلش را ازدست داد، مشت خود را بر روی میز كوبید ، به طرف وكیل برگشت و فریاد زد:
"این دروغ است. من با شما دو میلیون شرط می بندم كه حتی پنج سال هم در یك سلول دوام نمی آورید."
وكیل جواب داد: " اگر واقعا جدی گفتید. شرط می بندم كه نه پنج سال بلكه پانزده سال دوام خواهم آورد."
بانكدار فریاد كشید:" قبول است! آقایان من دو میلیون شرط می بندم."
وكیل گفت:" قبول است .شما دو میلیون شرط می بندید، من آزادی ام را."
بدین ترتیب این شرطبندی مضحك و مخاطره آمیز انجام شد. بانكداركه در آن زمان میلیون ها كرور پول برای ولخرجی و هوسرانی داشت،از شادمانی خود را باخته بود. در طول شام به شوخی به وكیل گفت:
"مرد جوان ، قبل از اینكه دیر شود سر عقل بیا. دو میلیون برای من پولی نیست اما تو سه یا چهار سال از بهترین دوران زندگی ات را از دست خواهی داد. میگویم سه یا چهار زیرا هرگز بیشتر طاقت نخواهی آورد. در ضمن مرد بیچاره فراموش نكن كه حبس داوطلبانه بسیار سخت تر از حبس تحمیلی است. فكر اینكه هر لحظه این حق را داری كه خود را آزاد كنی تمام زندگی را برایت در سلول زهر میكند. دلم برایت میسوزد."
واكنون بانكدار،از گوشه ای به گوشه دیگر گام بر میداشت و تمام اینها را بخاطر می آورد و از خود می پرسید:
چرا من این شرط را بستم؟ فایده اش چیست؟ وكیل پانزده سال از عمرش را ازدست میدهد و من دو میلیون را دور می ریزم.آیا این كار مردم را قانع خواهد كرد كه مجازات اعدام بهتر یا بدتر از حبس ابد است؟ نه، نه ! تمام اینها محمل و پوچ است. در نظر من این كار هوی و هوسی از روی شكم سیری بود و از نظرِ وكیل طمعِ محض برای طلا.
او سپس آنچه بعد از مهمانی اتفاق افتاد را نیز به خاطر آورد. تصمیم بر این شد كه وكیل باید به زندانی شدن تحت مراقبت شدید در گوشه ای از باغِ خانهی بانكدار تن در دهد. توافق شد كه در طول این مدت او از حق وارد شدن به خانه، دیدن مردم، شنیدن صدای مردم و دریافت نامه و روزنامه محروم خواهد بود. او اجازه داشت یك آلت موسیقی داشته باشد، كتاب بخواند، نامه بنویسد، مشروب بنوشد و سیگار بكشد. طبق توافقنامه او میتوانست فقط در سكوت از طریق پنجرهی كوچكی كه برای همین كار ساخته شده بود با دنیای خارج ارتباط داشته باشد. او میتوانست هر تعداد لوازم مورد نیاز، كتاب، موسیقی، نوشیدنی را با فرستادن یادداشتی از پنجره دریافت كند.توافقنامه ریزترین جزئیات را نیز در بر میگرفت كه دوران حبس وكیل را به شدت منزوی میكرد. و او را ملزم میساخت كه ازساعت دوازده تاریخ چهارده نوامبر ?87? ، دقیقا پانزده سال تا ساعت دوازده تاریخ چهارده نوامبر?88? در حبس بماند.كوچكترین تلاش وكیل برای تخطی از شرایط؛ حتی فرار دو دقیقه قبل از موعدِ مقرر ?بانكدار را از تعهدِ پرداخت دو میلیون به او خلاص می ساخت.
دراولین سال حبس، وكیل، تا آنجا كه از روی یاداشتهای كوتاهش میشد قضاوت كرد، شدیدا از تنهایی و انزوا رنج میبرد. ازاتاق او روز و شب صدای پیانو می آمد. او مشروب و دخانیات را رد كرد و نوشت: "مشروب باعث برانگیخته شدن امیال شده واین امیال بزرگترین دشمنان یك زندانی هستند. به علاوه هیچ چیز خسته كننده تراز نوشیدن شراب خوب در تنهایی نیست و دخانیات نیز باعث آلوده شدن هوای اتاق میشود." در طول سال اول برای وكیل كتاب هایی با شخصیت های ساده، رمان های پیچیدهی عاشقانه، داستان های بذهكاری و تخیلی، كمدی و از این قبیل فرستاده می شد.
درسال دوم صدای پیانو دیگر شنیده نمی شد، وكیل تنها تقاضای شراب میكرد. آنهایی كه او را دیدند، گفتند كه او در تمام آن سال فقط میخورد، مینوشید و بر روی تخت دراز میكشید. او اغلب خمیازه میكشید و با عصبانیت با خود حرف میزد. دیگركتاب نخواند. بعضی مواقع شبها مینشست تا بنویسد. او زمان زیادی را صرف نوشتن میكرد. و صبح تمام آنهارا پاره میكرد. و صدای گریه و زاری اش چندین باربه گوش رسید.
در نیمه دوم ششمین سال، زندانی مشتاقانه شروع به یادگیری زبان، فلسفه و تاریخ كرد. او آنچنان حریصانه به این موضوعات علاقه مند شده بود كه بانكدار به سختی وقت میكرد برای او به انداره كافی كتاب تهیه كند. در فاصله چهار سال در حدود ششصد نسخه به درخواست او خریداری شد. مدتی از این اشتیاق سپری شده بود تا اینكه بانكدار نامه ای از زندانی دریافت كرد: " زندانبان عزیز من، من این متن را به شش زبان مینویسم. آن را به متخصصان نشان بده و بگذار آنرا بخوانند. اگر آنها حتی یك غلط هم پیدا نكردند ازتو خواهش میكنم كه دستور دهی تا در باغ گلوله ای شلیك كنند. با این صدا من می فهمم كه تلاش هایم بیهوده نبوده است. نوابغ در هر زمان و هر كشوری به زبان های مختلف صحبت میكنند.اما در وجود تمام آنها یك شعله فروزان است. آه، اگر شما خوشحالی وجد انگیز مرا میدانستید كه اكنون میتوانم تمام زبان ها را بفهمم." درخواست زندانی اجابت شد. به دستور بانكدار دو گلوله در باغ شلیك شد .
بعدها، پس از دهمین سال ،وكیل بی حركت پشت میزمی نشست و فقط كتاب انجیل عهد جدید میخواند. برای بانكدار عجیب بود كه مردی كه در چهار سال، ششصد نسخه كتاب آموزنده را فرا گرفته بود باید نزدیك به یك سال را به خواندن كتابی بپردازد كه فهم آن آسان بود و به هیچ عنوان دشوار نبود.سپس كتاب تاریخ ادیان و الهیات جایگزین كتاب انجیل عهد جدید شد.
در دو سال آخر حبس زندانی تعداد قابل توجهی كتاب ،با موضوعات كاملا بی ربط میخواند. او خود را وقف خواندن علوم طبیعی كرد و سپس شكسپیر و یا بایرون میخواند . یادداشتهایی كه از او می آمد در یك زمان درخواست فرستادن یك كتاب شیمی و یك متن پزشكی، یك رمان، تعدادی مقالات با موضوعات فلسفی و الهیات میكرد. او آنچنان میخواند كه انگار دردریایی میان بقایای شكسته در حال شنا بود. و به امید نجات زندگی اش مشتاقانه به هر قطعه بعد از دیگری چنگ می انداخت.
بانكدارتمام اینها را بخاطر آورد و فكركرد :" فردا ساعت دوازده او آزاد میشود. طبق توافقنامه من میبایست به او دو میلیون بپردازم. اگر بپردازم ،كار من تمام میشود. برای همیشه نابود خواهم شد..."
پانزده سال قبل او پولش از پارو بالا می رفت. اما اكنون حتی میترسید كه از خود بپرسد كدام را بیشتر دارد: پول یا قرض؟قمار روی سهام ،احتكار پرخطر و بی توجهی به چیزهایی كه او حتی در دوران پیری نمیتوانست از آنها رهایی پیدا كند به تدریج شغل او را به نابودی كشید. یك تاجر نترس، و با اعتماد به نفس را به یك بانكدار معمولی تبدیل كرد كه با هر افت و خیز بازار به لزره می افتاد.
پیرمرد در حالی كه با ناامیدی سرش را میخاراند زمزمه كرد:" شرط بندی لعنتی."
"چرا نمرد؟ او فقط چهل سالش است . او آخرین سكه های من، لذت زندگی، شادمانی و قمار بر روی بورس مرا خواهد گرفت و من در چشم او مانند گدایی حسود خواهم بود كه هر روز این حرف های تكراری را ازاو میشنوم: من شادی زندگی ام رابه تو مدیونم. اجازه بده به تو كمك كنم. نه! بس است. تنها راه فرار از ورشكستگی و رسوایی، مرگ اوست."
ساعت سه ضربه نواخت. بانكدار گوش میداد. همه در خانه خوابیده بودند و تنها چیزی كه شنیده میشد صدای زوزه درختان سرمازده آنسوی پنجره بود. در حالی كه سعی میكرد صدایی ایجاد نكند از داخل گاو صندوق خود كلید دری كه برای پانزده سال باز نشده بود را بیرون آورد. پالتواش را پوشید و از خانه خارج شد.
باغ تاریك و سرد بود، باران میبارید. باد مرطوب و نافذ در باغ زوزه میكشید و درختان را راحت نمیگذاشت. بانكدار هرچه به چشمانش فشار آورد نتواست زمین، مجسمه سفید، اتاقك گوشه باغ و درختان را ببیند. زمانی كه به اتاقك گوشه باغ رسید نگهبا ن را دوبار صدا زد.پاسخی نشنید. بدون شك نگهبان از هوای بد به آشپزخانه یا گلخانه پناه برده بود و آنجا به خواب رفته بود.
پیرمرد با خوداندیشید: " اگر من جرات عملی كردن هدفم را داشته باشم، سوء ظن در وهله اول متوجه نگهبان خواهد بود."
در تاریكی كورمال كورمال به دنبال پله ها و در گشت و وارد ورودی باغ شد. سپس راهش را بسوی راه باریكی به پیش گرفت و كبریتی افروخت. هیچ كس آنجا نبود. تختی بدون ملحفه ویك بخاری آهنی وسیاه در گوشه اتاق نمایان بود. مهر و مومِ روی در كه به اتاق زندانی ختم میشد، شكسته نشده بود.
وقتی كبریت خاموش شد پیرمرد در حالیكه از اضطراب میلرزید دزدكی به داخل پنجره كوچك سرك كشید.
در اتاق زندانی، شمعی سوسو میزد. زندانی پشت میز نشسته بود. تنها پشتِ سرش و دست هایش دیده میشد. كتاب های باز روی میز، دو صندلی و بر روی كفپوش پراكنده شده بود.
پنج دقیقه گذشت و زندانی حتی یك مرتبه هم تكان نخورد. پانزده سال حبس به او یاد داده بود كه بدون حركت بنشیند. بانكداربا انگشتش به پنجره ضربه زد. اما زندانی هیچ حركتی در جوابش انجام نداد. سپس بانكدار محتاطانه مهرو موم را شكست و كلید را در قفل قرار داد. قفل زنگ زده غژغژ شدیدی كرد و در با صدای دلخراشی باز شد. او انتظار داشت بلافاصله فریادی حاكی از تعجب و صدای گام های او را بشنود.سه دقیقه گذشت وداخل اتاق به اندازه قبل ساكت بود. او تصمیم گرفت وارد شود.
پشت میز مردی نشسته بود كه هیچ شباهتی به یك انسان معمولی نداشت. او اسكلتی بود با پوستی چروكیده و موهای مجعد بلند مانند موی زنانه و ریشی ژولیده . رنگ صورتش مانند خاك به زردی می گرائید.گونه هایش فرو افتاده بودند و پشتش بلند و لاغر بود و دستی را كه او سر پر مویش را به ?ن تكیه داده بود آنقدر ضعیف و استخوانی بود كه نگاه كردن به آن زجرآور بود. موهایش به سفیدی میزد. هركس به صورت سالخورده و بیحال او نگاهی می انداخت باورش نمیشد كه او تنها چهل سال دارد. بر روی میز جلوی سر افتاده اش برگه ای كاغذ بود كه چیزی با خط ریز روی آن نوشته شده بود:
بانكدار با خود اندیشید:" بدبخت بیچاره! او خوابیده است و شاید در حال دیدن خواب میلیون ها كرور پول است. من فقط باید بدن نیمه جانش را بر روی تخت بیاندازم و او را با بالش در یك لحظه خفه كنم. و دقیقترین آزمایشات هم اثری از مرگ غیر طبیعی پیدا نخواهد كرد.اما اول بهتر است بخوانم كه چه چیزی اینجا نوشته است."
بانكدار برگه كاغذ را از روی میز برداشت و خواند:
" فردا در ساعت دوازده نیمه شب من آزادی ام و حق پیوستنم به مردم را بدست خواهم آورد. اما قبل از ترك این اتاق و دیدن خورشید فكر كنم لازم است چند كلمه ای با شما حرف بزنم. با صحت و سلامت و در پیشگاه خداوند كه ناظر من است اعلام میكنم كه از آزادی،زندگی،سلامتی و تمام آن چیزهایی كه كتاب های شما بركاتِ جهان میدانند، بیزارم.
" من پانزده سال مشتاقانه زندگی مادی را مطالعه كردم.درست است كهدر این مدت نه زمین را دیده ام و نه مردم را ، اما من در كتاب های شما شراب ناب نوشیده ام. آواز سر داده ام .در جنگل ها گوزن و گراز وحشی شكار كرده ام و به زنان عشق ورزیده ام....زنانی زیبا بهمانند ابرهای لطیف كه ذوقِ جادویی شاعران شما آنها را ساخته است، شب ها مرا ملاقات می كردند و افسانه هایی جالب برایم زمزمه میكردند و مرا مدهوش میكردند .در كتاب های شما من از دامنه های البرز و مونت بلانك بالا رفتم و آنجا دیدم كه چگونه خورشید در صبح ها طلوع میكند و غروب آسمان ،اقیانوس ها و منتهای كوه ها را با زرد ارغوانی میپوشاند. از آنجا دیدهام كه چگونه برقِ صاعقه ها ابرها را از هم می شكافت. من جنگل های سبز، مزارع، رودخانه ها، دریاچه ها، شهرها را دیده ام. من آوازِ پریان دریایی و فلوت زدن خدای جنگل را شنیده ام. من بال های شیاطین را كه پرواز كنان به سوی من آمدند و از خدا میگفتند لمس كرده ام. در كتاب های شما من خود را به درون دریای عمیقِ بی كران انداختم ،معجزه كردم ، شهرها را از پایه سوزاندم، ادیان جدید تبلیغ كردم و بر تمام كشورها سلطه یافتم....
"كتاب های شما به من خرد داد . آنچه را كه انسان پرشور فكر میكرد در طی قرون ساخته است به صورت تكه یی كوچك در جمجمه من فشرده شد. من میدانم كه از همه ی شما باهوش ترم. من از كتاب های شما بیزارم. از تمام نعمت های دنیوی و خرد نفرت دارم .همه چیز پوچ، بی پایه، انتزاعی وبه سانِ سراب فریبنده است.اگرچه تو مغرور و دانا و زیبا باشی باز هم مرگ تو را ازروی زمین همچون موش های زیرزمینی پاك می كند و نسل آینده شما، تاریخ شما و جاودانگیِ نوابغ شما مانند آشغالِ منجمد شده ای خواهد بود كه به همراه این كرهی خاكی باهم میسوزد.
" شما دیوانه اید، و راه را اشتباه رفته اید. شما دروغ را به جای حقیقت و زشتی را با زیبایی اشتباه گرفتهاید.شما متحیر خواهید شد اگر ناگهان درختان سیب و پرتغال به جای میوه مارمولك و قورباغه بدهند و اگر گل های سرخ شروع به تراوشِ بوی عرقِ اسب كنند. همانطور كه من از شما تعجب میكنم كه بهشت را با زمین عوض كردید. من نمی خواهم شمارا درك كنم.
" كه من ممكن است البته به شما پستی حقیقی خودم راكه بخاطر آن زنده هستید در عمل نشان دهم. من از آن دو میلیونی كه روزی مانند بهشت در خواب می دیدم و اكنون از آن تنفر دارم ?چشم میپوشم و خودم را از حقی كه به آن دارم بی بهره كنم. من پنج دقیقه قبل از موعد مقرر ار اینجا بیرون خواهم آمد تا بدین وسیله توافقنامه را زیر پا بگذارم."
وقتی بانكدار یادداشت را خواند، برگه را روی میز گذاشت و سراین مردِ عجیب را بوسید و گریست. او از اتاقك بیرون آمد. هرگز هیچ وقت دیگری، حتی پس از شكست شدید در بورس این چنین احساس حقارتِ درونی نمیكرد. به خانه آمد ،روی تختش دراز كشید، اما اشك و اضطراب خواب را برای مدت طولانی از او گرفت…..
صبح روز بعد نگهبان بیچاره دوان دوان پیش او آمد وبه او گفت مردی را كه در اتاقك باغ زندگی می كرده دیده است كه از پنجره عبور كرده و به درون باغ رفته است. به سوی دراصلی رفته و ناپدید شده است. بانكدار بالافاصله همراه خدمتكارانش به اتاقك رفتند و فرار زندانی را تائید كردند. برای جلوگیری از شایعاتِ واهی یااداشت را با بیتفاوتی از روی میز برداشت و در برگشت، آن را در گاوصندوق گذاشت.