داستان فرهنگ : سال اسپاگتی اثری از هاروكی موراكومی « سال اسپاگتی»

یك قابلمه‌ی آلومینیومی بسیار بزرگ داشتم كه حتی یك سگ گرگی می‌توانست در آن حمام كند، یك زمان‌سنج پخت غذا خریدم، انواع و اقسام فروشگاه‌‌های مواد غذایی بین‌المللی را زیر پا گذاشتم تا ادویه‌جات مختلف با اسم‌‌های عجیب و غریب را جمع‌آوری كنم...

1396/10/11
|
18:06

درباره ی نویسنده :هاروكی موراكامی نویسنده برجسته ژاپنی و خالق رمان كافكا در كرانه و مجموعه داستان بعد از زلزله است.
موراكامی در 12 ژانویه 1949 در كیوتو ژاپن به دنیا آمد. در سال 1968 به دانشگاه هنرهای نمایشی واسدا رفت. در سال 1971 با همسرش یوكو ازدواج كرد و به گفته خودش در آوریل سال 1978 در هنگام تماشای یك مسابقه بیسبال، ایده اولین كتاب‌اش، به آواز باد گوش بسپار به ذهنش رسید. در سال 1979 این رمان منتشر شد و در همان سال جایزه نویسنده جدید گونزو را دریافت كرد. در سال 1980 رمان پینبال (اولین قسمت از سه‌گانه موش صحرایی) را منتشر كرد.
( داستان كوتاه « سال اسپاگتی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
- سال اسپاگتی بود.
در سال 1971 اسپاگتی می‌پختم تا زندگی كنم و زندگی می‌كردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری كه از قابلمه‌ی آلومینیومی بلند می‌شد مایه‌ی دلخوشی من بود و سس گوجه فرنگی كه در قابلمه‌ی دسته دار آهسته می‌جوشید، مایه‌ی دلگرمی من.
یك قابلمه‌ی آلومینیومی بسیار بزرگ داشتم كه حتی یك سگ گرگی می‌توانست در آن حمام كند، یك زمان‌سنج پخت غذا خریدم، انواع و اقسام فروشگاه‌‌های مواد غذایی بین‌المللی را زیر پا گذاشتم تا ادویه‌جات مختلف با اسم‌‌های عجیب و غریب را جمع‌آوری كنم، یك كتاب تخصصی در مورد پخت اسپاگتی در یك كتابفروشی خارجی پیدا كردم و چند بسته گوجه فرنگی خریدم.
بوی سیر، پیاز، روغن‌نباتی و سایر مخلفات به صورت ذرات كوچكی در می‌آمدند كه در هوا پراكنده می‌شدند و هر گوشه از آپارتمان كوچك من آن‌ها را به خود جذب می‌كرد. بگی نگی بویی شبیه بوی فاضلاب داشت.
اساساً خودم به تنهایی اسپاگتی می‌پختم و تنهایی آن را می‌خوردم. موارد معدودی پیش می‌آمد كه با یك نفر دیگر هم‌غذا شوم، اما دوست داشتم تنهایی اسپاگتی بخورم. به نظر می‌رسید قرار بوده اسپاگتی یك غذای انفرادی باشد. دلیلش را نمی‌دانم.
اسپاگتی همیشه در كنار چای و سالاد سرو می‌شد. معادل سه فنجان چای سیاه در یك قوری و یك ظرف سالاد ساده‌ی خیار و كاهو. همه را مرتب و منظم روی میز می‌چیدم، به روزنامه‌ای كه در گوشه‌ای بود خیره می‌شدم و با حوصله‌ی تمام به تنهایی اسپاگتی می‌خوردم. روز‌های اسپاگتی از اول هفته تا آخر هفته ادامه داشت. هفته كه تمام می‌شد، روز‌های جدیدِ اسپاگتی از هفته‌ی بعدش شروع می‌شد.
به نظر می‌رسید وقتی تنهایی اسپاگتی می‌خورم، هر آن قرار است كسی در بزند و داخل شود. به ویژه در روز‌های بارانی.
همیشه افراد مختلفی می‌آمدند. گاهی غریبه‌‌ها و گاهی كسانی كه می‌شناختم. گه‌گاهی دختری كه مچ پایش بی‌نهایت باریك بود و یكبار در دوران دبیرستان با او قرار گذاشته بودم، گاهی خودم كه انگار همان آدم چند سال پیش شده بودم؛ و گه‌گاهی ویلیام هلدن با ....
اما هیچ وقت، هیچ كدامشان به آپارتمان من نیامدند. آن‌ها فقط با تردید و دودلی آنجا می‌پلكیدند و بدون این كه در بزنند، راه خود را می‌گرفتند و می‌رفتند.
بیرون باران می‌آید.
بهار، تابستان و پاییز به پختن اسپاگتی ادامه دادم. بفهمی نفهمی به انتقام‌گیری شباهت داشت. درست مثل زنی تنها كه كنار شومینه نشسته و در حال سوزاندن یك مشت نامه‌ی عاشقانه‌ی قدیمی از دوستی است كه تركش كرده.
اسپاگتی‌‌ها را در آب در حال جوش می‌ریختم و مقداری نمك به آن می‌زدم. بعد دو تا «چاپ‌استیكِ» بلند بر می‌داشتم و جلوی قابلمه‌ی آلومینیومی می‌ایستادم و همان جا منتظر می‌ماندم تا زمان‌سنج آشپزخانه به زحمت زنگ بزند «دینگ.»
اسپاگتی‌‌ها به شدت موذی و بازیگوش بودند، بنابراین نمی‌توانستم از آن‌ها چشم بردارم. به نظر می‌رسید از دیواره‌ی قابلمه عبور می‌كنند و در تاریكی ناپدید می‌شوند. همان طور كه جنگل‌‌های استوایی پروانه‌‌های پاستلی رنگ را به لایزال می‌برند، تاریكی هم بی‌سر و صدا انتظار اسپاگتی‌‌ها را می‌كشید.
اسپاگتی لهستانی،اسپاگتی ریحان، اسپاگتی زبان گاو، اسپاگتی صدف و سس گوجه فرنگی، اسپاگتی سیر و چند نوع اسپاگتی بی‌نام و نشان فجیع دیگر كه با مواد غذایی باقی مانده در یخچال را به طور تصادفی سرهم می‌كردم.
سه و نیم بعد از ظهر كه تلفن زنگ زد، روی تشكم روی زمین دراز كشیده بودم و به سقف نگاه می‌كردم. شعاع خورشید زمستان قسمتی از زمین را كه من روی آن خوابیده بودم، به استخری از نور تبدیل كرده بود. مثل مگسی مرده ساعت‌‌ها آنجا زیر آفتاب دسامبر 1971 گیج و منگ ولو شده بودم.
اولش شباهتی به صدای زنگ تلفن نداشت. بعد از مدتی كم كم صدای زنگ تلفن به خود گرفت و نهایتاً صد در صد شبیه صدای تلفن شد: صدای واقعی زنگ تلفن كه امواج واقعی هوا را مرتعش می‌كند. همان طور كه روی زمین دراز كشیده بودم، دستم را دراز كردم و گوشی را برداشتم.
دختری پشت خط بود، احساس مبهمی داشتم. دوست‌دختر سابق كسی بود كه می‌شناختم. آشنایی چندانی با دختره نداشتم. در این حد كه اگر او را جایی می‌دیدم سلام می‌كردم، ولی نه بیشتر. دلیل عجیبی كه البته به اندازه‌ی كافی منطقی به نظر می‌رسید آن‌‌ها را چند سال پیش به هم علاقه‌مند كرده بود، و دلیل مشابهی چند هفته پیش باعث جدایی‌شان شده بود. گفت: «می‌تونی به من بگی اون كجاس؟»
به گوشی نگاه كردم و با چشم رد سیم تلفن را گرفتم. كاملاً وصل بود.
«چرا از من می‌پرسی؟»
با لحن سردی گفت: «چون كسی چیزی بهم نمی‌گه. اون كجاس؟»
گفتم: «نمی‌دونم.» طوری گفتم كه اصلاً به صدای خودم شباهتی نداشت. چیزی نگفت. گوشی تلفن مثل یك تكه یخ در دستم سرد شد. و تمام چیز‌های دور و برم یخ كرد. چیزی شبیه یك صحنه از داستان‌‌های علمی تخیلی.
گفتم: «واقعاً نمی‌دونم، بدون این كه چیزی بگه غیبش زد.» صدای خنده‌اش از آن طرف خط آمد.
«آدم چندان با ملاحظه و با فكری نبود. بدون غرولند هیچ كاری رو نمی‌تونست بكنه.»
راست می‌گفت. آنقدر‌ها باملاحظه نبود.
ولی نمی‌توانستم جایش را به او بگویم. اگر می‌فهمید من به دختره گفته‌ام، آن وقت احتمالاً به من زنگ می‌زد. بار دیگر نمی‌خواستم با احمقی كثافت ارتباط داشته باشم. یك چاله‌ی عمیق در ذهنم كندم و همه چیز را آنجا دفن كردم. دیگر هیچ كس نمی‌تواند آن‌ها را درآورد.
گفتم: «ناراحت كننده‌س، اما...»
یك دفعه گفت: «تو كه منو دوست نداری؟»
نمی‌دانستم چه بگویم. در آن لحظه هیچ تصوری از او نداشتم.
دوباره تكرار كردم: «ناراحت كننده‌س، اما... من الان دارم اسپاگتی درست می‌كنم.»
«چی؟»
«دارم اسپاگتی می‌پزم.»
در یك ظرف، آب خیالی ریختم و اجاق‌گاز خیالی را با كبریتی خیالی روشن كردم.
پرسید: « خب؟»
اسپاگتی‌‌های خیالی را در آبِ در حال جوش ریختم، مقداری نمك خیالی به آن زدم و زمان‌سنج خیالی آشپزخانه را روی پانزده دقیقه تنظیم كردم.
«نمی‌تونم اونا رو به حال خودشون بذارم. به هم می‌چسبن و له می‌شن.»
چیزی نگفت.
«غذای خیلی حساسیه.»
گوشی تلفن در دستم دوباره شروع كرد به یخ كردن زیر صفر.
با عجله اضافه كردم: «می‌تونی بعداً زنگ بزنی؟»
پرسید: «چون وسط پختن اسپاگتی هستی؟»
«بله، درسته.»
«و بعد خودت تنهایی اونو می‌خوری؟»
«بله.»
آهی كشید و گفت: «ولی من واقعاً دچار مشكل شدم.»
«معذرت می‌خوام كه نمی‌تونم كمكی بكنم.»
«مسئله سر پوله.»
«آره؟»
«می‌خوام پس بگیرم.»
«موضوع ناراحت كننده‌ایه، ولی...»
«اسپاگتی‌هات.»
«آره.»
از خنده ریسه رفت. «خدافظ.»
«خدافظ.»
وقتی گوشی را گذاشتم، استخرنور چند سانتی‌متری جابه جا شده بود. دوباره همانجا دراز كشیدم و نگاهم را به سقف دوختم.
فكر كردن به یك مشت اسپاگتی كه هیچ وقت پختن‌شان تمام نمی‌شود ناراحت كننده است. الان پشیمانم، شاید بهتر بود همه چیز را به او می‌گفتم. تازه، پسره آدم درست و حسابی هم نبود. آدم بی‌مغزی كه فقط بلد بود حرف بزند و ادای آدم‌‌های زرنگ را در آورد و نقاشی‌‌های انتزاعی ضعیف بكشد. و شاید دختره واقعاً می‌خواست پولش را از او پس بگیرد.
نمی‌دانم چطور می‌خواهد این كار را انجام دهد.
گندم مرغوب و درجه یك در مزارع ایتالیا می‌روید.
اگر ایتالیایی‌‌ها می‌دانستند آنچه در سال 1971 صادر می‌كردند چیزی جز تنهایی و انزوا نبود، حتماً شوكه می‌شدند.

دسترسی سریع