او چشمهایش را بسته بود. یك باره تاریكتر شد. حس كرد كه كسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تیره و بیصدا. و فكركرد: «حالا توی چنگشون هستم!» ولی وقتی كمی لای چشمها را باز كرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید.
درباره ی نویسنده : ولفگانگ بورشرت شاعر، نمایشنامهنویس و نویسنده آلمانی بود. هنوز در سنین نوجوانی بود كه به سربازی فراخوانده شد . او را به جبههٔ شرق (روسیه) فرستادند. در جبهه مجروح شد و همزمان بیماری به سراغش آمد. در پایان جنگ، علیرغم بیماری شدید، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوهای واقعگرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستانهای كوتاه و اشعار خود بازگو كرد.
( داستان كوتاه « شب ها موش های صحرایی می خوابند » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
قابِ خالی پنجرهی دیوار تنها مانده، پر از غروبِ زود هنگامِ آفتاب، خمیازهی سرخآبی میكشید. تودهای غبار از میان باقیماندهی دودكشهای كج شده میدرخشید. ویرانه داشت چرت میزد.
او چشمهایش را بسته بود. یك باره تاریكتر شد. حس كرد كه كسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تیره و بیصدا. و فكركرد: «حالا توی چنگشون هستم!» ولی وقتی كمی لای چشمها را باز كرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید. آنها، خمیده، پیش روی او بودند. طوری كه او از میان آنها میتوانست آن سو را ببیند. او به خود جرأت داد و با چشمان نیمه باز به سرعت از دمپای شلوار به بالا را نگاه كرد و پیرمردی را دید. پیرمرد چاقو و سبدی در دست داشت و نوك انگشتانش خاكی بود.
مرد پرسید: «مث اینكه تو اینجا خوابیدی، آره؟» و از روی موهای ژولیدهی او به پایین نگاه كرد. یورگن از میان پاهای مرد رو به خورشید پلك زد و گفت: «نه. نخوابیدم. من این جا باید مواظب باشم.» مرد سر تكان داد: «خُب، پس برای همین این چوبدستی بزرگو دستت گرفتی؟»
یورگن با جرأت جواب داد: «بله.» و چوبدستی را محكم در دستهایش فشرد.
«حالا مواظب چی هستی؟»
«نمیتونم بگم.»
«لابد پولی، چیزی؟» مرد سبد را پایین گذاشت و دو طرف تیغهی چاقو را روی شلوار كشید و پاك كرد.
یورگن با تحقیر گفت: «نه، مواظب پول كه اصلاً نه. مواظب یه چیز دیگه.»
«خب، چی؟»
«نمیتونم بگم. اصلا یه چیز دیگه.»
«خب، نگو. پس منَم بهت نمیگم توی سبد چی دارم.» مرد با پا به سبد زد و چاقو را بست.
یورگن با بیاعتنایی گفت: «بَه. میتونم فكر كنم تو سبد چیه، غذای خرگوش.»
مرد، حیرتزده گفت: «عجب، آره! پسر تو چه ناقلایی. حالا چند سالته؟»
«نُه سال.»
«اوه. فكرشو بكن. خُب، نُه سال. پس میدونی كه سه نُه تا هم چند تا میشه؟»
یورگن گفت: «معلومه.» و برای این كه وقت داشته باشد، دوباره گفت: «این كه خیلی سادهس.» و از لای پاهای مرد به آن سو نگاه كرد، باز پرسید: «سه نُه تا، نَه؟ بیست و هفت تا. از اول میدونستم.»
مرد گفت: «درسته. درست همین اندازه َم من خرگوش دارم».
یورگن دهانش گِرد شد: «بیست و هفت تا؟»
«اگه بخوای میتونی اونا رو ببینی. خیلیهاشون كوچیكن، میخوای؟»
یورگن با دودلی گفت: «من كه نمیتونم. باید اینجا مواظب باشم.»
مرد پرسید: «دائم؟ شبااَم؟»
یورگن از پاهای خمیده به بالا نگاه كرد و نجوا كنان گفت: «شبااَم. دائم. همیشه. از یكشنبه شب تا حالا.»
«پس اصلا هیچ خونه نمیری؟ غذا كه باید بخوری!»
یورگن سنگی را بلند كرد. زیر آن یك نصفه نان بود و یك قوطی حلبی.
مرد پرسید: «تو سیگار میكشی؟ پیپاَم داری؟»
یورگن چوبدستیاش را محكم گرفت و با ترس و دودلی گفت: «من سیگار میپیچم. پیپ دوست ندارم.»
مرد روی سبدش خم شد: «حیف. خرگوشا رو راحت میتونستی ببینی، مخصوصاً بچه خرگوشا رو. شاید برای خودت یكی رو انتخاب میكردی. ولی تو كه نمیتونی از این جا دور بشی.»
یورگن غمگین گفت: «نه. نه، نه.»
مرد سبد را بلند كرد و آمادهی رفتن شد: «خب دیگه، تو كه باید این جا بمونی حیف.» و چرخید.
یورگن تند گفت: «اگه منو لو نمیدی بهت میگم، به خاطر موشای صحراییه».
پاهای خمیده یك گام به عقب برگشتند: «به خاطر موشای صحرایی؟»
«آره. آخه اونا مردههارو میخورن. آدما رو. با همین زندهاَن.»
«كی اینو میگه»؟
«معلممون.»
مرد پرسید: «و حالا تو مواظب موشای صحرایی هستی؟»
«مواظب اونا كه نه.» بعد خیلی آهسته گفت: «مواظب برادرماَم. آخه اون زیره. اونجا.» یورگن با چوبدستی به دیوارِ درهم فرو ریخته اشاره كرد: «خونهی ما رو بمب زد. یه دفعه برق زیرزمین رفت. اون َم همینطور. ما هِی صداش زدیم. اون خیلی كوچیكتر از من بود. تازه چهار سالش شده بود. باید هنوز اینجا باشه. آخه اون خیلی كوچیكتر از منه.»
مرد از بالا به موهای ژولیده نگاه كرد. بعد یك باره گفت: «آره، پس معلمتون به شما نگفت كه موشای صحرایی شبا میخوابن؟»
یورگن زیرلب گفت: «نه.» ناگاه خیلی خسته به نظر آمد. «اینو نگفت.»
مرد گفت: «خُب، عجب معلمیه كه حتا اینو هم نمیدونه. شبا موشای صحراییَم میخوابن. تو شبا میتونی با خیال راحت بری خونه. اونا شبا همیشه میخوابن. همین كه هوا تاریك میشه.»
یورگن با چوبدستیاش سوراخهای كوچكی در خاك و خل درست میكرد. فكر كرد، «تختخوابای كوچیكاَن اینا. یه عالمه تختخواب كوچیك.»
آن وقت مرد كه این پا و آن پا میكرد گفت: «میدونی چیه؟ الان زود به خرگوشام غذا میدم. و تاریك كه شد میآم دنبال تو. شاید بتونم یكی رو با خودم بیارم. یه خرگوش كوچولو، یا...، تو چی فكر میكنی؟»
یورگن سوراخهای كوچكی در خاك و خل درست میكرد. «یه عالمه خرگوش كوچولو؛ سفید، خاكستری، سفید و خاكستری.» آهسته گفت: «نمیدونم.» و به پاهای خمیده نگاه كرد: «اگه اونا واقعا شبا میخوابن.» مرد از روی باقیماندهی دیوار به خیابان رفت. از آن سو گفت: «معلومه، معلمتون اگه اینو نمیدونه، باید بساطشو جمع كنه.» آن وقت یورگن از جا بلند شد و پرسید: «پس یه دونه به من میدی؟ شاید یه دونه سفید؟»
مرد موقع دور شدن گفت: «من سعی خودمو میكنم. اما تو تا اون وقت باید اینجا منتظر بشی. بعد با هم خونهی شما، میدونی؟ باید به پدرت بگم چطور یه لونه خرگوش ساخته میشه. اینو كه دیگه شما باید بدونین.»
یورگن صدا زد: «آره. منتظر میمونم. من كه هنوز باید مواظب باشم تا هوا تاریك بشه. حتماً منتظر میشم.» و ادامه داد: «ما تخته َم توی خونه داریم. تختهی جعبه.»
مرد ولی دیگر این را نشنید. او با پاهای خمیدهاش به سوی خورشید میرفت كه از غروب سرخ بود. و یورگن میتوانست تابیدن آن را از لای پاهایی چنان خمیده، ببیند. و سبد تند و تند تاب میخورد. غذای خرگوش در آن بود. غذای سبز خرگوش، كه از خاك و خل كمی خاكستری بود.