داستان فرهنگ: « جنگ» داستان كوتاهی از « شرود آندرسن » «جنگ»

این داستانو یه زنه كه تُو قطار دیدم برام تعریف كرد. واگن شلوغ بود، من هم دیدم كنارش یه جای خالیه و نشستم. یه مرد هم اون جا بود كه باهاش نسبتی داشت - یه مرد لاغر با یه هیكل دخترونه كه پالتوی كلفت و سنگین برزنتی تنش بود....

1396/10/09
|
13:43

درباره ی نویسنده: شروود اندرسون یكی از نویسندگان و شاعران عصر طلایی داستان كوتاه در آمریكاست. او در 1876 در ایالت اوهایو در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمد. او هیچ گاه تحصیلات منظمی نداشت و برای كسب درآمد به كارهایی چون دوچرخه سازی و تبلیغات تجاری و رنگ سازی مشغول شد و در حوالی سال 1913 به ادبیات روی آورد. تربیت و پیدایش نویسندگانی چون جان اشتاین بك، ارنست همینگوی، و ویلیام فاكنر را به او تاثیرش بر نویسندگان نسل جدید آمریكا نسبت می‌دهند. شروود اندرسون در 8 مارس 1941 درگذشت.
(داستان كوتاه «جنگ» اثری از این نویسنده را به ترجمه ی مهدی صادقی در زیر می خوانید .)
این داستانو یه زنه كه تُو قطار دیدم برام تعریف كرد. واگن شلوغ بود، من هم دیدم كنارش یه جای خالیه و نشستم. یه مرد هم اون جا بود كه باهاش نسبتی داشت - یه مرد لاغر با یه هیكل دخترونه كه پالتوی كلفت و سنگین برزنتی تنش بود. از همونایی كه راننده كامیونا تو زمستون می‌پوشن. مرده هی تو راهروی قطار بالا پایین می‌رفت، آخه منتظر این بود كه جای من كنار زنه بشینه، البته من اون موقع اینو نمی‌دونستم. زنه یه صورت خیلی پهن و یه دماغ گنده داشت. غلط نكنم یه اتفاقی واسه ش افتاده بود. یا مشت خورده بود یا با صورت خورده بود زمین. آخه طبیعت هیچ وقت نمی‌تونه یه دماغ به اون پهنی و كلفتی و زشتی درست كنه. انگلیسی رو خوب بلد بود، شروع كرد با من حرف زدن. الان كه دارم فكرشو می‌كنم، می‌گم شاید اون موقع از دست اون مرد كت برزنت قهوه ایه ذله شده بود. شاید چند روز یا چند هفته باهاش مسافرت كرده بود. واسه همینم خوشحال بود كه می‌تونه حداقل چند ساعت با یكی دیگه اختلاط كنه. همه وضعیت یه قطار شلوغو اونم وسطای شب می‌دونن چیه. ما داشتیم دقیقن از وسط آیووای شرقی و نبراسكای غربی رد می‌شدیم. این جاها چند روزی بارون اومده بود و زمین زیر آب بود. آسمون صاف بود و ماه اومده بیرون. منظره‌ی اون ور پنجره‌ی واگن هم عجیب شده بود هم به طرز وحشتناكی قشنگ بود. حتمن حس منو می‌گیرین: درختای سیاه با تنه‌های لخت كه دسته دسته كنار هم وایسادن، همون جوری كه تُو همه‌ی روستاها هست. چاله‌های آب با عكس ماه كه توشون افتاده بود و مثل وقتی كه قطار تند می‌ره، تند می‌رفت. تلق تلق واگنا، چراغای خونه‌های توی مزرعه‌ها كه اون دور دورا بودن. و بعضی وقتا هم یه دسته چراغ كه مال شهری بود كه قطار همین طور كه به سمت غرب می‌رفت ازش رد می‌شد. زنه تازه از لهستان جنگ زده اومده بود بیرون. با عشقش از اون مملكت نكبتی زده بود بیرون، البته فقط خدا می‌دونه با چه معجزه ای. اون باعث شد كه جنگو بفهمم، آره اون زنه این كارو كرد و قصه‌ای رو واسه م گفت كه الان می‌خوام واسه شما بگم. اولای حرفامونو یادم نیست، اینو هم نمی‌تونم بهتون بگم كه چطوری حال عجیب من و اون با هم قاطی شدن تا جایی كه داستانی رو كه برام تعریف كرد شد یه تیكه از اون شب پر رمز و راز و پرمعنی اون ور پنجره‌ی واگن. یه گروه از آواره‌های لهستانی كه یه آلمانی مسئولشون بود داشتن تُو جاده می‌رفتن. آلمانیه یه مرد ریشوی احتملا پنجاه ساله بود. اون جوری كه من تصورش كردم، شبیه این استاد زبونای خارجی تو یكی از دانشگاه‌های خودمون بود؛ مثل "دموآن" تُو "آیووا" یا "اسپرینگفیلد" تُو "اوهایو". می‌تونست یه آدم خوش بنیه با یه هیكل تُوپر باشه، از اونا كه هیچ وقت غذاهای آشغال نمی‌خورن. شاید هم می‌تونست یه عشق كتاب باشه كه فكرش طرف فلسفه‌های نظامیه. شاید چون یه آلمانی بود و روحش طرف فلسفه‌ی قدرت آلمانی شیب پیدا كرده بود، پاش به جنگ كشیده شده بود. گمونم یه فكر دیگه هم توی كله ش بود كه همه ش اذیت اش می‌كرد و واسه همین هم واسه این كه بتونه از ته دل به دولتش خدمت كنه، كتابایی می‌خوند كه بتونه احساسات شو واسه اون چیز قوی و وحشتناكی كه واسه ش می‌جنگید تقویت كنه. چون پنجاه رو رد كرده بود، تُو خط مقدم نبود، اما مسئول آواره‌ها شده بود تا اونا رو از روستاهای نابودشده ببره به یه كمپ نزدیك یه خط آهن تا اون جا بتونن یه غذایی بخورن. همه‌ی آواره‌ها كشاورز بودن، همه غیر از این زنه كه تُو این قطار آمریكایی با من بود، مادر هم كه یه زن شصت و پنج ساله بود و همون مرده، عشقش. اونا از این خرده مالكا بودن و بقیه‌ی آواره‌های گروه رُو املاك اونا كار می‌كردن. توی این جاده‌ی روستایی تُو لهستان این گروه همین طور می‌رفتن و اون آلمانیه كه مسئولشون بود با قدمای سنگین جلوشون حركت می‌كرد و هی داد می‌زد كه زودتر بیاین. خیلی خشن هی اصرار می-كردكه راه بیاین و اون زن شصت و پنج ساله كه یه جورایی فرمانده‌ی گروه آواره‌ها بود هم تقریباً همون قدر خشن اصرار داشت كه قدم از قدم بر نداره. توی اون شب بارونی تُو اون جاده‌ی گلی، یهو وایساد و گروه آواره‌ها هم دورش جمع شدن. مثل اسب چموش و كله شق كله شو تكون می‌داد و لهستانی بلغور می‌كرد. چیزی كه پشت سر هم می‌گفت این بود: "می خوام تنها باشم، این چیزیه كه می-خوام. همه‌ی چیزی كه الان توی دنیا می‌خوام اینه كه تنها باشم." بعدش آلمانیه اومد طرفش و دستشو انداخت پشت زنه و هلش داد جلو. این قضیه شده بود یه اتفاق تكراری تو اون شب تاریك نكبتی. هی زنه وامی ساد، لهستانیه چیزایی می‌گفت و آلمانیه هلش می‌داد. معلوم بود این دو تا، یعنی آلمانیه و پیرزنه، شدیدن و از ته دل از هم متنفرن و حالشون از هم به هم می‌خوره. گروه سر راهش رسید به یه د سته درخت كنار یه نهر كم عمق. آلمانیه دست پیرزنو گرفت و كشید سمت نهر. بقیه هم دنبالشون راه افتادن. پیرزنه باز هم داشت همون حرفا رو می‌زد. می‌خوام كه تنها باشم، همه چیزی كه تو دنیا می‌خوام اینه كه الان تنها باشم. آلمانیه وسط همون درختا با كبریتا و تیكه‌های چوب خشكی كه توی یه كیف تسمه چرمی تو جیب كتش داشت یه آتیش درست كرد كه كارش انقدر درست بود كه در عرض چند دقیقه حسابی گرفت. بعد از تو جیب كتش توتون درآورد، نشست رو ریشه‌ی كلفت درختی كه از تو خاك زده بود بیرون و شروع كرد به دود كردن توتون و زل زدن به آواره‌ها كه اون طرف آتیش دور پیرزنه جمع شده بودن. آلمانیه خوابش برد. از همین جا بود كه افتاد تو دردسر. حدود یه ساعت خوابید و وقتی بیدار شد، آواره-ها رفته بودن. حتماً می‌تونین تصور كنین كه چطوری پرید تو نهر كم عمق و برگشت به جاده‌ی گلی و كلی تلاش كرد تا دوباره اونا رو پیدا كنه. كلی عصبانی بود، اما وحشت نكرده بود چون می‌دونست عینهو اینه كه وقتی چوپون گله شو گم می‌كنه، باید اونقدر تو همون جاده برگرده عقب تا پیداشون كنه. بعدش هم وقتی آلمانیه رسید به گروه، اونو پیرزنه دست به یقه شدن. پیرزنه بی خیال حرفایی شد كه راجع به تنها بودن و اینا می‌زد و پرید رو آلمانیه. با یكی از دستای پیرش ریش اونو گرفت و اون یكی دستش رو هم فرو كرد تو پوست كلفت گردنش. این درگیری كلی طول كشید. آلمانیه خسته شده بود و اونقدی كه قیافه ش نشون می‌داد قوی نبود و ضعف كردنش باعث شد كه دیگه نتونه با مشت پیرزنه رو بزنه. فقط شونه‌های لاغرشو گرفته بود كه هی هل می‌داد و پیرزنه هم هی اونو به طرف خودش می‌كشید. این درگیری مثل این بود كه یه مرد آویزون شده باشه به بند پوتینش و بخواد بكشدش تا از جاش بلند شه. هر دوشون حسابی درگیر بودن و هیچ علاقه‌ای به تموم كردن دعوا نداشتن اما خب از نظر فیزیكی هم چندان قوی نبودن. واسه همین روحاشون درگیری رو ادامه دادن. زنی كه تو قطار بود دقیقاً منو شیرفهم كرد كه چطوری، اما خب یه كم سخته كه این حسو به شما منتقل كنم. تاریكی شب و رمز و راز قطار در حال حركت دست به دست هم دادن تا من بفهمم. شب تاریك و جاده‌ی گلی دورافتاده مثل این بود كه واقعن روحاشون به صورت فیزیكی دارن همو می‌زنن. فضا پر از درگیری بود و آواره‌ها دور هم جمع شده بودن و همین جوری می‌لرزیدن. لرزیدنشون هم از سرما بود و هم از خستگی، اما خب یه چیز دیگه هم بود. توی هوای اطرافشون خوب حس می‌كردن كه یه چیز عجیب داره اتفاق می‌افته. زنه به من گفت كه خودش و مردش با كمال میل حاضر بودن جونشونو بدن تا یا اونا بس كنن یا اینكه یه نفر آتیش روشن كنه. می‌گفت مثل این بود كه دو تا باد به جون هم افتاده باشن، مثل این بود كه ابرا سفت بشن و بزنن به تیپ همدیگه تا اون یكی رو از آسمون بندازن بیرون. بعدش درگیری تموم شد و پیرزنه و آلمانیه خسته و كوفته افتادن كف جاده. آواره‌ها دورشون جمع شدن و منتظر موندن. اونا فكر می‌كردن یه چیز دیگه هم قراره اتفاق بیفته یا این كه در واقع می‌دونستن یه چیز دیگه اتفاق می‌افته. این حسشون خیلی قوی بود، متوجه منظورم كه می‌شین، بعدش چسبیدن به همدیگه و یه كم هم وزوز كردن. چیزی كه بعدش اتفاق افتاد كل نكته‌ی قصه س. زنی كه تو قطار باهام بود واضح توضیح داد. برام گفت كه روحا بعد از اینكه دعواشون تموم شد برگشتن توی بدنا اما روح پیرزن رفت تو تن آلمانیه و روح آلمانیه رفت تو تن پیرزنه. خب بعدش هم كه البته همه چی مشخصه دیگه. آلمانیه نشست وسط جاده و سرشو تكون می‌داد می-گفت می‌خواد تنها باشه و تمام چیزی كه تو دنیا می‌خواد اینه كه تنها باشه، پیرزن لهستانیه هم یه سری كاغذ از جیب آلمانیه درآورد و با خشونت شروع كرد به هدایت كردن گروه به سمت مخالف جاده، اگر هم كسی احساس خستگی می‌كرد با دست هلش می‌داد. بعد از اون هم كلی داستان بود. عشق زنه كه یه معلم مدرسه بود كاغذا رو می‌گیره و خودشو عشقش از كشور می‌زنن بیرون. اما خب من جزئیاتش دیگه یادم نیست. تنها چیزی كه دقیق یادمه اینه كه آلمانیه كه وسط جاده نشسته بود و هی می‌گفت می‌خوام تنها باشم، از اون طرف هم مادر پیر و خسته‌ی لهستان بود كه با خشونت همراهای خسته و كوفته شو مجبور می‌كرد تو تاریكی شب راه برن تا برسن به دیار خودشون.

دسترسی سریع