آنجا كه زمین هموار بود، تند گام بر میداشت. به سر بالایی كه رسیدند، عقب ماند، سرش پایین افتاد، آهستهتر و آهستهتر، همچنانكه گامهایش كوتاهتر میشد. دیگران از او جلو افتادند، حالا دیگر خیلی از او جلوتر بودند. ...
خوآن نپوموسنو كارلوس پرز رولفو ویزكاینو،نویسنده و عكاس مكزیكی است. وی از مهمترین نویسندگان آمریكای لاتین به شمار میرود. او تنها دو كتاب منتشر كرد: پدرو پارامو (رمان) و دشت سوزان (مجموعه داستانهای كوتاه).
داستانهای رولفو در روستاهای مكزیك میگذرد و شرح رویدادهایی است از دوران پس از انقلاب مكزیك. دنیای رولفو دنیای تراژیك نفرت، خشونت و درماندگی است.
داستان كوتاه « شبی كه تنهایش گذاشتند » اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید .
فلیثیانو روئلاس(1) از كسانی كه جلوتراز او بودند، پرسید : "چرا اینقدر یواش میروید؟ اینطوری خوابمان میگیرد. مگر نباید زود آنجا برسید؟"
گفتند: "فردا كلهی سحر میرسیم آنجا."
این آخرین حرفی بود كه از دهان آنها شنید. آخرین حرف آنها. اما این را فقط بعد، روز بعد، بهیاد آورد. سه تن از آنان جلو میرفتند، چشم دوخته بر زمین، همچنانكه میكوشیدند تا از خرده روشنایی شبانه بهره گیرند.
این را هم گفتند، كمی زودتر، یا شاید شب پیش، كه: "چه بهتر كه تاریكست. اینطوری ما را نمیبینند." یادش نمیآمد كی گفتند. زمین زیر پایش فكرش را پریشان میكرد.
حالا كه بالا میرفت، دوباره زمین را میدید. احساس كرد كه بهسوی او میآید، محاصرهاش میكند، میكوشد خستهترین جای تنش را بیابد و بالای آن قرار گیرد، روی پشتش همانجا كه تفنگهایش را آویخته است.
آنجا كه زمین هموار بود، تند گام بر میداشت. به سر بالایی كه رسیدند، عقب ماند، سرش پایین افتاد، آهستهتر و آهستهتر، همچنانكه گامهایش كوتاهتر میشد. دیگران از او جلو افتادند، حالا دیگر خیلی از او جلوتر بودند. با سری منگ از خواب كه تكان تكان میخورد، در پیشان میرفت.
كم كم خیلی عقب میافتاد. جاده پیش رویش، كم و بیش همسطح چشمهایش بود و سنگینی تفنگها، و خواب كه در انحنای پشتش بر او غلبه میكرد.
میشنید كه صدای گامها فرو میمیرد- آن تق تق خالی پاشنهها كه خدا میداند چه شبهای درازی به آن گوش داده بود. فكر كرد: "از لاماگدالنا(2) تا اینجا، شب اول، بعد ازاینجا تا آنجا، شب دوم؛ و اینهم شب سوم، شبهای زیادی نیست. فقط اگر روز خوابیده بودیم. اما آنها راضی نمیشدند. گفتند: "ممكنست توی خواب گیرمان بیندازند. دیگر از این بدتر نمیشود بلایی سرمان بیاید."
" بدتر برای كی؟ "
حالا داشت در خواب حرف میزد: "به آنها گفتم صبر كنید: بیایید امروز را استراحت كنیم. فردا قبراقتر راه میافتیم. اگر لازم شد بدویم، قوت بیشتری داریم. شاید مجبور بشویم بدویم."
با چشمهای بسته ایستاد. گفت: "دیگر طاقت آدم طاق میشود. عجله كردن چه فایدهای دارد؟ فقط یكروز بعد ازاینهمه روز كه از دست دادیم، بهزحمتش نمیارزد." سپس بیدرنگ فریاد كشید: "حالا كجایید؟"
و بعد با خودش: "خب، پس برو، یالله برو!"
به تنة درختی تكیه داد. زمین سرد بود و عرقش سرد شد. این باید همان كوهستانی میبود كه حرفش را با او زده بودند. آن پایین زمین گرم؛ و این بالا، این سرمایی كه تا زیر بالا پوشش میخزید. " انگار پیراهنم را كنده بودند و دستهای یخیشان را روی پوستم میكشاندند."
میان خزهها فرو رفت. دستهایش را از هم باز كرد، گویی میخواست شب را اندازه بگیرد. هوایی را كه بوی سقز میداد، فرو داد. بعد روی گیاه كوچال(3)، در حالیكه احساس میكرد بدنش از سرما خشك و چغر شده است، بهخواب رفت.
سرمای سپیدهدم از خواب بیدارش كرد؟ خیسی شبنم.
چشمهایش را باز كرد. ستارههای شفاف رادر آسمانی روشن بالای شاخههای تیره دید. فكر كرد: "دارد تاریك میشود." و دوباره خوابش برد.
وقتی صدای فریاد و تقتق تند سمها را بر سنگفرش خشك جاده شنید، از خواب بیدار شد. نور زردی حاشیة افق را روشن میكرد.
قاطر سواران از كنارش گذشتند، نگاهش كردند. سلامش گفتند: "صبح بخیر!" اما او پاسخی نداد.
بهخاطر آورد كه چه باید میكرد. حالا روز بود و او میبایستی برای پرهیز از گشتیها، شبانه از كوه میگذشت. بی خطرترین راه همین بود. آنها چنین گفته بودند.
تفتگهایش را برداشت و بر شانهاش انداخت. از جاده بیرون رفت و به كوه زد و بهسوی جایی كه خورشید برمیآمد، روانه شد. از پستی و بلندیها پایین و بالا رفت و رشتة پهها را پشت سرگذاشت.
گویی صدای قاطرسواران را میشنید كه میگفتند: "آنجا دیدیمش. این شكلیاست و یك عالم اسلحه با خودش دارد."
تفنگها را دور ریخت. بعد خود را از شر فانسقهها رها كرد. احساس كرد خیلی سبك شده است و پا بهدو گذاشت، گویی میخواست پایین تپه قاطرسواران را به باد كتك بگیرد.
باید "بالا رفت، به جلگه رسید و بعد پایین رفت." او هم همین كار را كرد. هر چه خدا بخواهد همان میشود. همان كاری را میكرد كه آنها گفته بودند بكند، اما نه در همان ساعاتی كه گفته بودند.
به لبة درههای عمیق رسید. دشت خاكستری بزرگ را از دور دید.
فكر كرد: "باید آنجا باشند. حالا باخیال راحت در آفتاب لمیدهاند." در شیب دره غلتید، بعد دوید، بعد دوباره غلتید.
گفت: "هر چه خدا بخواهد همان میشود." و باز تند و تندتر به پایین غلتید.
همچنان صدای قاطرسواران را كه به او گفتند: "صبح بخیر!" میشنید. احساس میكرد كه چشمهایشان فریبكار بوده است. به اولین گشتی كه برسند خواهند گفت: "ما او را فلان جا دیدیم. طولی نمیكشد كه به اینجا میرسد."
ناگهان بیحركت و خاموش بر جا ایستاد.
گفت: "یا مسیح!"و نزدیك بود داد بزند: "زنده باد مسیح، خداوند گار ما!" اما جلو خود را گرفت. تپانچهاش را از غلاف بیرون كشید و درپیراهنش فرو برد تا آنرا نزدیك گوشت خود حس كند. این كار به او قوت قلب می داد. با گامهای بیصدا به خانههای آگوآ- ثاركا(4) نزدیك شد و به جنب و جوش پر سر و صدای سربازان كه خود را كنار كپة آتشهای بزرگ گرم میكردند، نگریست.
به نردة اصطبل رسید و توانست آنها را بهتر ببیند و چهرههاشان را تشخیص دهد: عموهایش تانیس(5) و لیبراذو(6) بودند. در همان حال كه سربازان دور و بر آتش میپلكیدند، آنها تاب میخوردند، آویخته از كهوری در میانة اردوگاه. گویی دیگر از دودی كه از كپة آتشها بر میخاست و چشمهای بی حالتشان را تیره و تار و چهرههاشان را سیاه میكرد، ناراحت نمیشدند.
كوشید تا دیگر نگاهشان نكند. خود را از نرده بالا كشید و گوشهای مچاله شد تا تنش دمی بیاساید، گرچه احساس میكرد كرمی در معدهاش میلولد.
از بالای سرش شنید كه كسی میگوید: "چرا پایینشان نمیكشیم، منتظر چه هستیم؟"
" منتظرآن یكی هستیم. میگویند كه سه تا بودهاند، پس باید سه تا بشوند. میگویند كه سومی یك پسر بچه ست، اما هر چه باشد، همان بوده كه برای ستوان پارا(7) كمین كرده و افرادش را سر به نیست كرد. او هم حتماً مثل اینها كه بزرگتر و با تجربهتر بودند، از همین راه میآید. مافوقم میگوید اگر این بابا امروز فردا پیدایش نشود، اولین كسی را كه گذرش این طرفها بیفتد، به درك میفرستیم تا دستور را تمام و كمال اجرا كرده باشیم."
"بهتر نیست برویم دنبالش بگردیم؟ اینطوری حوصلهمان سر نمیرود."
"لازم نیست. مجبورست از این راه بیاید. همهشان بهطرف سیرا كومانخا(8) روانه شدهاند تا به نیروهای كاتورث(9) بپیوندند. اینها آخریهاشان هستند. فكر خوبیست كه آدم بگذارد آنها رد شوند تا بتوانند با رفقای ما توی كوهها بجنگند."
"فكر خوبیست. اگر اینطور بشود، شاید ما را هم آنجا بفرستند."
فلیثیانوروئلاس آنقدر صبر كرد تا پروانههایی كه در دلش احساس میكرد، آرام گرفتند. بعد گویی میخواهد در آب شیرجه برود، هوا را بلعید؛ و خود را روی زمین پهن كرد؛ و همچنانكه با دست تنش را پیش میكشاند، خزان خزان دور شد.
وقتی به لبة آبراهه رسید، سرش را بلند كرد و بعد پا به دو گذاشت و راهش را از میان علفهای بلند باز كرد. تا زمانی كه احساس كرد آبراهه با دشت یكی شده است. به پشت سرش نگاه نكرد و دست از دویدن بر نداشت. بعد ایستاد. لرزان و نفس زنان، نفس عمیق كشید.