برنامه كار من این است كه در كتاب خودم، آن حس عجیب و غریبی را كه به تدریج، از زمان طفولیت، درباره مسائل زندگی ذره ذره در جانم رخنه كرده بیان كنم. اگر قرار بود درباره مسائل زندگی شهری مركزی در چین یا در یك جنگل افریقایی بنویسم، ...
درباره نویسنده: شروود آندرسن از پایهگذاران نهضت ساده نویسی در ادبیات معاصر آمریكاست. او از نخستین كسانی است كه داستانِ كوتاه آمریكایی را از محدودیتهای شیوه سنتی و قراردادی آزاد كرد و كوشید با زبانی ساده و راحت، پیچیدگیهای زندگی بشری را بیان كند. جانمایه داستانهای آندرسن، زندگی آدمها در شهرهای كوچك است و از تجربههای اصیل شخصی خود او و تماسش با این گونه آدمها سرچشمه میگیرد. مهمترین اثرش «واینزبرگ اوهایو»، سومین كتاب اوست كه شامل بیست و سه داستان كوتاه به هم پیوسته است. ارنست همینگوی و ویلیام فاكنر هر دو از شیوهی كار او در نویسندگی تاثیر فراوان پذیرفته اند. فاكنر دربارهی او گفته است «آندرسن، پدر نسل ما نویسندگان آمریكایی و نیز نسل بعد از ماست.»
( داستان كوتاه « بعضی چیزها پایدار می مانند » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
« بعضی چیزها پایدار می مانند »
حالا درست یك سالی است كه فكر نوشتن كتابی، مثل خوره به جانم افتاده است. هر شب كه به رختخواب میروم، به این كتاب فكر میكنم و دائم به خودم میگویم: «همین فردا دست به كار میشوم.» آدمهایی كه قرار است در دل این كتاب ظاهر شوند، دم به دم برابر چشمهایم به رقص در میآیند. من اصلاًاهل شیكاگو هستم و شبها، كامیونها از جادهای كه رو به روی خانه ماست، با سروصدای عجیبی عبور میكنند. كمی آنطرفتر، خط آهنی است كه از سطح زمین اندكی بالاتر است و شبها بعد از ساعت دوازده، قطارها با فواصل نسبتاً زیاد از روی آن میگذرند. پیش از آن كه به این فكر بیفتم، در یكی از این فواصل طولانی و آرام، میخوابیدم، اما حالا كه فكر نوشتن كتاب به سرم زده است، بیدار میمانم و همینطور با خودم حرف میزنم.
البته نمیشود همه وقایع كتاب را در محدوده شهری كه من الان در آن زندگی میكنم گنجاند. به گمانم شما كه در فكر نوشتن یك كتاب نیستید، مقصود من را بهتر میفهمید. ممكن است البته بفهمید یا نفهمید. توضیحش قدری دشوار است. توجه بفرمایید، مساله شاید یك همچو چیزی باشد. شما به عنوان یك خواننده، غروب یك روز، یا بعد از ظهر روزی، كتاب من را برمیدارید و میخوانید و بعد خسته میشوید و آن را كنار میگذارید. از خانه میزنید بیرون و به كوچه و خیابان میروید. خورشید هنوز در آسمان میدرخشد و شما در خیابان آشنایی را میبینید.
پارهای از وقایع زندگی شما، عیناً همان وقایع زندگی خود من است. اگر مرد هستید، از خانه به دفتر كارتان میروید و پشت میزتان مینشینید و گوشی تلفن را بر میدارید و با یكی از مشتریان یا همكاران خود درباره داد و ستد روزانه صحبت میكنید. اگر یك خانم خانهدار شریف باشید، یكهو به فكر میافتید و نگران میشوید كه دیروز چندتا از كارهای خانهتان را فراموش كردهاید. فكرهای ریز و درشت دیگری هم به سرتان میزد و بعد یواش یواش از یادتان میرود. عین همین بلا هم به سر من میآید. من هم درست مثل شما هستم و وقتی مثلاً همین جمله بالا را مینویسم، به این فكر میافتم كه چرا باید بنویسم: «یك خانم خانهدار شریف.» مگر یك خانم خانهدار نمیتواند درست عین خود من مثلاً شریف نباشد. آن چه میكوشم در اینجا روشن كنم، این است كه من هم، به عنوان یك نویسنده، درگیر همان چیزهایی هستم كه شما، به عنوان یك خواننده، درگیر آن هستید.
برنامه كار من این است كه در كتاب خودم، آن حس عجیب و غریبی را كه به تدریج، از زمان طفولیت، درباره مسائل زندگی ذره ذره در جانم رخنه كرده بیان كنم. اگر قرار بود درباره مسائل زندگی شهری مركزی در چین یا در یك جنگل افریقایی بنویسم، كار، چندان دشوار نبود. یكی از آشنایان، اخیراً برایم تعریف كرد شخصی را میشناختم كه میخواسته درباره زندگی مردم پاریس كتابی بنویسد و چون پول و پلهای در بساط نداشته كه به پاریس برود و رموز زندگی آنجا را مطالعه كند، به ناچار به شهر نیواورلئان میرود. شنیده بوده كه آدمهای زیادی در نیواورلئان زندگی میكنند. كه تك و طایفه و اصل و نسبشان فرانسوی بودهاند. با خودش فكر میكرده این آدمها لابد آنقدر لطف و چاشنی زندگی پاریسی را در خودشان نگه داشتهاند كه من نیز بتوانم آن را حس كنم. آن آشنای من تعریف میكرد كه كتاب آن شخص، كتاب موفقی از كار در آمده و مردم شهر پاریس، ترجمهی كتابش را به عنوان برداشتی از زندگی فرانسوی، با اشتیاق تمام خواندهاند و من در این میان خیلی متاسفم كه نمیتوانم چنین راه حل سادهای برای مشكل خودم پیدا كنم.
نكته اصلی در مورد قضیه من این است كه میل نوشتن این كتاب، از نیت تقریباً متفاوتی سرچشمه میگیرد. به خودم میگویم: «اگر بتوانم همه چیز را ساده و سرراست بنویسم چه بسا كه خودم هم، آنچه را كه اتفاق افتاده بهتر بفهمم» و لبخندی میزنم. این روزها، اوقات نسبتاً زیادی را صرف این كار میكنم كه همین طوری و به خاطر هیچ و پوچ لبخند بزنم. مردم از این كار، ناراحت میشوند. و میپرسند: «حالا دیگر برای چه لبخند میزنی؟» و من در پاسخ دادن به آنها با همان كار دشواری دست و پنجه نرم میكنم كه با نوشتن همین كتاب خودم.
گاهی صبحها پشت میزم مینشینم و شروع به نوشتن میكنم. یكی از صحنههای ایام كودكیام را هم موضوع نوشتن قرار میدهم. بسیار خوب، از مدرسه به خانه میآیم. شهری كه در آن به دنیا آمدم و همانجا بزرگ شدم شهر كوچك تنها و خلوت و ملال آوری بود، در بخش انتهای غربی ایالت نبراسكا. پیش خودم مجسم میكنم كه دارم در حاشیه یكی از خیابانهایش قدم میزنم. این بابایی كه روی جدول پیاده رو، مقابل فروشگاهی نشسته است، چوپانی است كه گوسفندهایش را فرسنگها دورتر، پای كوهپایهای در سلسله كوههای غربی رها كرده و به شهر آمده است، برای چه كاری به شهر آمده خودش هم ظاهراً نمیداند. این بابا، مرد ریشویی است كه كلاه به سر ندارد و همینطور نشسته است و دهانش قدری باز است. به این طرف و آن طرف خیابان خیره نگاه میكند. نگاهی نیمه وحشی و نامطمئن در چشمهای اوست و همین چشمها یك احساس لرزاننده در من بیدار كرده است. از ترس دارم زهره ترك میشوم، از ترس چیزی ناشناخته كه اندامهای حیاتی بدنم را میجود، با شتاب از كنارش رد میشود. پیرمردها خیلی حرافاند. شاید این فقط كودكاناند كه وحشت واقعی تنهایی را میشناسند.
میبینید، خیلی زحمت كشیدهام كه كتابم را از یك دوره مشخصی در زندگی خودم شروع كنم. به خودم میگویم: «اگر بتوانی احساس آن بعد از ظهر ایام كودكیات را دقیقاً بگیری، شاید بتوانی كلید شناخت شخصیتت را به خواننده بدهی.»
نقشه، درست از كار در نمیآید. وقتی پنج یا ده یا هزارو پانصد كلمه مینویسم، دست از نوشتن میكشم و از پنجره به بیرون نگاه میكنم. مردی چند اسب را كه به یك گاری پر از زغال بسته است، از خیابان مقابل خانه ما پیش میراند و دارد به مرد دیگری كه سوار یك ماشین «فورد» است ناسزا میگوید. حالا هر دو ایستادهاند و فحش و فضیحت مفصلی به هم میدهند. چهرهی راننده گاری زغال، از گرد زغال، سیاه شده، اما خشم، گونههایش را سرخ كرده و رنگ سرخ و سیاه، یك رنگ قهوهای تیره مثل رنگ پوست كاكا سیاهها به وجود آورده است.
از پشت ماشین تحریرم بلند شدهام و در اتاقم، از این گوشه به آن گوشه میروم و سیگار میكشم. انگشتانم چیزهای كوچكی از روی میز برمیدارند و بعد دوباره آنها را سرجایشان میگذارند.
عصبی هستم و جوش آوردهام، مثل اسبهای عصبی یك مسابقه اسبدوانی كه در یك دوره از ایام نوجوانیام با آنها سروكار داشتم. پاهای اسبها، پیش از مسابقه و وقتی كه آنها را به میدان اسبدوانی، برابر چشم هزاران تماشاچی آورده بودند و پیش از آن كه مسابقه شروع شود، میلرزید. گاهی یك اسب، حالتی پیدا میكرد كه وقتی مسابقه شروع میشد، اصلاًُ از جایش تكان نمیخورد. ما میگفتیم: «نگاهش كنید، نمیتواند خودش را از هیبت میدان خلاص كند.»
همین الان من هم از بابت كتابم، در یك چنین حال و هوایی به سر میبرم. میدوم طرف ماشین تحریر، چیزهایی مینویسم و بعد عصبی میشوم و دوباره به جای دیگر میروم. صبحها یك پاكت تمام، سیگار میكشم.
و بعد یكهو، دوباره هر چه نوشتهام پاره میكنم و به خودم میگویم: «فایده ندارد، در نمیآید.»
در این كتاب قصدم این نیست كه تلاش كنم بلكه چیزی از ماجرای زندگی خودم را برای شما نقل كنم. یك آقایی از آشنایان ما، شبی به من گفت: «زندگی مگر چیست، زندگی هر آدمیزادی؟»
- آدمهای واخورده بیخاصیتی كه این طرف و آن طرف سرگرداناند، اعلامیههای استقلال مینویسند، دروغهای كوچك برای خودشان میبافند، در عالم رؤیا به سر میبرند، گهگاهی، از چیزی كه اسماش را مقام گذاشتهاند، باد به غبغب میاندازند. زندگی چیزی است كه شروع میشود و مسیر خود را طی میكند و به پایان میرسد.
حرف درستی است. حتا همین حالا كه دارم این كلمهها را مینویسم، یك آمبولانس نعشكش از خیابان جلو خانه ما رد میشود. دو دختر جوان كه همراه با دو پسر دارند برای گردش، به گمانم به مزارعی كه شهر در آنجا به انتها میرسد، میروند، لحظهای خندهشان را میخورند و به نعش كش نگاه میكنند. یك لحظه بیشتر نمییابد كه نعش كش را از یاد میبرند و دوباره غشغش میخندند.
همینطور كه نوشتهها را پاره میكنم و دوباره قدم میزنم و سیگار میكشم، به خودم میگویم: «زندگی همین است، همینطور هم میگذرد.»
اگر خیال میكنید كه من خیلی غصه دارم و دلم تنگ است و به این علت دارم این دری وریها را میگویم و درباره ناپایداری و ناچیزی زندگی حرف میزنم، اشتباه میكنید. در این حالتی كه هستم، این چیزها اهمیت چندانی ندارد.
به خودم میگویم: «بعضی چیزها پایدار میمانند. آدمی شاید بتواند مسائل را قدری روشن كند. چه بسا كه آدم یك نفر را در نظر بگیرد، مثلاً یك كاكا سیاه را كه از كنار یكی از خیابانهای شهر رد میشود و ترانهای زیر لب زمزمه میكند. این ترانه به گوش شخص دیگری میرسد كه روز بعد، او هم آن را زیر لب میخواند. یك رشتهی نازك از ترانه، مثل یك جویبار كوچك بالای تپهای، خرده خرده در دشت گستردهای جاری میشود. دشت را آبیاری میكند. هوای یك شهر داغ و دم كرده را طراوت میبخشد.»
حالا كمی راه افتادهام و در یك حالت كیفوری به خصوصی به سر میبرم. این روزها همهاش سرگرم همین كارم. دوباره مینویسم و دوباره نوشتههایم را جر میدهم.
از اتاقم بیرون میآیم و قدم میزنم.
این روزها اوقاتم را با دختری كه تازه پیدایش كردهام میگذرانم. دختر نازنینی است كه من را دوست دارد. من، دست بر قضا، از نوع آن مردهایی هستم كه زنها دوستشان ندارند. در تمام عمر، وقتی كه با آنها روبهرو شدهام، خودم را گم كردهام و دست پاچه گشتهام. شاید كه برای آنها زیادی احترام قائل بودهام، زیادی آنها را خواستهام. شاید علت همین باشد. باری، من در حضور این دختر چندان عصبی و دست و پا چلفتی نیستم.
این دختر، به گمانم دختر بافضل و كمالی است كه اختیار حركاتش را دارد و همین خیلی به من كمك میكند. وقتی با او هستم، مدام لبخند میزنم و با خودم میاندیشم: «اگر بداند كه در دلم چه میگذرد، مسخره عالم و آدم میشوم.»
وقتی حواسش نیست و به سمت دیگری نگاه میكند، تو نخ او میروم و كمی براندازش میكنم. از این كه او ظاهراً من را این قدر دوست دارد، تعجب میكنم و از این كه تعجب میكنم، خلقم تنگ میشود. رفته رفته احساس شكسته نفسی و فروتنی میكنم و این فروتنیام را هم دوست ندارم.«مقصود اصلیاش چیست؟ او كه خیلی خوشگل و تو دل برو است، پس چرا اوقاتش را با كسی مثل من ضایع میكند؟»
باید ساعتهای به خصوصی را كه با او بودهام، به خاطر بسپرم. اواخر بعد از روز یكشنبهای، یادم هست، در آپارتمانش در اتاقی روی یك میل نشستم. چانهام را به مچ دستم تكیه دادم و قدری به جلو خم شدم. لباس خوبی داشتم. چون قرار بود او را ببینم، بهترین كت و شلوارم را پوشیده بودم. موهایم را درست و حسابی شانه زده بودم و بریانتین مالیده بودم و عینكم را با دقت روی بینی نسبتاً گندهام میزان كرده بودم.
حالا دیگر آنجا بودم، در آپارتمان او در شهری معین، توی مبلی در گوشه دنج نسبتاً تاریكی، چانهام روی مچ دست، مثل یك جغد پیر، جدی و موقر، پیش از آن، قشنگ و به قاعده با هم تو خیابان قدم زده بودیم و بعد به خانه آمده بودیم و او من را ول كرده بود و رفته بود و همانطور كه گفتم، من را كه آنجا نشسته بودم، رها كرده بود.
آپارتمان در آن بخشی از شهر بود كه بیشتر، خارجیها در آن زندگی میكنند و من از روی مبل، كمی كه سرم را كج میكردم، میتوانستم به خیابانی كه پر از زن و مرد ایتالیایی بود، نگاه كنم.
هوا بیرون داشت تاریك میشد و من فقط آدمها را در خیابان میدیدم. اگر نمیتوانم وقایعی را درباره خودم یا درباره زندگی دیگران به یاد بیاورد، دست كم میتوانم همیشهی خدا، هر حسی را كه در وجودم جاری میشود، یا هر حسی را كه فكر كردهام در وجود كس دیگری دربارهی من جاری شده است به نوعی به یاد بیاورم.
آدمهایی كه در خیابان، پشت پنجره در رفت و آمد بودند، همگی صورتهایی تیره یا سبزه داشند و تقریباً همه آنها، هم یك تكه از لباسشان رنگی بود. جوانهایی كه با یك نوع چرخش و پیچوتاب در اندامشان، قدم میزدند، همگی كراواتهای سرخ آتشین زده بودند.
خیابان تاریك بود، اما آن دور دورها، نقطه روشنی به چشم میخورد و رگهای از نور خورشید هنوز توانسته بود، راهی به میان دو ساختمان بلند پیدا كند و تند وتیز روی نمای یك ساختمان كوچكتر با آجرهای قرمز، پهن شود. از این خیال، خوش و سرمست شدم كه خیابان هم یك كراوات سرخزده است.
باری، آنجا نشستم و به بیرون نگاه كردم و به فكرهایی كه به سراغم میآمد، فكر میكردم. زنهایی كه از خیابان رد میشدند تقریباً همهشان، شال تیره رنگی دور سر و صورتشان بسته بودند. پیاده روها، پر از بچههای قد و نیم قدی بود كه سروصدایشان تیز و زنگ دار بود.
آن حالت خوشی و سرمستی به بیانی، انگار از جانم پركشید و رفته رفته به این فكر افتادم كه در آن لحظه، در یكی از شهرهای ایتالیا هستم. امریكایی هایی مثل من، كه اصلاً به مسافرت خارج نرفتهاند، همیشه همین جور فكر میكنند. به گمانم مردم ملتهای دیگر نمیفهمند كه این جور فكر كردن، تقریباً به صورت چیزی ضروری در زندگی ما در آمده است، اما امریكاییها این را خوب میفهمند. یك امریكایی، به خصوص یك امریكایی طبقه متوسط، در یك همچو لحظهای، مثل من میگیرد مینشیند و در رویا فرو میرود و یكهو، میفهمید چه میگویم، یكهو یا در ایتالیاست یا در یكی از شهرهای اسپانیا، آنجا كه مردی سبزه رو، سوار بر یك اسب مردنی در خیابان پیش میراند، یا سوار بر سورتمهای است در استپهای روسیه و مردی كه تمام صورتش پوشیده از ریش و سبیل است او را هل میدهد. این تصوری است از روسیها كه از تماشای كارتونها و كاریكاتورهای روزنامهها به دست آمده، اما هر چه هست منظور را میفهماند. قدری دورتر یك گله گرگ، دنبال سورتمه راه افتادهاند. یكی از آشنایان من روزی تعریف میكرد كه امریكاییها همیشه به این جور ترفندها دل خوش میكنند، چون كه همه قصههای قدیمی ما و رؤیاهای ما، از آن سوی دریاها به اینجا آمدهاند، چون كه ما خودمان هیچ قصه قدیمی یا رؤیایی كه مال خود خودمان باشد نداریم.
راست و دروغش را من تضمین نمیكنم. من خودم را به عنوان یكی از متفكران این جور موضوعهای مربوط با مبدا و منشا خصوصیات اخلاقی مردم امریكا، با هر موضوع غول آسای مهم و بزرگ دیگری از این دست، جا نمیزنم.
اما باری، آنجا نشسته بودم، همانطور كه گفتم، در بخش ایتالیایینشین یك شهر امریكایی و پیش خودم در رؤیا، خیال میكردم كه در ایتالیا هستم.
راستش را بخواهید، تنها نبودم. یك همچو آدمی مثل من، هیچگاه در رؤیاهایش تنها نیست. همانطور كه نشسته بودم و در عالم رؤیا فرو رفته بودم، همان دختری كه آن روز بعد از ظهر با هم بودیم، همانی كه بیتردید، چه طور میگویند، عاشق دل خستهاش هستم، میان من و پنجرهای كه از درون آن به بیرون نگاه میكردم، ظاهر شد. نوعی لباس نرم و لطیف و تنگ و چسبان تنش بود و اندام نازكش، روی زمینه روشن، خط و طرح بسیار ظریف و زیبایی ساخته بود. آری، مثل یك درخت جوان كه آدم روی تپهای، شاید در روزی توفانی ببیند.
لابد حدس زدهاید، اولین كاری كه كردم این بود كه او را هم برداشتم و با خودم به ایتالیا بردم. این دختر، یك باره و در عالم رؤیا، یه صورت شاهدختی بسیار دل ربا، در سرزمینی غریب درآمد كه من هرگز آن را ندیده بودم. شاید در اصل، ماجرا از این قرار بوده كه وقتی من هنوز پسربچهای بیش نبودم، در زادگاهم در غرب، روزی مسافری به آنجا میآید و برای اعضای باشگاهی كه در كلیسای پرسبیتری دور هم جمع میشدند و مادرم هم عضو آنجا بوده، در باب زندگی در ایتالیا سخنرانی میكند. یا شاید من بعدها، رمانی خوانده بودم كه حالا اسمش را به خاطر ندارم.
اینطور شد كه شاهدخت من، از جادهای از بالای تپه سرسبز پردار و درختی كه قصرش آنجا بود، پایین آمد و سراغ من را گرفت. از زیر درختان پرشكوفهای، در نور ناپایدار یك غروب قدم زده بودم و چند شكوفه روی موهای مشكیاش ریخته بودم. بوی شبهای ایتالیایی در موهایش موج میزد. همان دم، آن هوس به سرم زد. مقصودم را میفهمید.
آنچه بعدها اتفاق افتاد این بود كه او من را كه آنجا، غرق در رؤیاهایم، نشسته بودم دید و وقتی به سراغم آمد، دستی به سرم كشید و موهایم را به هم ریخت و عینكم را كه روی بینی گندهام نشسته بود حركت داد و این كار را كه كرد، خندهكنان از اتاق بیرون رفت.
من حالا این چیزها را برای این نقل میكنم كه بعدها، در غروب همان روز، من همهی هوس نوشتن آن كتابی را كه حالا دارم مینویسم، پاك از دست دادم و تا ساعت سه صبح بیدار نشستم و نوشتن كتاب دیگری را از نو شروع كردم و همان دختر را شخصیت اصلی آن قرار دادم. به خودم گفتم: «ین داستانی است از آن روزهای قدیم، انباشته از ماه و ستاره و رایحه درختان نیمه پوسیده در سرزمینی كهن سال.» اما وقتی صحنههای زیادی از كتاب را نوشتم، همه اینها را هم پاره كردم.
وقتی داشتم به طرف پنجره میرفتم تا به بیرون، به شب نگاه كنم، به خودم گفتم: «باید یك تحولی در من پدید آمده باشد، وگرنه من نباید اصلاً تا این حد مشتاق نوشتن چنین كتابی باشم. در یك ساعت معین و در یك روز معین و در یك جای معین، لابد اتفاقی افتاده كه اینطور همه جریان زندگی من را دستخوش تحول كرده است.»
آنگاه به خودم گفتم: «تنها كاری كه باید كرد این است كه هر چه زودتر كتابم را بنویسم و تا آنجا كه در توانم هست، هر چه روشنتر ماجراهای آن لحظه معین را نقل كنم.»