داستان فرهنگ:بعضی چیزها پیدار می مانند اثر شرود آندرسن « بعضی چیزها پایدار می مانند »

برنامه كار من این است كه در كتاب خودم، آن حس عجیب و غریبی را كه به تدریج، ‌از زمان طفولیت، درباره مسائل زندگی ذره ذره در جانم رخنه كرده بیان كنم. اگر قرار بود درباره مسائل زندگی شهری مركزی در چین یا در یك جنگل افریقایی بنویسم، ...

1396/09/27
|
17:02

درباره نویسنده: شروود آندرسن از پایه‌گذاران نهضت ساده نویسی در ادبیات معاصر آمریكاست. او از نخستین كسانی است كه داستانِ كوتاه آمریكایی را از محدودیتهای شیوه سنتی و قراردادی آزاد كرد و كوشید با زبانی ساده و راحت، پیچیدگی‌های زندگی بشری را بیان كند. جان‌مایه داستانهای آندرسن، زندگی آدمها در شهرهای كوچك است و از تجربه‌های اصیل شخصی خود او و تماسش با این گونه آدمها سرچشمه می‌گیرد. مهمترین اثرش «واینزبرگ اوهایو»، سومین كتاب اوست كه شامل بیست و سه داستان كوتاه به هم پیوسته است. ارنست همینگوی و ویلیام فاكنر هر دو از شیوه‌ی كار او در نویسندگی تاثیر فراوان پذیرفته اند. فاكنر درباره‌ی او گفته است «آندرسن، پدر نسل ما نویسندگان آمریكایی و نیز نسل بعد از ماست.»
( داستان كوتاه « بعضی چیزها پایدار می مانند » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)



« بعضی چیزها پایدار می مانند »

حالا درست یك سالی است كه فكر نوشتن كتابی، مثل خوره به جانم افتاده است. هر شب كه به رختخواب می‎روم، به این كتاب فكر می‎‏كنم و دائم به خودم می‎گویم: «همین فردا دست به كار می‎شوم.» آدم‎هایی كه قرار است در دل این كتاب ظاهر شوند، دم به دم برابر چشم‎هایم به رقص در می‎آیند. من اصلاًاهل شیكاگو هستم و شبها، كامیون‎ها از جاده‎ای كه رو به روی خانه ماست، با سروصدای عجیبی عبور می‎كنند. كمی آن‎طرف‎تر، خط آهنی است كه از سطح زمین اندكی بالاتر است و شب‎ها بعد از ساعت دوازده، قطارها با فواصل نسبتاً زیاد از روی آن می‎گذرند. پیش از آن كه به این فكر بیفتم، در یكی از این فواصل طولانی و آرام، می‎خوابیدم، اما حالا كه فكر نوشتن كتاب به سرم زده است، بیدار می‎مانم و همینطور با خودم حرف می‎زنم.
البته نمی‎شود همه وقایع كتاب را در محدوده شهری كه من الان در آن زندگی می‎كنم گنجاند. به گمانم شما كه در فكر نوشتن یك كتاب نیستید، مقصود من را بهتر می‎فهمید. ممكن است البته بفهمید یا نفهمید. توضیحش قدری دشوار است. توجه بفرمایید، مساله شاید یك همچو چیزی باشد. شما به عنوان یك خواننده، غروب یك روز، یا بعد از ظهر روزی، كتاب من را برمی‎دارید و می‎خوانید و بعد خسته می‎شوید و آن را كنار می‎گذارید. از خانه می‎زنید بیرون و به كوچه و خیابان می‎روید. خورشید هنوز در آسمان می‎درخشد و شما در خیابان آشنایی را می‎بینید.
پاره‎ای از وقایع زندگی شما، عیناً همان وقایع زندگی خود من است. اگر مرد هستید، از خانه به دفتر كارتان می‎روید و پشت میزتان می‎نشینید و گوشی تلفن را بر می‎دارید و با یكی از مشتریان یا همكاران خود درباره داد و ستد روزانه صحبت می‎كنید. اگر یك خانم خانه‎دار شریف باشید، یكهو به فكر می‎افتید و نگران می‎شوید كه دیروز چندتا از كارهای خانه‎تان را فراموش كرده‎اید. فكرهای ریز و درشت دیگری هم به سرتان می‎زد و بعد یواش یواش از یادتان می‎رود. عین همین بلا هم به سر من می‎آید. من هم درست مثل شما هستم و وقتی مثلاً همین جمله بالا را می‎نویسم، به این فكر می‎افتم كه چرا باید بنویسم: «یك خانم خانه‎دار شریف.» مگر یك خانم خانه‎دار نمی‎تواند درست عین خود من مثلاً شریف نباشد. آن چه می‎كوشم در این‎جا روشن كنم، این است كه من هم، به عنوان یك نویسنده، درگیر همان چیزهایی هستم كه شما، به عنوان یك خواننده، درگیر آن هستید.
برنامه كار من این است كه در كتاب خودم، آن حس عجیب و غریبی را كه به تدریج، ‌از زمان طفولیت، درباره مسائل زندگی ذره ذره در جانم رخنه كرده بیان كنم. اگر قرار بود درباره مسائل زندگی شهری مركزی در چین یا در یك جنگل افریقایی بنویسم، كار، چندان دشوار نبود. یكی از آشنایان، اخیراً برایم تعریف كرد شخصی را می‎شناختم كه می‎خواسته درباره زندگی مردم پاریس كتابی بنویسد و چون پول و پله‎ای در بساط نداشته كه به پاریس برود و رموز زندگی آن‎جا را مطالعه كند، به ناچار به شهر نیواورلئان می‎رود. شنیده بوده كه آدم‎های زیادی در نیواورلئان زندگی می‎كنند. كه تك و طایفه و اصل و نسب‎شان فرانسوی بوده‎اند. با خودش فكر می‎كرده این آدم‎ها لابد آن‌قدر لطف و چاشنی زندگی پاریسی را در خودشان نگه داشته‎اند كه من نیز بتوانم آن را حس كنم. آن آشنای من تعریف می‎كرد كه كتاب آن شخص، كتاب موفقی از كار در آمده و مردم شهر پاریس، ترجمه‌ی كتابش را به عنوان برداشتی از زندگی فرانسوی، با اشتیاق تمام خوانده‎اند و من در این میان خیلی متاسفم كه نمی‎توانم چنین راه حل ساده‎ای برای مشكل خودم پیدا كنم.
نكته اصلی در مورد قضیه من این است كه میل نوشتن این كتاب، از نیت تقریباً متفاوتی سرچشمه می‎گیرد. به خودم می‎گویم: «اگر بتوانم همه چیز را ساده و سرراست بنویسم چه بسا كه خودم هم، آن‎چه را كه اتفاق افتاده بهتر بفهمم» و لبخندی می‎زنم. این روزها، اوقات نسبتاً زیادی را صرف این كار می‎كنم كه همین طوری و به خاطر هیچ و پوچ لبخند بزنم. مردم از این كار، ناراحت می‎شوند. و می‎پرسند: «حالا دیگر برای چه لبخند می‎زنی؟» و من در پاسخ دادن به آن‎ها با همان كار دشواری دست و پنجه نرم می‎كنم كه با نوشتن همین كتاب خودم.
گاهی صبح‎ها پشت میزم می‎نشینم و شروع به نوشتن می‎كنم. یكی از صحنه‎های ایام كودكی‎ام را هم موضوع نوشتن قرار می‎دهم. بسیار خوب، از مدرسه به خانه می‎آیم. شهری كه در آن به دنیا آمدم و همان‌جا بزرگ شدم شهر كوچك تنها و خلوت و ملال آوری بود، در بخش انتهای غربی ایالت نبراسكا. پیش خودم مجسم می‎كنم كه دارم در حاشیه یكی از خیابان‎هایش قدم می‎زنم. این بابایی كه روی جدول پیاده رو، مقابل فروشگاهی نشسته است، چوپانی است كه گوسفندهایش را فرسنگ‎ها دورتر، پای كوهپایه‎ای در سلسله كوه‎های غربی رها كرده و به شهر آمده است، برای چه كاری به شهر آمده خودش هم ظاهراً نمی‎داند. این بابا، مرد ریشویی است كه كلاه به سر ندارد و همین‌طور نشسته است و دهانش قدری باز است. به این طرف و آن طرف خیابان خیره نگاه می‎كند. نگاهی نیمه وحشی و نامطمئن در چشم‎های اوست و همین چشم‎ها یك احساس لرزاننده در من بیدار كرده است. از ترس دارم زهره ترك می‎شوم، از ترس چیزی ناشناخته كه اندام‎های حیاتی بدنم را می‎جود، با شتاب از كنارش رد می‎شود. پیرمردها خیلی حراف‎اند. شاید این فقط كودكان‎اند كه وحشت واقعی تنهایی را می‎شناسند.
می‎بینید، خیلی زحمت كشیده‎ام كه كتابم را از یك دوره مشخصی در زندگی خودم شروع كنم. به خودم می‎گویم: «اگر بتوانی احساس آن بعد از ظهر ایام كودكی‎ات را دقیقاً بگیری، شاید بتوانی كلید شناخت شخصیتت را به خواننده بدهی.»
نقشه، درست از كار در نمی‎آید. وقتی پنج یا ده یا هزارو پانصد كلمه می‎نویسم، دست از نوشتن می‎كشم و از پنجره به بیرون نگاه می‎كنم. مردی چند اسب را كه به یك گاری پر از زغال بسته است، از خیابان مقابل خانه ما پیش می‎راند و دارد به مرد دیگری كه سوار یك ماشین «فورد» است ناسزا می‎گوید. حالا هر دو ایستاده‎اند و فحش و فضیحت مفصلی به هم می‎دهند. چهره‌ی راننده گاری زغال، از گرد زغال، سیاه شده، اما خشم، گونه‎هایش را سرخ كرده و رنگ سرخ و سیاه، یك رنگ قهوه‎ای تیره مثل رنگ پوست كاكا سیاه‎ها به وجود آورده است.
از پشت ماشین تحریرم بلند شده‎ام و در اتاقم، از این گوشه به آن گوشه می‎روم و سیگار می‎كشم. انگشتانم چیزهای كوچكی از روی میز برمی‎دارند و بعد دوباره آن‎ها را سرجای‎شان می‎گذارند.
عصبی هستم و جوش آورده‎ام، مثل اسب‎های عصبی یك مسابقه اسب‌دوانی كه در یك دوره از ایام نوجوانی‎ام با آن‎ها سروكار داشتم. پاهای اسب‎ها، پیش از مسابقه و وقتی كه آن‎ها را به میدان اسب‌دوانی، برابر چشم هزاران تماشاچی آورده بودند و پیش از آن كه مسابقه شروع شود، ‌می‎لرزید. گاهی یك اسب، حالتی پیدا می‎كرد كه وقتی مسابقه شروع می‎شد، اصلاًُ از جایش تكان نمی‎خورد. ما می‎گفتیم: «نگاهش كنید، نمی‎تواند خودش را از هیبت میدان خلاص كند.»
همین الان من هم از بابت كتابم، در یك چنین حال و هوایی به سر می‎برم. می‎دوم طرف ماشین تحریر، چیزهایی می‎نویسم و بعد عصبی می‎شوم و دوباره به جای دیگر می‎روم. صبح‎ها یك پاكت تمام، سیگار می‎كشم.
و بعد یك‌هو، دوباره هر چه نوشته‎ام پاره می‎كنم و به خودم می‎گویم: «فایده ندارد، در نمی‎آید.»
در این كتاب قصدم این نیست كه تلاش كنم بلكه چیزی از ماجرای زندگی خودم را برای شما نقل كنم. یك آقایی از آشنایان ما، شبی به من گفت: «زندگی مگر چیست، زندگی هر آدمیزادی؟»
- آدم‎های واخورده بی‎خاصیتی كه این طرف و آن طرف سرگردان‎اند، اعلامیه‎های استقلال می‎نویسند، دروغ‎های كوچك برای خودشان می‎بافند، در عالم رؤیا به سر می‎برند، گه‌گاهی، از چیزی كه اسم‎اش را مقام گذاشته‎اند، باد به غبغب می‎اندازند. زندگی چیزی است كه شروع می‎‏شود و مسیر خود را طی می‎كند و به پایان می‎رسد.
حرف درستی است. حتا همین حالا كه دارم این كلمه‎ها را می‎نویسم،‌ یك آمبولانس نعش‌كش از خیابان جلو خانه ما رد می‎شود. دو دختر جوان كه همراه با دو پسر دارند برای گردش، به گمانم به مزارعی كه شهر در آن‎جا به انتها می‎رسد، می‎روند، لحظه‎ای خنده‎شان را می‎خورند و به نعش كش نگاه می‎كنند. یك لحظه بیش‎تر نمی‎یابد كه نعش كش را از یاد می‎برند و دوباره غش‌غش می‎خندند.
همین‌طور كه نوشته‎ها را پاره می‎كنم و دوباره قدم می‎زنم و سیگار می‎كشم، به خودم می‎گویم: «زندگی همین است، همین‌طور هم می‎گذرد.»
اگر خیال می‎كنید كه من خیلی غصه دارم و دلم تنگ است و به این علت دارم این دری وری‎ها را می‎گویم و درباره ناپایداری و ناچیزی زندگی حرف می‎زنم، اشتباه می‎كنید. در این حالتی كه هستم، این چیزها اهمیت چندانی ندارد.
به خودم می‎گویم: «بعضی چیزها پایدار می‎مانند. آدمی شاید بتواند مسائل را قدری روشن كند. چه بسا كه آدم یك نفر را در نظر بگیرد، مثلاً یك كاكا سیاه را كه از كنار یكی از خیابان‎های شهر رد می‎شود و ترانه‎ای زیر لب زمزمه می‎كند. این ترانه به گوش شخص دیگری می‎رسد كه روز بعد، او هم آن را زیر لب می‎خواند. یك رشته‌ی نازك از ترانه، مثل یك جویبار كوچك بالای تپه‎ای، خرده خرده در دشت گسترده‎ای جاری می‎شود. دشت را آبیاری می‎كند. هوای یك شهر داغ و دم كرده را طراوت می‎بخشد.»
حالا كمی راه افتاده‎ام و در یك حالت كیفوری به خصوصی به سر می‎برم. این روزها همه‎اش سرگرم همین كارم. دوباره می‎نویسم و دوباره نوشته‎هایم را جر می‎دهم.
از اتاقم بیرون می‎آیم و قدم می‎زنم.
این روزها اوقاتم را با دختری كه تازه پیدایش كرده‎ام می‎گذرانم. دختر نازنینی است كه من را دوست دارد. من، دست بر قضا، از نوع آن مردهایی هستم كه زن‎ها دوست‎شان ندارند. در تمام عمر، وقتی كه با آن‎ها روبه‎رو شده‎ام، خودم را گم كرده‎ام و دست پاچه گشته‎ام. شاید كه برای آن‎ها زیادی احترام قائل بوده‎ام، زیادی آن‎ها را خواسته‎ام. شاید علت همین باشد. باری، من در حضور این دختر چندان عصبی و دست و پا چلفتی نیستم.
این دختر، به گمانم دختر بافضل و كمالی است كه اختیار حركاتش را دارد و همین خیلی به من كمك می‎كند. وقتی با او هستم، مدام لبخند می‎زنم و با خودم می‎اندیشم: «اگر بداند كه در دلم چه می‎گذرد، مسخره عالم و آدم می‎شوم.»
وقتی حواسش نیست و به سمت دیگری نگاه می‎كند، تو نخ او می‎روم و كمی براندازش می‎كنم. از این كه او ظاهراً من را این قدر دوست دارد، تعجب می‎كنم و از این كه تعجب می‎كنم، خلقم تنگ می‎شود. رفته رفته احساس شكسته نفسی و فروتنی می‎كنم و این فروتنی‎ام را هم دوست ندارم.«مقصود اصلی‎اش چیست؟ او كه خیلی خوشگل و تو دل برو است، پس چرا اوقاتش را با كسی مثل من ضایع می‎كند؟»
باید ساعت‎های به خصوصی را كه با او بوده‎ام، به خاطر بسپرم. اواخر بعد از روز یكشنبه‎ای، یادم هست، در آپارتمانش در اتاقی روی یك میل نشستم. چانه‎ام را به مچ دستم تكیه دادم و قدری به جلو خم شدم. لباس خوبی داشتم. چون قرار بود او را ببینم، بهترین كت و شلوارم را پوشیده بودم. موهایم را درست و حسابی شانه زده بودم و بریانتین مالیده بودم و عینكم را با دقت روی بینی نسبتاً گنده‎ام میزان كرده بودم.
حالا دیگر آن‎جا بودم، در آپارتمان او در شهری معین، توی مبلی در گوشه دنج نسبتاً تاریكی، چانه‎ام روی مچ دست، مثل یك جغد پیر، جدی و موقر، پیش از آن، قشنگ و به قاعده با هم تو خیابان قدم زده بودیم و بعد به خانه آمده بودیم و او من را ول كرده بود و رفته بود و همان‌طور كه گفتم، من را كه آن‎جا نشسته بودم، رها كرده بود.
آپارتمان در آن بخشی از شهر بود كه بیش‎تر، خارجی‎ها در آن زندگی می‎كنند و من از روی مبل، كمی كه سرم را كج می‎كردم، می‎توانستم به خیابانی كه پر از زن و مرد ایتالیایی بود، نگاه كنم.
هوا بیرون داشت تاریك می‎شد و من فقط آدم‎ها را در خیابان می‎دیدم. اگر نمی‎توانم وقایعی را درباره خودم یا درباره زندگی دیگران به یاد بیاورد، دست كم می‎توانم همیشه‌ی خدا، هر حسی را كه در وجودم جاری می‎شود، یا هر حسی را كه فكر كرده‎ام در وجود كس دیگری درباره‌ی من جاری شده است به نوعی به یاد بیاورم.
آدم‎هایی كه در خیابان، پشت پنجره در رفت و آمد بودند، همگی صورت‎هایی تیره یا سبزه داشند و تقریباً همه آن‎ها، هم یك تكه از لباس‎شان رنگی بود. جوان‎هایی كه با یك نوع چرخش و پیچ‎و‎تاب در اندام‎شان، قدم می‎زدند، همگی كراوات‎های سرخ آتشین زده بودند.
خیابان تاریك بود، اما آن دور دورها، نقطه روشنی به چشم می‎خورد و رگه‎ای از نور خورشید هنوز توانسته بود، راهی به میان دو ساختمان بلند پیدا كند و تند وتیز روی نمای یك ساختمان كوچك‎تر با آجرهای قرمز، ‌پهن شود. از این خیال، خوش و سرمست شدم كه خیابان هم یك كراوات سرخ‎زده است.
باری، آن‎جا نشستم و به بیرون نگاه كردم و به فكرهایی كه به سراغم می‎‏آمد، فكر می‎كردم. زن‎هایی كه از خیابان رد می‎شدند تقریباً همه‎شان، شال تیره رنگی دور سر و صورت‎شان بسته بودند. پیاده روها، پر از بچه‎های قد و نیم قدی بود كه سروصدایشان تیز و زنگ دار بود.
آن حالت خوشی و سرمستی به بیانی، انگار از جانم پركشید و رفته رفته به این فكر افتادم كه در آن لحظه، در یكی از شهرهای ایتالیا هستم. امریكایی هایی مثل من، كه اصلاً به مسافرت خارج نرفته‎اند، همیشه همین جور فكر می‎كنند. به گمانم مردم ملت‎های دیگر نمی‎فهمند كه این جور فكر كردن، تقریباً به صورت چیزی ضروری در زندگی ما در آمده است، اما امریكایی‎ها این را خوب می‎فهمند. یك امریكایی، به خصوص یك امریكایی طبقه متوسط، در یك هم‌چو لحظه‎ای، مثل من می‎گیرد می‎نشیند و در رویا فرو می‎رود و یك‌هو، می‎فهمید چه می‎گویم، یك‌هو یا در ایتالیاست یا در یكی از شهرهای اسپانیا، آن‎جا كه مردی سبزه رو، سوار بر یك اسب مردنی در خیابان پیش می‎راند، ‌یا سوار بر سورتمه‎ای است در استپ‎های روسیه و مردی كه تمام صورتش پوشیده از ریش و سبیل است او را هل می‎دهد. این تصوری است از روسی‎ها كه از تماشای كارتون‎ها و كاریكاتورهای روزنامه‎ها به دست آمده، اما هر چه هست منظور را می‎فهماند. قدری دورتر یك گله گرگ، دنبال سورتمه راه افتاده‎اند. یكی از آشنایان من روزی تعریف می‎كرد كه امریكایی‎ها همیشه به این جور ترفندها دل خوش می‎كنند، چون كه همه قصه‎های قدیمی ما و رؤیاهای ما، از آن سوی دریاها به این‎جا آمده‎اند، چون كه ما خودمان هیچ قصه قدیمی یا رؤیایی كه مال خود خودمان باشد نداریم.
راست و دروغش را من تضمین نمی‎كنم. من خودم را به عنوان یكی از متفكران این جور موضوع‎های مربوط با مبدا و منشا خصوصیات اخلاقی مردم امریكا، با هر موضوع غول آسای مهم و بزرگ دیگری از این دست، جا نمی‎زنم.
اما باری، آن‎جا نشسته بودم، همان‌طور كه گفتم، در بخش ایتالیایی‌نشین یك شهر امریكایی و پیش خودم در رؤیا، خیال می‎كردم كه در ایتالیا هستم.
راستش را بخواهید، تنها نبودم. یك هم‌چو آدمی مثل من، هیچ‎گاه در رؤیاهایش تنها نیست. همان‌طور كه نشسته بودم و در عالم رؤیا فرو رفته بودم، همان دختری كه آن روز بعد از ظهر با هم بودیم، همانی كه بی‎تردید، چه طور می‎گویند، عاشق دل خسته‎اش هستم، میان من و پنجره‎ای كه از درون آن به بیرون نگاه می‎كردم، ظاهر شد. نوعی لباس نرم و لطیف و تنگ و چسبان تنش بود و اندام نازكش، روی زمینه روشن، خط و طرح بسیار ظریف و زیبایی ساخته بود. آری، مثل یك درخت جوان كه آدم روی تپه‎ای، شاید در روزی توفانی ببیند.
لابد حدس زده‎اید، اولین كاری كه كردم این بود كه او را هم برداشتم و با خودم به ایتالیا بردم. این دختر، یك باره و در عالم رؤیا، یه صورت شاه‌دختی بسیار دل ربا، در سرزمینی غریب درآمد كه من هرگز آن را ندیده بودم. شاید در اصل، ماجرا از این قرار بوده كه وقتی من هنوز پسربچه‎ای بیش نبودم، در زادگاهم در غرب، روزی مسافری به آن‎جا می‎آید و برای اعضای باشگاهی كه در كلیسای پرسبیتری دور هم جمع می‎شدند و مادرم هم عضو آن‎جا بوده، در باب زندگی در ایتالیا سخنرانی می‎كند. یا شاید من بعدها، رمانی خوانده بودم كه حالا اسمش را به خاطر ندارم.
این‌طور شد كه شاه‌دخت من، از جاده‎ای از بالای تپه سرسبز پردار و درختی كه قصرش آن‎جا بود، ‌پایین آمد و سراغ من را گرفت. از زیر درختان پرشكوفه‎ای، در نور ناپایدار یك غروب قدم زده بودم و چند شكوفه روی موهای مشكی‎اش ریخته بودم. بوی شب‎های ایتالیایی در موهایش موج می‎زد. همان دم، آن هوس به سرم زد. مقصودم را می‎فهمید.
آن‎چه بعدها اتفاق افتاد این بود كه او من را كه آن‌جا، غرق در رؤیاهایم، نشسته بودم دید و وقتی به سراغم آمد، دستی به سرم كشید و موهایم را به هم ریخت و عینكم را كه روی بینی گنده‎ام نشسته بود حركت داد و این كار را كه كرد، خنده‌كنان از اتاق بیرون رفت.
من حالا این چیزها را برای این نقل می‎كنم كه بعدها، در غروب همان روز، من همه‌ی هوس نوشتن آن كتابی را كه حالا دارم می‎نویسم، پاك از دست دادم و تا ساعت سه صبح بیدار نشستم و نوشتن كتاب دیگری را از نو شروع كردم و همان دختر را شخصیت اصلی آن قرار دادم. به خودم گفتم: «ین داستانی است از آن روزهای قدیم، ‌انباشته از ماه و ستاره و رایحه درختان نیمه پوسیده در سرزمینی كهن سال.» اما وقتی صحنه‎های زیادی از كتاب را نوشتم، همه این‎ها را هم پاره كردم.
وقتی داشتم به طرف پنجره می‎رفتم تا به بیرون، به شب نگاه كنم، به خودم گفتم: «باید یك تحولی در من پدید آمده باشد، وگرنه من نباید اصلاً تا این حد مشتاق نوشتن چنین كتابی باشم. در یك ساعت معین و در یك روز معین و در یك جای معین، لابد اتفاقی افتاده كه این‌طور همه جریان زندگی من را دست‌خوش تحول كرده است.»
آن‎گاه به خودم گفتم: «تنها كاری كه باید كرد این است كه هر چه زودتر كتابم را بنویسم و تا آن‏‎جا كه در توانم هست، هر چه روشن‎تر ماجراهای آن لحظه معین را نقل كنم.»

دسترسی سریع