ملاقات با «ن» كمی دست و پاگیر است، پیرمردی است این اواخر بسیار رنجور و گرچه هنوز خودش امور كسب را در دست دارد، اما، كمتر به مغازه می آید؛ برای ملاقات با او باید به منزلش رفت و آدم بدش نمی آید این نوع انجام معامله را هرچه بیشتر عقب بیندازد..
درباره ی نویسنده :فرانتس كافكا (Franz Kafka) در سوم جولای سال 1883 در پراگ، جمهوری چك متولد شد. او در دانشگاه در رشته حقوق تحصیل كرد و پس از اتمام درس، در دفتر بیمه مشغول به كار شد و همزمان به نویسندگی نیز میپرداخت . در سال 1923 كافكا به برلین نقل مكان كرد تا بیشتر روی نوشتن تمركز كند اما پس از مدت كوتاهی در اثر بیماری سل چشم از جهان فروبست.آثار كافكا در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار میآیند.
(داستان كوتاه «زن و شوهر » اثری از كافكا را در زیر می خوانید .)
كسب و كار به طور كلی آنقدر خراب است كه گاه گداری وقتی در دفتر وقت زیاد می آورم، كیف مستوره ها را برمی دارم تا شخصاً سراغ مشتری ها بروم. از جمله مدت ها
بود قصد داشتم یك بار هم سراغ «ن» بروم كه قبلاً با هم رابطه تجاری مستمری داشتیم كه سال پیش به دلایلی برای من نامعلوم، تقریباً قطع شد.
برای ناپایداری هایی از این دست هم حتماً نباید دلیل ملموسی وجود داشته باشد؛ در شرایط بی ثبات امروزی بیشتر وقت ها یك هیچ وپوچ یك حالت روحی كار خودش را می كند؛ بعد هم یك هیچ و پوچ، یك كلمه می تواند كل موضوع را دوباره سروسامان بدهد. اما ملاقات با «ن» كمی دست و پاگیر است، پیرمردی است این اواخر بسیار رنجور و گرچه هنوز خودش امور كسب را در دست دارد، اما، كمتر به مغازه می آید؛ برای ملاقات با او باید به منزلش رفت و آدم بدش نمی آید این نوع انجام معامله را هرچه بیشتر عقب بیندازد.غروب دیروز اما بعد از ساعت ? راه افتادم؛ البته دیگر ساعت مناسبی نبود اما مسئله كار بود نه دید و بازدید. شانس آوردم. «ن» منزل بود؛ وارد كه شدم گفتند تازه با زنش از قدم زدن برگشته و به اتاق پسرش رفته كه ناخوش احوال و بستری بود. به من هم گفتند به آن اتاق بروم؛ اول این پا آن پا كردم اما بعد دیدم بهتر است هر چه زودتر این دیدار
ناخوشایند را تمام كنم. در همان هیبتی كه بودم با پالتو، كلاه و كیف مستوره ها به دست از اتاق كوچكی رد شدم و به اتاقی كه در آن چند نفری در نوری مات دور هم نشسته بودند و محفلی كوچكتر درست شده بود، رفتم.لابد غریزی بود كه اول نگاهم به دلالی كه خیلی خوب می شناسمش و به نوعی رقیبم است، افتاد. پس او قبل از من خودش را به اینجا رسانده بود! انگار كه پزشك معالج باشد، راحت چسبیده به تخت بیمار جا خوش كرده بود. پالتوی زیبای گشاد دكمه نشده ای پوشیده و با ابهت نشسته بود. پررویی اش نظیر ندارد.
احتمالاً مرد بیمار هم كه با گونه های اندك از تب سرخ دراز كشیده بود و گاهی نگاهی به او می انداخت، همین نظر را داشت. آنقدرها هم جوان نیست، پسر را می گویم، مردی به سن و سال من با ریشی پر و كوتاه و به خاطر بیماری، نامرتب.«ن» پیر، مردی بلند و چهارشانه كه با شگفتی متوجه شدم از فرط ناراحتی لاغر و خمیده و پریشان شده است، هنوز همانطور كه از راه رسیده بود، پالتوی پوست به تن ایستاده و به نجوا به پسرش چیزی می گفت.
زنش كوچك اندام و ظریف اما پرتحرك، – گرچه حواسش به «ن» بود و به هیچ یك از ما توجهی نداشت _ سعی می كرد تا پالتوی پوست را از تن «ن» درآورد كه به خاطر اختلاف قدشان با اشكال مواجه شده بود، اما سرانجام موفق شد. شاید هم مشكل اصلی این بود كه «ن» قرار نداشت و مدام با دست هایش دنبال صندلی می گشت كه بالاخره پس از كندن پالتو زنش به سرعت به طرفش كشید. خود زن پالتوی پوست را برداشت و در حالی كه تقریبا زیرش گم شده بود از اتاق بیرون رفت.به نظر می آمد كه بالاخره نوبت من رسیده بود. به عبارت دیگر نرسیده بود و اوضاع نشان می داد كه هرگز هم نمی رسید.
اگر می خواستم تلاش كنم باید درجا می كردم، چون حس می كردم شرایط برای مذاكره ای تجاری مدام بدتر می شد؛ اهلش هم نبودم تا ابد سرجایم بنشینم، مثل آن دلال كه انگار چنین قصدی داشت؛ تازه من كه اصلاً خیال نداشتم ملاحظه او را بكنم. بنابراین با وجودی كه متوجه شدم «ن» دلش می خواست كمی با پسرش صحبت كند، بی معطلی شروع كردم به حرف زدن.
بدبختانه عادت دارم وقتی مدتی هیجان زده حرف می زنم _ كه اغلب اوقات پیش می آید و در اتاق آن بیمار زودتر از همیشه پیش آمد _ بلند شوم و همان طور كه حرف می زنم، اینور و آنور بروم. در دفتر خودم عادت بدی نیست، ولی در منزل دیگران كمی اسباب زحمت است. ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، به خصوص كه سیگارم را هم همراه نداشتم. خب هر كسی عادت های بدی دارد، تازه در مقایسه با عادت های آن دلال از عادت های خودم بدم نمی آمد. مثلاً همین عادتش كه هی كلاهش را كه به دست گرفته و آرام تكان می دهد ناگهان و غیرمنتظره سرش می گذارد و بلافاصله انگار كه اشتباه كرده باشد، برمی دارد؛ اما به هرحال لحظه ای كلاه به سر می نشیند و این كار را هم هی تكرار می كند.واقعاً كه چنین حركتی اصلاً شایسته نیست. كاری به كارش ندارم، اینور و آنور می روم، حواسم كاملاً جمع حرف هایی است كه می زنم و توجهی به او ندارم.
اما حتماً كسانی هستند كه كلاه بازی او حواسشان را حسابی پرت می كند. البته وقتی دارم تلاش می كنم این كارشكنی ها را كه نمی بینم هیچ، اصلاً هیچ كس را نمی بینم. طبیعتاً متوجه ام كه چه می گذرد ولی تا وقتی كه حرفم تمام نشده و یا تا وقتی كه اعتراضی نشنوم، برایم اهمیتی ندارند.مثلاً متوجه شدم كه «ن» اصلاً حال و حوصله گوش كردن نداشت؛ دست ها را روی دسته صندلی گذاشته بود بی حوصله اینور و آنور می شد، نگاهش به من نبود بلكه بی هدف در خلا پرسه می زد و در صورتش آنچنان بی توجهی دیده می شد كه انگار كلمه ای از گفته هایم حتی حس حضور من در آنجا راهی به وجودش پیدا نمی كرد.
تمام این رفتار بیمارگونه و نومیدكننده را می دیدم، اما باز هم حرف می زدم، انگار كه قصد داشتم با حرف هایم با پیشنهادهای مناسبم _ خودم هم از امتیازاتی كه می دادم بی آن كه كسی طلب كرده باشد، وحشت برم داشته بود _ هر طور شده توازنی ایجاد كنم. از این هم كه متوجه شدم آن دلال بالاخره كلاهش را روی پا گذاشت و دست ها را به سینه زد، احساس رضایت خاصی كرده بودم.
به نظر می رسید توضیحات من كه در مواردی با توجه به حضور او بیان می شد، برنامه هایش را تا حدی به هم ریخته بود.شاید هم با آن احساس رضایتی كه در من به وجود آمده بود، بی وقفه به حرف زدن ادامه داده بودم اگر كه پسر كه تا آن لحظه برایم اهمیتی نداشت و توجهی به او نكرده بودم دفعتاً سر از بالش برنداشته و با مشت تهدیدم نكرده و به سكوت وادارم نكرده بود. معلوم بود كه می خواهد حرفی بزند، چیزی نشان بدهد اما توان كافی نداشت.
اول فكر كردم دچار پریشانی ناشی از تب شده، اما وقتی بی اختیار و بلافاصله به «ن» پیر نگاهی انداختم، متوجه منظورش شدم.«ن» نشسته بود با چشم های باز یخ زده، بیرون زده و بی رمق می لرزید و به جلو خم شده بود، انگار كه پس گردنش را گرفته باشند یا پس گردنی خورده باشد؛ لب پائین حتی فك زیرین با آن لثه لخت، بی اختیار آویزان بود تمام صورتش به هم ریخته بود؛ گرچه به سنگینی اما هنوز نفس می كشید. بعد هم انگار رها شده باشد روی پشتی صندلی افتاد. چشم ها را بست، ردی از تقلایی عظیم در صورتش كشیده شد و سپس تمام شد.
به سرعت به طرفش رفتم، دست سرد و بی جان آویزان را كه به چندشم انداخت، گرفتم؛ نبض نمی زد.پس تمام كرده بود. خب پیر بود. خدا كند كه مرگ برای ما هم آسان باشد. چند كار بود كه باید می كردیم. كدامش واجب تر بود؟ در پی كمك به دور و برم نگاه كردم، ولی پسرك روانداز را روی صورتش كشیده بود و هق هقش كه انگار تمامی نداشت به گوش می رسید؛ دلال به سردی وزغی در دو قدمی «ن» و روبه رویش نشسته بود و جم نمی خورد.معلوم بود مصمم است جز اینكه منتظر گذشت زمان باشد، كاری انجام ندهد. پس من، فقط من مانده بودم كه باید كاری می كردم و در آن لحظه هم مشكل ترین كار را یعنی دادن خبر به زن به روشی قابل قبول به روشی كه در دنیا وجود نداشت. در همین لحظه گام های تند و پرشتابش را در اتاق كناری شنیدم.زن – هنوز لباس بیرونش را به تن داشت، وقت نكرده بود تا عوض كند _ لباس خوابی را كه روی بخاری گرم كرده بود، آورد و می خواست تن شوهرش كند.
وقتی دید ما آنقدر ساكتیم، لبخندی زد و سری تكان داد و گفت: «خوابش برده» و با معصومیتی بی نهایت همان دستی را كه من با انزجار و چندش به دست گرفته بودم، گرفت و _ انگار كه بازی می كند _ بوسید و _ خدا می داند كه ما سه نفر چه قیافه ای داشتیم – «ن» تكان خورد، خمیازه بلندی كشید، زن پیراهن را تنش كرد، «ن» نق های پرمحبت زنش به خاطر خسته شدن از پیاده روی بسیار طولانی را با دلخوری ساختگی گوش كرد و عجیب بود كه از بی حوصلگی هم حرف زد. بعد هم به خاطر اینكه به اتاق دیگری نرود تا مبادا بین راه سردش شود، موقتاً كنار پسرش در تختخواب دراز كشید. كنار پای پسرش سرش را روی دو بالشی گذاشت كه زن با عجله آورده بود. این دیگر با توجه به آنچه كه گذشته بود، به نظرم عجیب نیامد.
بعد هم گفت كه روزنامه عصر را بیاورند، بی توجه به مهمان ها روزنامه را به دست گرفت، اما نمی خواند. نگاهی سرسری به صفحه ها می انداخت و با تیزبینی شگفت انگیز كاسبكارانه ای كلمات ناخوشایندی در جواب پیشنهادهای ما می گفت، دست آزادش را مدام به طور تحقیرآمیزی تكان می داد و زبانش را پرسروصدا در دهن می گرداند و به رخ ما می كشید كه از حرف های كاسبكارانه ما حالش به هم می خورد.دلال نتوانست جلوی خودش را بگیرد، چند كلمه نامناسب پراند؛ حتی او هم با تمام خرفتی حس كرده بود كه پس از آن اتفاق باید تعادلی به وجود بیاید كه البته به روش او امكان نداشت.من دیگر به سرعت خداحافظی كردم، در واقع از دلال ممنون بودم؛ بی حضور او قادر نبودم تصمیم به رفتن بگیرم.
كنار در خانم «ن» را دیدم. درماندگی اش را كه دیدم، بی اختیار گفتم كه مرا كلی یاد مادرم می اندازد و وقتی حرفی نزد، اضافه كردم: «شاید دیگران باور نكنند، اما مادرم معجزه می كرد. هر چه را كه ما خراب می كردیم، او درست می كرد. در همان كودكی از دستش دادم.» به عمد آرام و شمرده حرف می زدم، حدس زده بودم كه گوش پیرزن سنگین بود. اما از قرار معلوم اصلاً نمی شنید. چون بی هیچ ربطی از من پرسید: «ظاهر شوهرم چی؟» بعد هم از كلماتی كه برای خداحافظی گفت، فهمیدم مرا با دلال عوضی گرفته بود؛ دلم می خواست قبول كنم كه در موارد دیگر آنقدر حواسش پرت نیست.بعد از پله ها پایین رفتم. پایین رفتن سخت تر از بالا رفتن بود كه تازه این هم ساده نبود.وای كه چه راه های بی سرانجامی هست و چه باری را باید همچنان با خود بكشیم.