فصلی از یك رمان : ماجراهای هاكلبری فین اثر « مارك تواین» «هاكلبری فین»

"ماجراهای هاكلبری فین داستان نوجوانی است كه پدرش بعد از چند سال گم می شود بعد او با تام سایر دوست میشود .او را بدست فردی به نام بیوه می سپارند. او همراه با خواهرش دوشیزه واتسون زندگی میكند كه او یك برده سیاه به اسم جیم دارد و ....

1396/09/14
|
17:59

سمیوئل لنگهورن كلمنز كه بیشتر با نام هنری اش مارك تواین (Mark Twain) شناخته می‌شود، نویسنده و طنزپرداز آمریكایی بود. او شهرت خود را مدیون رمان ماجراهای هاكلبری فین (1885) و ماجراهای تام سایر (1876) است.
مارك تواین، با داستان های پرماجرای خود مانند «تام سایر» و «هاكلبری فین» به نویسنده ای جهانی بدل شد و در سراسر جهان خوانندگان فراوانی یافت.«ارنست همینگوی» در اثر خود به نام «تپه های سبز آفریقا» می نویسد: «تمام ادبیات نوین آمریكا از یك كتاب سرچشمه می گیرد و آن «هاكلبری فین» اثر مارك تواین است… و بهترین كتابی است كه در دست داریم.»
"ماجراهای هاكلبری فین داستان نوجوانی است كه پدرش بعد از چند سال گم می شود بعد او با تام سایر دوست میشود .او را بدست فردی به نام بیوه می سپارند. او همراه با خواهرش دوشیزه واتسون زندگی میكند كه او یك برده سیاه به اسم جیم دارد. هاكلبری فین و جیم كه تلاش می كنند راهی برای رسیدن جیم به آزادی پیدا كنند. آنها درگیر ماجراهای زیادی می شوند و با افراد جالبی مواجه می شوند.
بخش هایی از فصل اول داستان «هاكلبری فین» اثری از مارك تواین را به ترجمه ی نجف دریابندری در زیر می خوانید .

شما مرا نمی‌شناسید، مگر این‌كه كتاب «سرگذشت تام سایر» را خوانده باشید، ولی اشكالی ندارد. آن كتاب را آقای مارك توین نوشته بود و بیش‌ترش هم راست گفته بود. بعضی چیزها را چاخان كرده بود، ولی بیش‌ترش راست بود. عیبی هم ندارد. همه‌ی آدم‌هایی كه من دیده‌ام بالاخره یك وقت دروغ هم می‌گویند، غیر از خاله پولی، یا بیوه‌ی دوگلاس، یا شاید هم ماری. خاله پولی-یعنی البته خاله‌ی تام-و ماری و بیوه‌ی دو گلاس، نقل‌شان تماماً تو آن كتاب آمده، كه همان‌طور كه گفتم راست است، منتها بعضی جاهایش را نویسنده چاخان كرده.
آما آخر آن كتاب این جور تمام می‌شود كه من و تام، پولی را كه دزدها توی غار قایم كرده بودند پیدا می‌كنیم و پول‌دار می‌شویم. هركدام شش‌هزار دلار طلای ناب گیرمان می‌آید.
وقتی كه دلارها را یك جا كپه كردند یك عالمه پول بود. اما خوب، قاضی تچر همه را برداشت داد به نزول، و در تمام سال هر كدام ما روزی یك دلار گیرمان می‌آمد. آدم نمی‌دانست با این همه پول چه كار بكند. بیوه‌ی دوگلاس مرا به فرزندی خودش برداشت و گفت كه مرا تربیت می‌كند،ا ما زندگی كردن تو خانه‌ی او مكافات بود، چون كه بیوهه بدجوری آبرومند بود و تمام كارهایش نظم و ترتیب داشت. من هم وقتی دیدم دیگر طاقتش را ندارم گذاشتم رفتم. باز همان لباس پاره پوره را پوشیدم و همان كلاه حصیری را گذاشتم سرم و خوش و خرم شدم. اما تام سایر آمد دنبالم، گفت خیال دارم یك دسته‌ی دزدها راه بیندازم، تو هم اگر حاضری برگردی پیش بیوهه و بچه‌ی سر به راه و خوبی باشی می‌توانی بیایی توی دسته‌ی دزدها. من هم برگشتم.
بیوهه مرا كه دید زد زیر گریه و گفت تو بره‌ی گمشده‌ی منی؛ اسم چند جك و جانور دیگر هم روی من گذاشت، ولی منظور بدی نداشت. باز همان لباس‌های نو را تنم كرد و من هم هی عرق می‌ریختم و كلافه بودم. خلاصه روز از نو روزی از نو. بیوهه موقع شام زنگ می‌زد و من باید سروقت حاضر می‌شدم. وقتی هم كه سر میز می‌نشستم اجازه نداشتم فوراً غذایم را بخورم، باید صبر می‌كردم تا بیوهه سرش را پایین بیندازد و غر و لندی روی غذاها بكند، هرچند غذایش عیبی هم نداشت؛ یعنی فقط عیبش این بود كه چیزها را جداجدا پخته بودند. پاتیلی كه همه چیز را یك جا تویش ریخته باشند فرق می‌كند، چیزهای جورواجور قاطی هم می‌شوند و شیره‌شان به خورد هم می‌رود و خوش‌مزه‌تر می‌شود.
بعد از شام هم كتابش را می‌آورد و نقل موسی و گاوچران‌ها را به من درس می‌داد و من هی به مغز خودم فشار می‌آوردم كه این موسی كیست. اما بالاخره معلوم شد موسی خیلی وقت پیش مرده. من هم تو دلم گفتم پس ولش كن مهم نیست، چون كه من به مرده‌ها هیچ اهمیتی نمی‌دهم.
چیزی نگذشت كه هوس كردم چپق بكشم. به بیوهه گفتم اجازه هست، گفت نه. گفت این كار زشت است و كثیف است، باید از این كار دست برداری. بعضی از آدم‌ها این جوری‌اند؛ با چیزی كه اصلاً نمی‌دانند چیست بی‌خودی بد می‌شوند. آن بیوهه خودش داشت سر مرا با نقل موسی می‌برد، كه نه قوم و خویشش بود و نه چیزی، هیچ فایده‌ای هم به حال كسی نداشت، چون كه گفتم مرده بود، اما به چپق كشیدن كه فایده هم دارد ایراد می‌گرفت. تازه خودش هم انفیه می‌كشید. البته آن هیچ عیبی نداشت، چون خودش می‌كشید.
خواهرش، میس واتسون، پیردختر لاغری بود كه عینك می‌زد و تازه آمده بود پیش او زندگی كند. این خانم با یك كتاب املا افتاد به جان من. یك ساعتی كه خوب عرق مرا درآورد بیوهه گفت دیگر ولش كن. دیدم بیش‌تر از این طاقتش را ندارم. حوصله‌ام همچین سررفته بود كه داشتم سر جای خودم بی‌خودی وول می‌زدم. میس واتسون هی می‌گفت:«هكلبری، پاهاتو بذار زمین» یا «هكلبری این جور وول نزن-راست بشین». بعدش هم می‌گفت:«هكلبری، این جور كش و قوس نرو-تو مگه ادب نداری؟» بعد هم در باره‌ی آن جای بد برایم تعریف كرد و من گفتم كاش من آن‌جا بودم. میس واتسون عصبانی شد، در صورتی كه من منظور بدی نداشتم. من فقط دلم می‌خواست یك جایی بروم، می‌خواستم وضعم عوض بشود، وگرنه نظر خاصی نداشتم. میس واتسون گفت حرفی كه من زده‌ام گناه است و خودش به هیچ قیمتی حاضرنیست یك همچو حرفی بزند؛ گفت خودش خیال دارد یك جوری زندگی كند كه او را به آن جای خوب بفرستند. ولی من نفهمیدم آن جایی كه او می‌خواست برود كجاست. خلاصه فهمیدم من اهلش نیستم، اما چیزی نگفتم، چون اگر می‌گفتم هیچ فایده‌ای نداشت، فقط اسباب دردسر می‌شد.
میس واتسون كه افتاده بود روی دنده، همین‌جور هی حرف می‌زد و نقل آن جای خوب را برای من می‌گفت. می‌گفت آن‌جا آدم تنها كاری كه باید بكند این است كه یك ساز دستش بگیرد و تمام روز را ول بگردد و آواز بخواند-تا همیشه‌ی خدا. من تو دلم گفتم این كه كار نشد. اما چیزی نگفتم. ازش پرسیدم به نظر شما تام سایر هم به آن‌جا می‌رود، گفت احتمالش ضعیف است. من خوش‌حال شدم، چون كه دلم می‌خواست من وتام با هم باشیم.
میس واتسون آن‌قدر به من پیله كرد كه حوصله‌ام پاك سررفت. بالاخره سیاه‌پوست‌ها را هم صدا كردند ودعا خواندند، بعدش همه رفتند بخوابند. من هم یك تكه شمع دستم گرفتم رفتم اتاق خودم، شمع را گذاشتم روی میز، بعد رو یك صندلی كنار پنجره نشستم و سعی كردم یك فكری بكنم كه دلم واز بشود، اما فایده‌ای نداشت. از تنهایی داشتم دق می‌كردم. ستاره‌ها می‌درخشیدند و برگ درخت‌ها یك جور خیلی غصه‌داری خش‌خش می‌كردند. صدای جغد هم از دور می‌آمد و داشت برای یك نفر كه مرده بود های‌های می‌كرد، و مرغ حق و سگ هم داشتند برای یك نفر كه داشت می‌مرد زار می‌زدند، و باد هم می‌خواست یك چیزی در گوش من بگوید و من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و چندشم می‌شد. بعدش از توی جنگل از آن صداهایی شنیدم كه اشباح از خودشان در می‌آوردند، یعنی وقتی كه اشباح یك چیزی دارند كه می‌خواهند به آدم بگویند ولی نمی‌توانند حرف‌شان را به آدم حالی كنند و توی قبر بند نمی‌شودند و هرشب هی این‌ور و آن‌ور می‌روند و شیون می‌كنند. آن‌قدر دلم گرفته بود و می‌ترسیدم كه گفتم كاش یك كسی پیشم بود. در همین موقع دیدم یك عنكبوت دارد روی شانه‌ام راه می‌رود. با تلنگر زدم او را پراندم. افتاد توی شعله‌ی شمع. تا آمدم بجنبم جزغاله شد. معلوم بود كه این نشانه‌ی خیلی بدی است و بدشگون است. این بود كه ترسیدم، و از بس كه می‌لرزیدم لباس‌هایم داشت از تنم می‌افتاد. بلند شدم سه بار دور خودم چرخیدم و هردفعه روی سینه‌ام صلیب كشیدم؛ یك حلقه مویم را هم با یك تكه نخ بستم كه جادوگرها را از خودم دور كنم. اما دلم قرص نبود. این كار مال وقتی است كه آدم یك نعل اسب پیدا كرده باشد و به جای آن كه نعل را بالای در خانه بكوبد گمش كند، اما هیچ‌وقت نشنیده بودم كه اگر آدم عنكبوت كشته باشد برای دفع بدشگونی فایده‌ای داشته باشد.
باز گرفتم نشستم، ولی سرتاپا می‌لرزیدم. چپقم را درآوردم كه چاق كنم، چون خانه چنان ساكت بود كه انگار خاك مرده پاشیده‌اند، و بیوهه خبردار نمی‌شد كه دارم چپق می‌كشم. خلاصه بعد از مدتی صدای زنگ ساعت شهر را شنیدم-دنگ، دنگ، دنگ، دوازده تا زنگ زد، باز همه چیز ساكت شد. ساكت‌تر از همیشه. كمی بعد صدای شكستن شاخه‌ای را توی تاریكی روی درخت‌ها شنیدم-یك چیزی داشت وول می‌خورد-بی‌حركت نشستم و گوش دادم. فوراً صدای «میائو، میائو!» به گوشم خورد. چه خوب! من هم خیلی یواش گفتم: «میائو! میائو!» بعد شمع را خاموش كردم و خودم را از پنجره روی سایبان انداختم. از آن‌جا هم سر خوردم افتادم روی زمین و سینه خیزرفتم میان درخت‌ها و دیدم بله، تام سایر منتظر من ایستاده.

دسترسی سریع