قهرمان داستان، جری، پسر یازده ساله ای كه در آستانه گذر از كودكی به جوانی است، به همراه مادرش در كشوری بیگانه تعطیلات تابستانی اش را سپری می كند. یك روز به هنگام شنا با چند پسر بزرگتر از خودش برخورد می كند و....
درباره ی نویسنده : دوریس می لسینگ نویسنده انگلیسی و برنده جایزه ادبیات نوبل در سال 2007 میلادی بود. او یازدهمین زن برنده جایزه نوبل ادبیات و مسنترین برنده این جایزه (هنگام دریافت) بود.
درباره داستان:
داستان كوتاه «گذر از تونل» اولین بار ششم آگوست 1955 در نشریه نیویوركر به چاپ رسید و دو سال بعد دركتاب «رسم عاشقی» كه مجموعهای از داستآنهای كوتاه دوریس لسینگ بود، تجدید چاپ شد. تم داستان یكی از مسائل بسیار مورد علاقه لسینگ است: تقابل فرد با مفروضات مسلم زندگی و تلاش برای نیل به كمال.
قهرمان داستان، جری، پسر یازده سالهای كه در آستانه گذر از كودكی به جوانی است، به همراه مادرش در كشوری بیگانه تعطیلات تابستانی اش را سپری می كند. یك روز به هنگام شنا با چند پسر بزرگتر از خودش برخورد می كند. پسر بزرگها از معبری زیر زمینی كه از اینسوی صخره به سوی دیگرش راه دارد با شنا عبور می كنند. پسر كه در ابتدا قادر به عبور نمی شود حس شكست و سرخوردگی پیدا می كند و بعد با تمرین بیشتر و با وجود خطر غرق شدن از معبر عبور می كند . این موفقیت حس استقلال از مادر و اعتماد به نفس را برای وی بهارمغان می آورد.
«گذر از تونل»
در نخستین بامداد تعطیلات، پسر جوان انگلیسی سر پیچ جاده ساحلی ایستاد و به خلیج وحشی صخرهای چشم دوخت. ساحل شلوغی كه از سالها پیش خیلی خوب با آن آشنا بود. جلوتر از او مادر كیفی با نوارهای روشن در یك دست داشت و دست دیگرش را كه در زیر نور آفتاب بسیار سپید مینمود، به نرمی تكان میداد و قدم میزد. پسر نگاه ناراضی خود را از بازوی سپید و لخت مادر به سوی خلیج چرخاند و در پی او راه خود را از سر گرفت.
مادر كه متوجه غیبت پسرش شده بود تصمیم گرفت برای یافتنش نگاهی به اطراف بیاندازد. بعد از دیدن پسر با لحنی نگران گفت:
- آه ، تویی جری!
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
- عزیزم چرا دوست نداری بامن بیآیی؟ نكنه دوست داری ...
از اینكه به خاطر گرفتاریهای شخصی از علایقی كه پسرش ممكن بود پنهانی در دلش پرورده باشد و او نسبت به انها بی توجه بوده ، قلباً احساس گناه كرد شد. پسر با لبخند حاكی از پریشانی و پوزش كاملا آشنا بود. پشیمان
از كرده خود شروع به دویدن از پی مادر كرد و درهمان حال برگشت و از روی شانه نگاهی به طبیعت وحشی انداخت. همه صبح ضمن بازی در ساحل به این قضیه میاندیشید.
صبح روز بعد، وقتی طبق معمول زمان شنا و حمام آفتاب رسید، مادر پرسید:
- جری ، نكند از این ساحل حوصله ات سر رفته؟ دوست داری جای دیگری بروی؟
جری بیدرنگ، به دور از هرگونه میل قاطع به دوری از مادر، با لحنی سلحشورانه پاسخ داد:
- آه ، نه !
اما وقتی داشتند از جاده سراشیبی پایین میرفتند گفت :
- دلم میخواهد بروم و صخره های پایین را تماشا كنم.
مادر موافقت كرد. صخره ها به نظر سركش و وحشی میآمدند و جنبنده ای به چشم نمیخورد. اما اضافه كرد:
اشكالی نداره جری .
اما بعد از اینكه از تماشا سیر شدی به ساحل بزرگ بیا و یا مستقیماً به ویلا برگرد.
مادر دور شد. اینك بازوان سپیدش در نتیجه گردش زیر آفتاب دیروز به سرخی میزد.نزدیك بود به دنبال مادر بدود چون نمیتوانست تنها رفتن او را تحمل كند. اما اینكار را نكرد.
البته مادر هم پیش خود میاندیشید كه پسرش به حدی بزرگ شده كه بتواند مواظب خودش باشد.
- آیا لازم است او را اینهمه وابسته به خود نگهدارم ؟ نباید فكر كند كه حتماً باید همیشه پیش من باشد. باید بیشتر دقت كنم.
زن بیوه بود و پسر یازده ساله تنها فرزندش بود. مصمم بود حد میانه را نگهدارد، نه مالك مطلق اش باشد و نه در محبت كردن مضایقه كند. با نگرانی به سوی ساحل اش براه افتاد.
جری وقتی دید مادرش به ساحل اختصاصی خودشان رسیده از سراشیبی صخره ها به طرف خلیج براه افتاد . از جایی كه او ایستاده بود ، میان صخره های قرمز- قهوها ی پایین ،چشم اندازی از حركت امواج آبی متمایل به سبز با حاشیه سپید دیده میشد. هر چه پایینتر میرفت متوجه شاخابه های خشن، صخره های تیز و گستره سنگهای كوچك پوزورویه ترد و شكننده آنها می شد كه به رنگ ارغوانی و آبی مایل به تیره در آمده بودند. با جست وخیز و دوان دوان فاصله چند یاردی مانده به خلیج آبهای سفید و كم عمق كناره ساحل را طی كرد و خود را به بازوان نرم آب سپرد و شروع به شنا كرد. پسر شناگر ماهری بود و شناكنان به سرعت از روی شنها درخشان گذشت و به سمت صخره هایی كه چون هیولاهایی بیرنگ در میان دریا سر از آب بدر آورده بودند رفت و بعد در دریای واقعی بود. دریای گرم كه جریانات خنك زیرسطح آب رآنهایش را قلقلك میداد.
وقتی به اندازه كافی از ساحل دور شد برگشت و نه تنها خلیج كوچك را در دوردست ، بلكه سنگ پوزهایی را كه بین خلیج و ساحل بزرگ قرار داشت تماشا كرد. روی سطح آب نوازشگر شناور ماند و به مادرش چشم دوخت. مادر آنجا بود. نقطهای زرد رنگ زیر چتری كه به نظر مثل قاچی از پرتقال میرسید. پسر با احساس امنیت از این كه مادرش آنجا بود به ساحل بازگشت اما ناگهان حس كرد كه تنهاست.
در لبه دماغه كوچك آنسوتر از سنگ پوزها اینجا و آنجا صخره هایی بودند كه چند پسر داشتند روی آنها لباسهایشان را در می آوردند. پسرها لخت از صخره ها پایین آمدند. پسر انگلیسی به طرف آنها شنا كرد اما فاصله اش را به اندازه كافی از آنها حفظ كرد. آنها از ساحل دور بودند و كاملاً برنزه شده بودند و به زبانی حرف میزدند كه دركش برای پسر امكان نداشت. احساس با آنها بودن و یكی از آنها بودن وجود پسر را فرا گرفت. شناكنان كمی جلوتر رفت. پسرها برگشتند و با چشمان ریزو تیره شان كه سرزندگی از آن می بارید بهاو نگاه كردند. بعد یكی از آنها لبخندی زد و دست تكان داد. همین حركت كافی بود. در چشم به هم زدنی شناكنان پیش آنها رفت و روی یكی از صخره ها در كنارشان قرار گرفت. لبخندی از سر هیجان و نومیدی بر لب داشت. بچه ها شادمانه به او خوشامد میگفتند. كم كم میكوشید بر لبخند هیجانی حاكی از عدم درك زبان آنها فایق آید. بچه ها فهمیدند كه او فردی خارجی است كه از ساحل اختصاصی خود دور شدهاست. خواستند كه بیخیالش شوند اما او خوشحال بود. با آنها بود. آنها از بالای صخره ها به پایین شیرجه میرفتند و بعد از فرو رفتن در عمق آبهای آبی دریا بالا می آمدند و دوری میزدند و از صخره بالا میآمدند و منتظر میشدند تا نوبتشان بار دیگر فرارسد.از نظر جری آنها پسر بزرگ بودند . در واقع مرد شده بودند. جری شیرجه زد و آنها نگاهش كردند. و بعد وقتی دوری در آب زد و از صخره بالا آمد تا در نوبت خود قرار بگیرد آنها جا برایش باز كردند و به این ترتیب در جمع آنها پذیرفته شد. او با اعتماد به نفس و غرور بار دیگر شیرجه زد.
كمی بعد پسری كه از همه بزركتر بود خودی نشان داد و به داخل آب شیرجه زد و بالا نیامد. بقیه تماشا میكردند. جری كه دید پسر از آب بیرون نیامد شروع به ایما و اشاراتی كرد تا به آنها هشدار بدهد. اما آنها با بیتفاوتی نگاهش كردند و بعد دوباره چشم به آب دوختند. بعد از مدتی نسبتاً طولانی پسر از آنسوی صخرهاز آب بیرون آمد و با فریاد پیروزی نفس حبس شده را با سرو صدا بیرون داد. بلافاصله بقیه شیرجه زدند. دریك لحظه، صبح مملو از شادی و نشاط بچه ها شد. بعد فضا و سطح آب خالی از سر و صدا شد اما در زیرآب جنب و جوش ادامه داشت.
جری شیرجه زد و به جمع شناگران زیر آب پیوست. دیواره سیاه صخره را در زیر آب دید و به ان دست سایید وبلافاصله به سطح آب برگشت. دیواره صخره حایلی بود كه از پشت آن می توانست اطراف را ببیند. كسی را ندید. در زیر آب سایه روشن های اندام شناگران محو شده بود. آنسوتر از دیواره حصارگونه صخره كی یكی از آب بالا آمدند. جری فكر كرد كه آنها حتماً از سوراخ یا حفرهای در صخره گذشته اند. دوباره شیرجه رفت. پایین آبهای شورغیر از دیواره صخره چیزی ندید.وقتی به سطح آب آمد بچه ها روی صخره شیرجه نشسته بودند و آماده دور بعدی می شدند. جری ناراحت از شكست خود به انگلیسی داد زد:
- به من نگاه كنید.
و مثل توله ای نادان شروع به حركات عجیب و پاشیدن و مشت زدن به آب كرد.
بچه ها با نگاهی تحقیرآمیز به او نگاه كردند . او تحقیر و ناراحتی را میشناخت. وقتی در آنجام كاری موفق نمیشد و میخواست توجه مادرش را جلب كند با این نوع نگاه ناراحت كننده مادر مواجه می شد. احساس میكرد شرم شكست چون رد زخمی پنهان نشدنی در چهره اش نمایان است . نگاهی به پسرهای بزرگتر از خود انداخت و داد زد:
- بن ژور ! مرسی! ارور!موسیور، موسیور!
در همین حال گوشهای خود راگرفت و با دست تكان داد.
آب داخل دهانش شد. سرفه كرد و زیر آب رفت و باز بالا آمد. بچه ها روی صخره بودند و بعد هوا پر از بوی بچه هایی شد كه شیرجه میزدند. به نظر میرسید با كم شدن وزن بچه ها صخره بالاتر می آید. بعد صخره زیر آفتاب گرم تنها ماند. جری شروع به شمردن كرد:
- یك، دو ، سه ...
وقتی شمارش به پنجاه رسید وحشت كرد . با خود اندیشید الان همه بچه ها در حفره های پر آب صخره گیر افتاده و در حال غرق شدن هستند. با رسیدن به عدد صد، به اطرافش كه احدی در آن به چشم نمیخورد نگاه كرد و نومیدانه خواست تا در خواست كمك كند. جری سرعت شمارش را زیاد كرد گویی این كار باعث میشد بچه ها زودتر به سطح آب برگردند. در آن صبح آبی و خلوت هیچ چیز مثل شمارش او را وحشتزده نكرده بود. بارسیدن شمارش به صد و شصت آبهای اطراف صخره مملو از بچه هایی شد كه یكی پس از دیگری همچون والهای قهوه ای سر از آب بدر آوردند. بچه ها بی آنكه نگاهی به او بیاندازند به سوی ساحل شنا كردند.
جری از صخره شیرجه بالا رفت و روی آن نشست. گرما و سختی صخره را زیرآنها احساس میكرد. در ساحل بچه ها لباسهایشان را جمع می كردند و به طرف سنگ پوزه دیگری میرفتند. آنها میخواستند از او دور شوند. جری فریاد كشید ، داد زد و دستهای مشت شده اش را روی چشمهایش گذاشت و شروع به گریه كرد. كسی نبود كه او را ببیند پس تا آنجا كه می توانست گریه كرد.
بنظرش رسید كه زمان زیادی طی شدهاست ، شناكنان تا جایی رسید كه مادرش را دید. هنوز آنجا زیر چتر پرتقالی رنگ دراز كشیده بود. شناكنان به سوی صخره بزرگ بازگشت. با خشم و عصبانیت از آن بالا رفت و به داخل آبی دریا شیرجه رفت . پایین و پایینتر رفت و به دیواره صخره دست كشید اما شوری آب مانع از آن شد كه چشمها را كامل باز كند و آن را ببیند.
به سطح آب بازگشت و شناكنان به ساحل برگشت و به ویلا رفت و منتظر مادرش شد. بزودی مادرش در حالیكه كیف نواری و بازوی برهنهاش را بهارامی تكان میداد سلانه سلانه به ویلا بازگشت. جری با لحنی شكست خورده و ناراحت گفت:
- عینك شنا می خواهم.
مادر نگاهی آرام و كنجكاو به او انداخت و گفت :
- باشه عزیزم.
- همین الان می خواهم . همین الان.
و آنقدر اصرار كرد تا مادر به همراه او به فروشگاه رفت. به محض خریدن عینك غواصی جری طوری آن را از دست مادر قاپید كه گویی مادر قصد دارد آن را برای خود نگهدارد و بلافاصله از سراشیبی جاده منتهی به خلیج روان شد.
جری خودش را به صخره مورد نظر رساند و بعد از زدن عینك شیرجه زد. فشار آب تسمه عینك را شل كرد . جری میدانست كه باید تا پایین صخره شنا كند، به سطح آب آمد ،عینك را محكم كرد، هوای كافی داخل ششها كشید و پایین رفت . حالا می توانست همه چیز را ببیند. گویی چشمهایش دیگر آن چشمهای سابق نبودند. مانند چشمهای ماهی، بی آنكه آب شور ناراحتاش كند همه چیز را شفاف و واضح میدید.
شش یا هفت فوت پایین تر ، سنگ و شنهای كف دریا شفاف و درخشان بودند. دو جسم خاكستری رنگ گرد و درازشبیه سنگ نمك و تنه چوب بیحركت آنجا افتاده بودند. آنها دو ماهی بودند كه تكانی خوردند و چرخی زدند شبیه رقص و دوباره سرجای اول خود برگشتند. آب دریا در بالای ماهی ها موج برداشت، گویی سنگی به آب انداخته باشند. باز ماهیهایی بهاندازه ناخن انگشت به رقص در آمدند و از لای پاهایش عبور كردند. در یك لحظه احساس كرد در دریایی از نقره شناور است. صخره بزرگی كه بچه ها از آن عبور كرده بودند اصلاً معبری نداشت . بنابر این برای پیدا كردن تونل مجبور بود پایینتر برود. چندین بار از آب بیرون آمد . ششهایش را پر هوا كرد و به پایین رفت. چندین بار سطح صخره را برای یافتن گذرگاه نومیدانه وارسی كرد. بعد در یكی از جستجوها وقتی زانویش را به سطح صخره میزد، پایش در حفرهای فرو رفت. تونل را یافته بود.
به سطح آب برگشت. دنبال تكه سنگی گشت كه بتواند از صخره جدا كند. تكهای سنگ بزرگ از صخره را كند و آن را برداشت و شیرجه زد. سنگ مانند لنگری او را به كف دریا رساند. به محل حفرهای كه پایش در آن فرو رفته بود رسید . حفره سوراخی غیرمعمول و تاریك بود. ته حفره دیده نمی شد. دوباره سنگ لنگر خود را برداشت و كوشید با استفاده از وزن آن داخل حفره شود.
مجبور بود با سر داخل حفره شود. شانه هایش اجازه عبور نمیدادند. شانه هایش را از سویی به سوی دیگر حركت میداد. و تا كمر خود را داخل حفره كرد. تمی توانست چیزی ببیند. چیزی نرم و چسبناك به دهانش خورد. فلاخن سیاهی جلوی صخره خاكستری در مقابلش بود. وحشت سراسر وجودش را پر كرد.فكر كرد هشت پاست. در حالیكه خود را به عقب می كشید نگاهی به اطراف انداخت . گیاهان بی خطری را كه دهانه تونل را پوشانده بودند كنار زد ، شنا كنان خود را به افتاب سطح در یا رساند و رهسپار ساحل شد. روی صخره شیرجه دراز كشید. نگاهی به چاه ابی پایین انداخت.می دانست كه باید راهی از تونل، معبر، گذرگاه و یا هرچی كه هست به آنسوی صخره پیدا كند.
قبل از همه یادگرفت كه باید نفس اش را كنترل كند. دوباره باسنگی دیگر در دست شیرجه زد. به این ترتیب بدون هیچ تلاش اضافی خود را به كف دریا رساند. شروع به شمارش كرد ...یك ، دو ، سه ...حركت خون را در سینه اش احساس می كرد. پنجاه و یك ...پنجاه و دو...سینه اش درد گرفت . به سطح آب برگشت و نفسی تازه كرد. دید كه خورشید پایین آمدهاست. سریعاً به ویلا برگشت و مادر را دید كه داشت غذا میخورد. مادر تنها چیزی كه پرسید این بود :
- خوش گذشت؟
و جری پاسخ داد:
- خیلی.
تمام شب خواب غار آبی را دید و صبح به محض خوردن صبحانه به خلیج رفت.
آنشب دماغش به شدت خون افتاد. ساعتها زیر آب مانده بود تا حبس كردن نفس در سینه را تمرین كند و حالا احساس ضعف و سرگیجه می كرد.مادر گفت :
- عزیزم اگه جای تو بودم دست از این كار می كشیدم.
روز بعد و روزهای بعد جری تمرین حبس نفس می كرد ،گویی تمام زندگی و آینده اش به این كار بستگی داشت. شب دوباره دماغش خون افتاد طوری كه مادر اصرار كرد روز بعد باهاش برود. دردآور بود كه روزش را بدون تمرین حیاتی اش هدر دهد اما چارهای نداشت و در ساحلی كه فكر می كرد مال بچه كوچولوهاست گذراند . ساحلی كه مادرش می توانست بدون احساس خطرزیر آفتاب دراز بكشد. این ساحل مال او نبود.
روز بعد بدون اجازه گرفتن از مادر و بدون اینكه مادرش متوجه غلط یا درست بودن موضوع شود به ساحل خودش رفت. در طی استراحت در یافت كه شمارش نفس را بالا برده است . بچه های بزرگتر برای عبور از تونل تا صد و شصت مقاومت كرده بودند و او از سر ترس اعداد را تندتر می شمرد. احتمالاً حالا اگر می كوشید می توانست از تونل عبور كند. اما هنوز نمی خواست امتحان كند. با مقاومتی آگاهانه بیصبری كودكانهاش را كنترل می كرد. در عین حال در كف دریا روی سنگهایی كه از بالا آورده بود دراز می كشید و مدخل تونل را بررسی می كرد. تا آنجا كه می توانست سوراخ سنبه های آن را شناخته بود. خصوصا اینكه قبلاً فشار سنگها را بر شانه های خود احساس كرده بود.
وقتی مادر حضور نداشت در ویلا كنار ساعت می نشست و زمان را محاسبه می كرد. حالا با غرور می توانست نفس را تا دو دقیقه حبس كند بدون اینكه چندان احساس ناراحتی كند. كلمه دو دقیقه سفر مخاطرهامیزی را كه ضرورتا در انتظارش بود نزدیكتر می كرد. چهار روز بعد مادرش سر صبحانه گفت كه باید به خانه برگردند. یك روز قبل از ترك ویلا باید كار را تمام می كرد. با خودش گفت : حتی اگر به قیمت جانم تمام شود اینكار را می كنم.اما دو روز قبل از حركت شان روز پیروزی دچار خونریزی شدید بینی شد. طوریكه با احساس سرگیجگی مثل گیاهی دریایی روی صخره دراز كشید و جوی باریكی از خون را كهاز صخره به دریا میریخت نظاره كرد. ترسیده بود. با خود می اندیشید ممكن است در تونل سرگیجهاش بیشتر شود و در تونل گیر بیافتد و بمیرد .سرش را زیر نور آفتاب تكان داد .كم مانده بود تسلیم این افكار شود. فكر كرد به خانه برگردد و تا تابستان سال بعد صبر كند حتماً تا آن زمان به حد كافی بزرگ می شد و می توانست از تونل عبور كند.
حتی بعد از اینكه فكر كرد تصمیم اش را گرفته است، متوجه شد كه روی صخره نشسته و به اعماق دریا چشم دوخته است و میدانست كه درست در همین لحظه بعد از اینكه خونریزی بینی اش قطع شود و سرش كمی از درد و دوران آرام بگیرد ، تلاشش را خواهد كرد. اگر الان این كار را نكند دیگر هیچوقت نخواهد توانست. ترس ولرز او از دو وحشت موازی بود ، ترس از عدم توانایی در امتحان كردن و ترس از تونل طولانی زیر صخره ! حتی زیر آفتاب نورانی صخره حایل بسیار طولانی و سنگین به نظر می آمد. هزاران تن سنگ و صخره روی جایی كهاو قرار بود از آن عبور كند قرار داشت. اگر آنجا میمرد احتمالا تا سال آینده كه پسربزرگها از آنجا عبور میكردند و اسكلت او را می یافتند كسی از مرگش خبردار نمی شد.
عینك غواصی اش را به چشم زد و بندهایش را محكم كرد و از خلاه آن مطمئن شد. دستهایش میلرزید. سنگینترین سنگ را انتخاب كرد، حالا نصف بدنش در خنكای آب قرار داشت نصف دیگر بدنش زیر آفتاب داغ بود. بار دیگر به آسمان صاف نگاه كرد، ششهایش را یكی دو بار از هوا آكند و خود را رها كرد تا به عمق برود. شروع به شمارش كرد. گوشه های سنگ را گرفته بود و همچنانكه قبلاً هم فكرش را كرده بود در حفره فرو رفت. شانههایش را تكان میداد و با پاهایش خود را به جلو میراند. بهزودی به محوطه بازتری رسید. بدنش آزاد شده بود. در حفره صخرهای مملو از آب زرد مایل به خاكستری رها بود. آب او را با فشار به طرف سقف حفره میراند. سنگهای سقف حفره تیز بودند و پشتش را درد می آوردند. هر چه تندتر با دستهایش خود را جلو میكشید و از پاهایش به عنوان اهرم استفاده میكرد. سرش به جسمی تیز و سخت برخورد كرد و درد وجودش را آكند. پنجاه ، پنجاه و یك ، پنجاه و دو...چشمانش جایی را نمیدید. و وزن آب و صخره بر رویش قرار داشت. هفتاد و یك ، هفتاد و دو...هنوز ششهایش درد نمیكردند. احساس میكرد مثل بادكنكی در هوا شناور است . ششهایش راحت بودند اما سرش قدری گیج میرفت. بدون وقفه به سقف تیز و باریك حفره فشرده می شد. دوباره به یاد هشت پاها افتاد. با خود گفت نكند حفره مملو از گیاهانی باشد كهاو را گیر بیاندازند. از سر نگرانی با فشار خود را جلو كشید . سرش را دزدید و شروع به شنا كرد. دستها و پاهایش گویی در آبهای آزادند و براحتی حركت می كردند.حتما حفره گشادتر شده بود. اندیشید باید تندتر شنا كند و میترسید نكند حفره تنگ تر شود و یا سرش ناگهان به سنگی برخورد كند.
صد ، صد و یك ... آب روشنتر میشد. حس پیروزی وجودش را آكند. ششهایش كم كم به درد میآمدند. چند ضربه بیشتر ...حالا باید از حفره خارج شود . تندتند میشمرد. صد و پانزده و كمی بعد ، كه به نظر سالی رسید، باز هم صد و پانزده.آب اطرافش آبی گوهرگون بود. بالای سرش شكافی را میان صخره دید. نور خورشید از میان آن می تابید وصخره سیاه و تمیز تونل را نمایان می كرد. از سیاهی تونل اندكی مانده بود. توش و توان خود را از دست داده بود. طوری به شكاف صخره در بالای سرش نگاه كرد كه گویی به جای نور هوا در آن جریان دارد و آرزو كرد كاش میتوانست دهانش را در شكاف بگذارد و با تمام وجود آن را به درون خود بكشد. یكصد و پنجاه ... صدایی در درونش این عدد را تكرار كرد اما این شماره را خیلی قبل به زبان آورده بود. باید از آن تاریكی عبور می كرد و گرنه غرق می شد. سرش گیج میرفت و درد شدیدی ریه هایش را می آزرد. صد و پنجاه ...صد وپنجاه ... این عدد چون پتكی مدام بر سرش می كوفت. نومیدانه بر هر گوشهای از صخره چنگ می انداخت و خود را جلو می كشید و آب تیره را پشت سر می گذاشت . حس كرد دارد می میرد. هشیاری اش را از دست داده بود. در مرز ناهوشیاری كامل ، بطور غریزی برای نجات دست و پا میزد. دردی ناشناخته و عظیمی در سرش پیچید . و بعد انفجار نور سبز تاریكی را شكافت .حركت دستها و پاهایش او را به دریای آزاد رساند.
به سطح آب رسید . سرش خارج آب بود و مثل ماهی نفس نفس میزد. نای شنا و رساندن خود را به صخره نداشت.احساس می كرد زیر آب خواهد رفت و غرق خواهد شد. بعد با تلاشی غریزی به صخره چنگ زد و خود را بالا كشید. دمر روی آن افتاد و تند تند نفس كشید. چشمانش سیاهی میرفت و چیزی نمی دید. خون چشمانش را گرفته بود و بشدت می سوخت .بندهای عینك غواصی را پاره كرد و مشتی خون به دریا ریخت. خون از دماغش جاری شده بود و محفظه ماسك را پر كرده بود.
مشتی از آب شور و خنك دریا برداشت و بینی اش را شست. قادر به تشخیص شوری آب و مزه خون نبود. بعد از مدتی ضربان قلبش آرامتر شد و نور چشمانش را باز یافت. بلند شد و نشست. پسرهای بومی را دید كه با فاصله نیم مایل به شیرجه و شنا مشغول بودند. دوست نداشت پیش آنها برود. تنها چیزی كه می خواست برگشتن به خانه و استراحت بود.
بعد از مدت كوتاهی ، به ساحل رسید و به آرامی راه ویلا را در پیش گرفت. خود را در بستر رها كرد و به خواب رفت . با صدای پایی كه از مسیر منتهی به ویلا به گوشش رسید از خواب بیدار شد. مادرش برمیگشت. با عجله به حمام رفت. دوست نداشت مادرش او را با چهرهای خونین و رد پای اشگ ببیند. از حمام بیرون آمد و مادر را با چهرهای بشاش و خندان در ورودی ویلا دید.
مادر دستش را روی شانه برنزه جری گذاشت و گفت:
- صبح خوش گذشت؟
- اوه، عالی ، ممنون.
- چرا رنگت پریده و بعد بانگرانی و ناراحتی پرسید:
- سر ِتو كجا زدی؟
- چیز مهمی نیست ، حالا یه جایی خورده دیگه.
مادر به دقت نگاهش كرد. پسر با چشمانی خسته و بی حال چیزی را از او پنهان می كرد. نگران شد. بعد با خود گفت :
- كولی بازی در نیار . جری میتونه مثل ماهی شنا كنه ، هیچ اتفاقی براش نمی افته
نشستند تا ناهارشان را بخورند.
جری بی مقدمه گفت:
- مامان ...می تونم حداقل دو دقیقه ، سه دقیقه زیر آب بمانم.
- جدی میگی عزیزم؟ به نظرم نباید دیگه اینكارو انجام بدی...واسه امروز شنا كردن كافیه
مامان آماده بود تا اگه جری مخالفت كرد باهاش كل كل كند اما جری بلافاصله تسلیم شد. رفتن به خلیج اصلاً برایش اهمیت نداشت.