یك روز صبح، ماركووالدومنتظر اتوبوسی بودكه او را به محل كارش می رساند،كاری كه باربری در شركتی به نام اسباو بود. نزدیك ایستگاه و در حاشیه خاك سخت و خشك جدولی كه به درختكاری خیابان منتهی می شد، چیزی غیر عادی نظرش را جلب كرد. اطراف ریشه درخت...
درباره نویسنده : ایتالو كالوینو ،نویسندهٔ رمان و داستان كوتاه ایتالیایی است. وی سبك ادبی خاص خود را داشت كه میتوان آن را سورئال یا پستمدرن توصیف كرد. سهگانهٔ «نیاكان ما» (شامل شوالیه ناموجود، ویكنت شقهشده و بارون درختنشین) و مجموعه داستانهای كوتاه شهرهای نامرئی و شش یادداشت برای هزارهٔ بعدی از تحسینشدهترین آثار او هستند. وی را یكی از مهمترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم میدانند.
داستان كوتاه « قارچ در شهر » ، اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
وقتی باد از دور دست به شهری می وزد، هدیه های غریبی با خود می آورد كه فقط جانهای حساس به آن پی می برند: مثل آنهایی كه به سرماخوردگی موسمی دچارند و به محض آنكه گرده های گل نقاط دیگر به مشامشان می رسد، به عطسه می افتند.
روزی، در شهری، بادی كه از جهتی نامعلوم می وزید، هاگهایی با خود آورد و در حاشیه باغچه جدول خیابانی، قارچهایی جوانه زد. هیچ كس جز ماركو والدو كه هر روز صبح، درست در همان محل، منتظر اتوبوس می ایستاد، متوجه روییدن آنها نشد.
این ماركو والدو آدمی بود كه چندان برای زندگی در شهر ساخته نشده بود: چراغهای راهنما، اعلانها، ویترینها، تابلوهای نئون و پوسترها كه همه و همه محض جلب توجه مردم است، هرگز نگاهش را كه گویی روی ماسه صحرا می لغزد به خود جلب نمی كرد. ولی در عوض، برگی نبود كه بر شاخه ای زرد شود یا پری روی سفال شیروانی چسبیده باشد و او متوجه نشود، یا محال بود خرمگسی روی گرده اسبی، لانه موریانه ای درون تكه چوبی و پوست انجیری در پیاده رویی، از نظرش مخفی بمانند و او با تعقل در آنها به تغییر فصلها، نیازهای روح و ضعفهای وجودش پی نبرد.
یك روز صبح، ماركووالدو منتظر اتوبوسی بود كه او را به محل كارش می رساند، كاری كه باربری در شركتی به نام اسباو بود. نزدیك ایستگاه و در حاشیه خاك سخت و خشك جدولی كه به درختكاری خیابان منتهی می شد، چیزی غیر عادی نظرش را جلب كرد. اطراف ریشه درختها، در بعضی نقاط، برجستگیهایی به نظرش رسید كه جابجا باز شده بود و گیاهی سر از خاك بیرون زده بود.
ماركووالدو برای آنكه بهتر ببیند، به بهانه بستن بند كفشش خم شد: بله، چیزی جز قارچ نبود. قارچهایی واقعی كه درست در دل شهر درحال جوانه زدن بود! برای لحظه ای دنیای خاكستری، مسكینی كه او را در برگرفته بود ناگهان به نظرش دنیایی سرشار از غنایم نهفته رسید. پس زندگی فقط دریافت اجرت روزانه كار قراردادی، پاداش، حق اولاد و بالا رفتن هزینه های روزمره نیست، بلكه هنوز هم می توان به دلخوشیهایی امیدوار بود.
سر كار بیش از همیشه، حواسش پرت بود فكر می كرد درحالی كه او آنجا، مشغول خالی كردن صندوقهاست، در دل زمین قارچهایی كه فقط او از وجودشان باخبر است، در سكوت و به آهستگی، گوشت پرزدارشان با جذب شیره های زیرزمینی در حال رشدند و پوسته خاك را می شكافند. با خود گفت: «فقط كافی است یك شب باران ببارد تا روز بعد آماده چیدن باشد». و دل تو دلش نبود تا این خبر خوش را هرچه زودتر به گوش زن و فرزندانش برساند.
بالاخره، هنگام صرف غذای مختصرشان، اعلام كرد: «خوب گوش كنید! هفته آینده یك املت قارچ حسابی می خوریم. قولش را از همین حالا می دهم» و سپس برای بچه های كوچك ترش كه اصلا نمیدانستند قارچ چه چیزی می تواند باشد با آب و تاب از زیبایی انواع و مزه لذیذ و طرز پخت آن داد سخن داد، به حدی كه توجه زنش دومیتیلا كه تا آن لحظه خود را بی اعتنا و ناباور نشان داده بود، جلب شد.
بچه ها پرسیدند: «این قارچها كجاست؟ به ما نمی گویی كجا درمی آید؟» با این سوال، ماركووالدو هیجانش را با سوءظنی به جا فروخورد و پیش خود فكر كرد: «اگر به آنها بگویم جایش كجاست آنها بلافاصله با یك مشت بچه های شرور محله برای یافتنش به راه می افتند و بعدش هم خبر در محله می پیچد و آخرش قارچها سر از قابلمه دیگران درمی آورد!» حالا نسبت به آن قارچها كه با كشفشان قلبش مملو از عشق دنیا شده بود، احساس تملكی شدید حاكی از ترس و حسادت و بدبینی می كرد. به بچه هایش گفت: «جای قارچها را فقط و فقط من می دانم و وای به حالتان اگر در این باره یك كلمه از دهانتان بپرد.»
صبح روز بعد، درحالی كه به ایستگاه اتوبوس نزدیك می شد، خیلی دلواپس و نگران بود. به حاشیه باغچه كه رسید خم شد و قارچها را دید كه كمی رشد كرده بودند ولی نه خیلی زیاد، هنوز زیر خاك مخفی بودند.
نفسی به راحتی كشید.
ماركووالدو همان طور كه خم شده بود، متوجه شد كسی پشت سرش ایستاده است. یك دفعه قد راست كرد و سعی كرد حالتی بی اعتنا به خود بگیرد. رفتگری كه به جارویش تكیه داده بود، او را نگاه می كرد.
این رفتگر كه آن محله در محدوده كاری او بود، جوانی لنگ دراز و عینكی به نام آمادیجی بود. ماركووالدو از اول هم از او خوشش نمی آمد. شاید به خاطر آن عینكش بود كه از پس آن با دقت آسفالت خیابان را در جست و جوی كوچك ترین نشانی از طبیعت می كاوید تا با ضربه های جارو آن را از روی زمین محو كند!
آن روز شنبه، روز بی كاری ماركووالدو بود. او تا نیمه های روز با حالتی بی اعتنا در حول و حوش باغچه می پلكید و درحالی كه از دور، رفتگر و قارچها را می پایید پیش خود حساب می كرد چه مدت زمان برای روییدن آنها لازم است.
آن شب باران بارید. مثل دهقانانی كه بعد از ماهها خشكسالی با شنیدن صدای اولین قطره های باران از خوشحالی از خواب می پرند، شاید در تمام شهر، ماركووالدو تنها كسی بود كه از خواب بیدار شد و در جایش نشست. زن و بچه هایش را بیدار كرد و گفت: «باران، باران می بارد.» و بوی خاك مرطوب، كپك زده بیرون را بلعید.
صبح روز بعد كه یكشنبه بود، ماركووالدو سبدی از همسایه ها امانت گرفت و با بچه هایثس به طرف جدول خیابان دویدند. قارچها در سرجایشان ساقه راست كرده بودند، چترهایشان از خاك خیس فاصله گرفته بود. آنها فریادی از سر شوق كشیدند و شروع به چیدن قارچها كردند.
میكلینو گفت: «بابا! آن آقا را ببین چقدر قارچ كنده است.» پدرش همین كه سرش را بلند كرد آمادیجی را دید كه پهلویش ایستاده بود و او هم سبدی پر از قارچ زیر بغل داشت.
رفتگر به او گفت: «آه، شما هم قارچ می چینید. پس خوراكی است! من كمی چیدم ولی مطمئن نبودم خوراكی باشند. در آن یكی خیابان درشت ترش هم روییده است. خوب حالا كه خیالم راحت شد، میروم به اقوامم كه آنجا بر سر سمی بودن یا نبودنش بحث می كنند، خبر می دهم….» این را گفت، با عجله دور شد.
ماركووالدو زبانش بند آمده بود: چطور ممكن است قارچهایی بزرگ تر از این قارچها روییده باشد و او متوجه نشده باشد. هرگز حتی تصورش را هم نكرده بود كس دیگری، مقابل چشمانش، قارچهایش را بچیند.
لحظه ای از فرط خشم و غضب تقریبا خشكش زد. سپس همان طور كه گاهی اوقات پیش می آید و با فروكش كردن این نوع هیجانات فردی جهشی سخاوتمندانه سر می زند، ماركووالدو، به مردم بسیاری كه در آن ساعت روز در صف ایستگاه منتظر اتوبوس بودند و به علت رطوبت و نامعلوم بودن وضع هوا چتر به دست گرفته بودند، روكرد و با صدای بلند گفت: «آهای، شماها نمی خواهید امشب املت قارچ بخورید؟ بیایید اینجا ببینید كنار خیابان چی درآمده است! زود باشید دنبالم راه بیفتید! به همه تان می رسد!» آنگاه پشت سر آمادیجی كه صفی به دنبالش راه افتاده بود، روان شد.
به همه آنها قارچ رسید و چون سبد نداشتند آنها را در چترهای بازشان ریختند. یكیشان گفت: «چقدر خوب می شد همه امشب، دور هم شام می خوردیم!» ولی هركس قارچهایش را برداشت و به طرف منزل خودش راه افتاد.
اما، آنها خیلی زود، یعنی همان شب، دوباره یكدیگر را ملاقات كردند. در اتاق عمومی بیمارستان و پس از شستشوی معده كه همه را از مسمومیت نجات داده بود; البته مسمومیتی كه شدید نبود. چون مقدار قارچی كه خورده بودند، خیلی كم بود.
ماركووالدو، آمادیجی كه تختهایشان كنار هم قرار داشت، نگاههای خصمانهای رد و بدل میكردند.