مراسم كفن ودفن تموم شده بود، برای همین هم هیچكدوم از همسایه ها منرو نمیشناختند. رفتم توی آشپزخونه، از شیر یه لیوان آب برا خودم ریختم و خوردم. بعد اومدم بیرون دیگه نمیدونستم چه كاری میتونم بكنم....
درباره نویسنده : هاینریش چارلز بوكوفسكی شاعر و داستاننویس آمریكایی است.
نوشتههای بوكوفسكی به شدت تحت تأثیر فضای لس آنجلس، شهری كه در آن زندگی میكرد قرار گرفت. او اغلب به عنوان نویسندهٔ تأثیرگذارِ معاصر نام برده میشود و سبك او بارها مورد تقلید قرار گرفتهاست. بوكوفسكی، هزاران شعر، صدها داستان كوتاه، و 6 رمان، و بیش از پنجاه كتاب نوشته و به چاپ رساندهاست.
( داستان كوتاه « مرگ پدرم» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
« مرگ پدرم»
مادرم یك سال زودتر از پدرم مرده بود. یك هفته بعد ازاینكه پدرم مرد، من تنها، توی خونه ش بودم. خونه ش در آركادیا بود و من كه نزدیكترین كس او بودم، چند روز بعد از مرگش، سر راه سانتا آنیتا به سرم زد كه به خونه ش سر بزنم .
مراسم كفن ودفن تموم شده بود، برای همین هم هیچكدوم از همسایه ها منرو نمیشناختند. رفتم توی آشپزخونه، از شیر یه لیوان آب برا خودم ریختم و خوردم. بعد اومدم بیرون دیگه نمیدونستم چه كاری میتونم بكنم. توی حیاط یه شیر آب بود بازش كردم و شروع كردم به آب دادن باغچه. همونطور كه اون جا وایساده بودم، میدیدم كه پردهها كنار میروند و بعد همسایه ها یكی یكی از خونه هاشون میان بیرون. یك زن از خیابون رد شد و اومد تو پرسید: - شما هنری هستید؟
جواب دادم كه هنری هستم.
- چند سالی بود كه ما پدر و مادرتون رو میشناختیم.
بعد شوهرش آمد و گفت :
- مادرتون رو هم میشناختیم.
من خم شدم، شیر آب روبستم و گفتم:
- اگه دوست دارین می تونیم بریم تو.
اونها خودشون رو معرفی كردند تام و تلی ملیر. بعد رفتیم داخل خونه.
- چه قدر شبیه پدرتون هستین !
- بله اینو زیاد میشنوم.
- روبروی هم نشستیم و هم دیگه رو نگاه كردیم.
زن گفت:
- آ ... پدر شما چقدر نقاشی داشته . نقاشی دوست داشت نه؟
- آره اینطور به نظر میرسه.
- اون نقاشی آسیاب بادی یه، توی غروب آفتاب چه قدر قشنگه .
- اگه میخواین میتونین برش دارین .
- واقعاً؟
زنگ در به صدا در اومد، دوتا همسایه دیگه بودند، گیبسونها. اونها هم گفتندكه سالها درهمسایگی پدرم زندگی كرده بودند، بعد خانوم گیبسون گفت:
- شما چقدر شبیه پدرتون هستین!
- هنری اون نقاشی آسیاب بادی روداد به ما.
- چه خوب. من عاشق اون نقاشی اسب آبیام .
- میتونین برش دارین خانم گیبسون .
- راست میگین؟
- آره، حتما.ًً
زنگ دوباره به صدا دراومد ویك زوج دیگه وارد شدند. درونیمه باز گذاشتم. بعد مردی سرش روآورد تو:
- من داگ هودسن هستم، خانومم رفته سلمونی .
- بیایید تو آقای هودسن .
بقیه هم داشتند میرسیدند. اونها كه بیشترشون زن و شوهر بودند، شروع كردند به پرسه زدن توی خونه .
- خیال دارین اینجا رو بفروشین؟
- فكر كنم بفروشمش .
- این جا محله خوبیه .
- بله، میبینم.
- آ.. قاب اون تابلو چهقدر قشنگه. ولی نقاشیش چنگی به دل نمیزنه.
- میتونین قاب رو بردارین.
- با نقاشیش چه كار كنم؟
- بندازنش دور.
بعد به دور و بریها نگاه كردم:
- لطفاً هر كس هر تابلویی رو كه دوست داره بر داره.
اونها هم همین كار رو كردند. چیزی نگذشت كه دیوار خالی شد .
- این صندلی هارو لازم ندارین؟
- نه، فكر نكنم .
دیگه حتی رهگذرهایی كه از جلوی خونه رد میشدند هم سرشون رو میانداختند میومدند تو. اونها دیگه زحمت معرفی كردن خودشون رو هم نمیكشیدند. یه نفر با صدای بلند پرسید:
- این كاناپه چی؟ لازمش دارین؟
- نه لازم ندارم .
كاناپه هم رفت از خونه بیرون. بعدنوبت به میز گوشه آشپزخانه و صندلیها شد.
- هنری شما اینجا توستر دارید؟
توستر روهم بردند.
- این ظرفهارو هم كه لازم ندارین، دارین؟
- نه .
- این سرویس نقره چی؟
- نه .
- اگه این فنجونهای قهوه وهمزن رو هم لازم ندارین، ببرمشون.
- ببرینشون .
یكی از خانمها در قفسه آشپزخونه رو باز كرد:
- این میوهها رو چی؟ فكر نكنم تنهایی بتونین از پس شون بر بیاین.
- خیله خب. هر كس میخواد میتونه یه كم بر داره فقط سعی كنین به همه یه اندازه برسه .
- من توت فرنگیهارو می خوام !
- من هم انجیرهارو !
- من هم مربا رو میبرم !
- آدمها میومدند، میرفتند و با آدمهای تازه برمیگشتند.
-
- اونها رو بذارین باشن .
خانه داشت كم كم پر از آدم میشد. از توالت صدای كشیدن سیفون اومد و بعدش صدای شكستن ظرفی از آشپزخونه.
- بهتره این جارو برقی رو نگه دارین. برای آپارتمانتون به درد میخوره.
- باشه نگهش میدارم.
- توی گاراژ یه مقدار وسایل باغبونی هست لازمشون كه ندارین؟
- چرا، اونها به دردم میخورن .
- برا اونها پونزده دلار بهتون می دم .
- باشه .
مرد پونزده دلار بهم دادو من كلید گاراژ رو دادم بهش . چیزی نگذشت كه صدای ماشین چمن زنی كه داشت كشیده میشد به اون طرف خیابون بلند شد .
- هنری پونزده دلار برای اون همه وسیله واقعاً مفت بود ارزش اونها خیلی بیشتر بود .
من جواب ندادم
- ماشین رو چطور؟ مال چهار سال پیشه .
- فكر كنم ماشین رو نگه میدارم.
- حاضرم پنجاه دلار هم بهتون بدم.
- فكر كنم ماشین رو نگه میدارم.
یه نفر فرش اتاق جلویی رو لوله كرد و برد بعد وقتی كه دیگه چیز دندونگیری باقی نموند ه بود یكی یكی رفتند . فقط سه چهار نفر مونده بودند كه اونها هم زیادنموندند. شلنگ آب، تختخواب، یخچال، اجاق گاز و یه حلقه كاغذ توالت، تنها چیزی بود كه باقی مونده بود .
- از خونه اومدم بیرون و در گاراژرو بستم. من داشتم در گارژ رو قفل میكردم كه دوتا پسر بچه اسكیت سوار جلوی خونه وایسادند .
- اون مرده رو میبینی؟
- آره.
- باباش مْرده .
اون ها اسكیتكنان رفتند. بعد من شلینگ آب رو بر داشتم. شیر رو باز كردم و باغچه رو آب دادم .