داستان فرهنگ : داستان كوتاه «مرگ پدرم» اثری از چارلز بوكوفسكی « مرگ پدرم»

مراسم كفن‮ ودفن تموم شده بود، برای همین هم هیچ‮كدوم از همسایه‮ ها من‮رو نمی‮شناختند. رفتم توی آشپزخونه، از شیر یه لیوان آب برا خودم ریختم و خوردم. بعد اومدم بیرون دیگه نمی‮دونستم چه كاری می‮تونم بكنم....

1396/08/29
|
16:02

درباره نویسنده : هاینریش چارلز بوكوفسكی شاعر و داستان‌نویس آمریكایی است.
نوشته‌های بوكوفسكی به شدت تحت تأثیر فضای لس آنجلس، شهری كه در آن زندگی می‌كرد قرار گرفت. او اغلب به عنوان نویسندهٔ تأثیرگذارِ معاصر نام برده می‌شود و سبك او بارها مورد تقلید قرار گرفته‌است. بوكوفسكی، هزاران شعر، صدها داستان كوتاه، و 6 رمان، و بیش از پنجاه كتاب نوشته و به چاپ رسانده‌است.
( داستان كوتاه « مرگ پدرم» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
« مرگ پدرم»
مادرم یك سال زودتر از پدرم مرده بود. یك هفته بعد ازاین‮كه پدرم مرد، من تنها، توی خونه‮ ش بودم. خونه‮ ش در آركادیا بود و من كه نزدیك‮ترین كس او بودم، چند روز بعد از مرگش، سر راه سانتا آنیتا به سرم زد كه به خونه‮ ش سر بزنم .
مراسم كفن‮ ودفن تموم شده بود، برای همین هم هیچ‮كدوم از همسایه‮ ها من‮رو نمی‮شناختند. رفتم توی آشپزخونه، از شیر یه لیوان آب برا خودم ریختم و خوردم. بعد اومدم بیرون دیگه نمی‮دونستم چه كاری می‮تونم بكنم. توی حیاط یه شیر آب بود بازش كردم و شروع كردم به آب دادن باغچه. همون‮طور كه اون جا وایساده بودم، می‮دیدم كه پرده‮ها كنار می‮روند و بعد همسایه‮ ها یكی یكی از خونه‮ هاشون میان بیرون. یك زن از خیابون رد شد و اومد تو پرسید: - شما هنری هستید؟
جواب دادم كه هنری هستم.
- چند سالی بود كه ما پدر و مادرتون رو می‮شناختیم.
بعد شوهرش آمد و گفت :
- مادرتون رو هم می‮شناختیم.
من خم شدم، شیر آب روبستم و گفتم:
- اگه دوست دارین می تونیم بریم تو.
اون‮ها خودشون رو معرفی كردند تام و تلی ملیر. بعد رفتیم داخل خونه.
- چه ‮قدر شبیه پدرتون هستین !
- بله اینو زیاد می‮شنوم.
- روب‮روی هم نشستیم و هم دیگه رو نگاه كردیم.
زن گفت:
- آ ... پدر شما چقدر نقاشی داشته . نقاشی دوست داشت نه؟
- آره این‮طور به نظر می‮رسه.
- اون نقاشی آسیاب بادی یه، توی غروب آفتاب چه‮ قدر قشنگه .
- اگه می‮خواین می‮تونین برش دارین .
- واقعاً؟
زنگ در به صدا در اومد، دوتا همسایه دیگه بودند، گیبسون‮ها. اون‮ها هم گفتندكه سال‮ها درهمسایگی پدرم زندگی كرده بودند، بعد خانوم گیبسون گفت:
- شما چ‮قدر شبیه پدرتون هستین!
- هنری اون نقاشی آسیاب بادی روداد به ما.
- چه خوب. من عاشق اون نقاشی اسب آبی‮ام .
- می‮تونین برش دارین خانم گیبسون .
- راست می‌گین؟
- آره، حتما.ًً
زنگ دوباره به صدا دراومد ویك زوج دیگه وارد شدند. درونیمه باز گذاشتم. بعد مردی سرش روآورد تو:
- من داگ هودسن هستم، خانومم رفته سلمونی .
- بیایید تو آقای هودسن .
بقیه هم داشتند می‮رسیدند. اون‮ها كه بیشترشون زن و شوهر بودند، شروع كردند به پرسه زدن توی خونه .
- خیال دارین این‮جا رو بفروشین؟
- فكر كنم بفروشمش .
- این جا محله خوبیه .
- بله، می‮بینم.
- آ.. قاب اون تابلو چه‮قدر قشنگه. ولی نقاشیش چنگی به دل نمی‮زنه.
- می‮تونین قاب رو بردارین.
- با نقاشیش چه كار كنم؟
- بندازنش دور.
بعد به دور و بری‮ها نگاه كردم:
- لطفاً هر كس هر تابلویی رو كه دوست داره بر داره.
اون‮ها هم همین كار رو كردند. چیزی نگذشت كه دیوار خالی شد .
- این صندلی هارو لازم ندارین؟
- نه، فكر نكنم .
دیگه حتی رهگذرهایی كه از جلوی خونه رد می‮شدند هم سرشون رو می‮انداختند میومدند تو. اون‮ها دیگه زحمت معرفی كردن خودشون رو هم نمی‮كشیدند. یه نفر با صدای بلند پرسید:
- این كاناپه چی؟ لازمش دارین؟
- نه لازم ندارم .
كاناپه هم رفت از خونه بیرون. بعدنوبت به میز گوشه آشپزخانه و صندلی‮ها شد.
- هنری شما این‮جا توستر دارید؟
توستر روهم بردند.
- این ظرف‮هارو هم كه لازم ندارین، دارین؟
- نه .
- این سرویس نقره چی؟
- نه .
- اگه این فنجون‌های قهوه وهم‌زن رو هم لازم ندارین، ببرمشون.
- ببرینشون .
یكی از خانم‮ها در قفسه آشپزخونه رو باز كرد:
- این میوه‮ها رو چی؟ فكر نكنم تنهایی بتونین از پس شون بر بیاین.
- خیله خب. هر كس می‮خواد می‮تونه یه كم بر داره فقط سعی كنین به همه یه اندازه برسه .
- من توت فرنگی‮هارو می خوام !
- من هم انجیرهارو !
- من هم مربا رو می‮برم !
- آدم‮ها میومدند، می‮رفتند و با آدم‮های تازه برمی‌گشتند.
-
- اون‮ها رو بذارین باشن .
خانه داشت كم كم پر از آدم می‮شد. از توالت صدای كشیدن سیفون اومد و بعدش صدای شكستن ظرفی از آشپزخونه.
- بهتره این جارو برقی رو نگه دارین. برای آپارتمان‮تون به درد می‮خوره.
- باشه نگهش می‮دارم.
- توی گاراژ یه مقدار وسایل باغبونی هست لازم‌شون كه ندارین؟
- چرا، اون‌ها به دردم می‮خورن .
- برا اون‌ها پونزده دلار به‮تون می دم .
- باشه .
مرد پونزده دلار به‮م دادو من كلید گاراژ رو دادم به‮ش . چیزی نگذشت كه صدای ماشین چمن زنی كه داشت كشیده می‮شد به اون طرف خیابون بلند شد .
- هنری پونزده دلار برای اون همه وسیله واقعاً مفت بود ارزش اون‮ها خیلی بیشتر بود .
من جواب ندادم
- ماشین رو چ‮طور؟ مال چهار سال پیشه .
- فكر كنم ماشین رو نگه می‮دارم.
- حاضرم پنجاه دلار هم به‮تون بدم.
- فكر كنم ماشین رو نگه می‌دارم.
یه نفر فرش اتاق جلویی رو لوله كرد و برد بعد وقتی كه دیگه چیز دندون‮گیری باقی نموند ه بود یكی یكی رفتند . فقط سه چهار نفر مونده بودند كه اون‮ها هم زیادنموندند. شلنگ آب، تخت‮خواب، یخچال، اجاق گاز و یه حلقه كاغذ توالت، تنها چیزی بود كه باقی مونده بود .
- از خونه اومدم بیرون و در گاراژرو بستم. من داشتم در گارژ رو قفل می‮كردم كه دوتا پسر بچه اسكیت‮ سوار جلوی خونه وایسادند .
- اون مرده رو می‮بینی؟
- آره.
- باباش مْرده .
اون ها اسكیت‌كنان رفتند. بعد من شلینگ آب رو بر داشتم. شیر رو باز كردم و باغچه رو آب دادم .

دسترسی سریع