داستان فرهنگ : صندوقچه ی طلایی ..... « صندوقچه ی طلایی»

آنچه او را مشغول كرده بود، بازی نور نبود، واقعه‌‌ای غیر معمول آن بیرون اتفاق می‌افتاد. در عمارت روبرو به تازگی حجره‌ای را خالی كرده بودند، پارچه فروش بساطش را به خیابان دیگری منتقل و آنجا را تمیز و براق كرده بود و ...

1396/08/24
|
16:42

درباره ی نویسنده : راینر ماریا ریلكه از مهم‌ترین شاعران قرن بیستم آلمانی زبان است.
برخی از سروده‌ها و داستان‌های ریلكه توسط مترجمانی چون شرف‌الدین خراسانی، پرویز ناتل خانلری و علی عبداللهی به فارسی ترجمه و منتشر شده‌است.
داستان كوتاه « صندوقچه ی طلایی » اثری از این نویسنده را به تر جمه ی رضا نجفی در زیر می خوانید.
« صندوقچه ی طلایی»
بهار بود. خورشید شادمانه در پهنه شفاف و كبود آسمان لبخند می‌زد، انوار آن به سختی راه گم می‌كردند و تا طبقه میانی آن خانه در آن كوچه فرعی باریك می‌رسیدند. پرتو ضعیف نور از لابلای پنجره‌های كوچك آن اتاق ساده نفوذ می‌كرد و بر دیوار پشتی سفیدكاری شده دیواره‌های ناپایدار ترسیم می‌كرد، پرتو رنگ‌باخته‌ای كه از یكی از پنجره‌های خانه مرتفع روبه‌رو باز تابیده بود.
پسربچه‌ای كه هر روز كنار پنجره طبقه دوم بازی می‌كرد از دیدن جنب‌وجوش سرخوشانه لكه‌های روشن نور بر دیوار بسیار شادمان می‌شد، بالا می‌پرید و می‌كوشید آنها را بگیرد و چنان از ته دل می‌خندید كه حتی چهره اندوه‌زده مادر از بازتاب آن می‌درخشید. یك سال نبود كه بیوه شده بود. مرگ شوهر وفادارش آن رفاه نسبی را كه از رهگذر كار شوهر نصیبشان می‌شد از میان برد. ناچار آپارتمان بزرگشان را با اتاقی عوض كرد و با دست‌رنج خود بر سكه‌های اندكی كه از پیش اندوخته بود افزود، تا خود و مخصوصاَ فرزندش، ویل كوچولوی پنج ساله، از مایحتاج زندگی محروم نمانند؛ پس تعجبی نداشت كه آن كودگ تنها دلخوشی او باشد، مادرهنگام كار چشم‌های محزونش را بلند می‌كرد و پر مهر و صمیمی پسر كوچكش را می‌نگریست كه چهره كوچك و شادابش را بر مشت‌های كوچك گوشتالودش تكیه داده و به سوی پنجره خم شده بود.
آن روز بازی نور او را آن‌قدر سرگرم نمی‌كرد. و به اسب كوچك واژگون‌شده‌اش كه بر لبه پنجره بود توجهی نداشت. آنچه او را مشغول كرده بود، بازی نور نبود، واقعه‌‌ای غیر معمول آن بیرون اتفاق می‌افتاد. در عمارت روبرو به تازگی حجره‌ای را خالی كرده بودند، پارچه فروش بساطش را به خیابان دیگری منتقل و آنجا را تمیز و براق كرده بود و نرده‌هایی را كه قرار بود دو ویترین مخصوص شب‌ها و ایام تعطیل را بپوشانند، نخست سمباده زده بعد به رنگ زرد كدر و دست آخر به رنگ سیاه براق درآورده بود. همه اینها مایه سرگرمی كودك بود. هر چند كه همه اینها علاقه ویلی را جلب كرده بود، اما هنگامی كه صندوقچه‌های طلایی و نقره‌ای پشت شیشه‌های شفاف ظاهر شدند شادمانی‌اش از حد گذشت. تعدادی از این صندوقچه‌ها دراز و تعدادی كوتاه و تمامی آنها شش گوش بودند، اما ظاهراَ هیچ كدام چندان قطور نبودند. هننگامی كه مرد‌ها یك صندوقچه طلایی بسیار كوچك را كه دو فرشته كوچك بسیار زیبا روی آن بود، در طبقه بالای ویترین گذاشتند، پسرك بی‌اختیار با دست‌های كوچكش شروع به دست زدن كرد:
- مامان، مامان نگاه كن، نگاه كن! این چیه؟! این صندوقچه قشنگ كوچولو كه دو تا فرشته كوچولو داره؟ چیه؟
مادر با دیدن صندوقچه زیبا و براق هیچ تعجب نكرد، اصلاَ نخندید، نه،حتی قطره اشكی در حاشیه پلك‌های سرخش ظاهر شد.
كودك شگفت‌زده با صدایی آرام تكرار می‌كرد: «این چیه؟»
مادر به نرمی چشم‌هایش را با دستمال پاك كرد و خیلی جدی گفت: «ببین ویلی، توی این صندوق‌ها آدمهایی را می‌گذارند كه خدای مهربان آنها را دوباره از روی زمین به سوی خودش می‌خواند، چه بزرگ و چه كوچك.»
پسر بچه به نجوا در حالی كه هر لحظه بیشتر از پیش با رضایت به ویترین چشم می‌دوخت گفت: «توی اینها؟»
مادر ادامه داد: «بله، پدر را هم توی یكی ازهمین صندوق‌ها...»
پسرك كه هنوز فكرش مشغول حرف اول مادر بود، صحبت او را قطع كرد و گفت:
«اما چرا خدای مهربان كوچكترها را هم پیش خودش می‌برد. حتماَ اونها خیلی كارهای خوب می‌كنند كه به این زودی اونها را توی صندوق‌های به این قشنگی می‌گذارد. و بعد در آسمان فوراَ فرشته كوچكی می‌شوند؟ مگر نه؟»
مادر، فرزندش را صمیمانه و با تمام وحود در آغوش گرفت بعد زانو زد و با بوسه‌ای طولانی لب‌های شاداب كودكش را بست. كودك دیگر سؤالی نكرد به سرعت به طرف پنجره برگشت و به ویترین‌های بزرگ نگاه كرد، لبخند شاد و رضایتمندانه‌ای بر چهره كوچكش درخشید. مادر به سر كارش برگشت، اما ناگهان به بالا نگریست. اشك بر گونه‌های پریده رنگش جاری بود. پارچه از دستش رها شد، دستها‌یش را در هم گره زد و با صدایی لرزان و اهسته گفت: «خدای مهربان، او را برایم حفظ كن.»
شب بی ستاره و تیره‌ای در ماه سپتامبر بود. سكوت اتاق‌های طبقه میانی را فرا گرفته بود. فقط صدای تیك‌تاك ساعت دیواری و ناله كودك به گوش می‌رسید كه در تخت كوچكش از تب می‌سوخت. مادر بالای سر ویلی بیچاره خم شده بود. نور سرخ فام چراغ خسته شب بر چهره نحیفش می‌خزید.
- ویلی! پسرم، جان دلم! چیزی می‌خواهی؟
فقط صداهایی نامفهوم و آشفته شنیده می‌شد.
- درد داری؟ پاسخی نشنید.
- خدایا، خدای من، چطور كار به این جا كشید؟ همه چیز به سرعت و به شكلی از ذهن زن رنج‌دیده گذشت. – بله، آن روز عصر پس از بازی، هنوز یك هفته هم نگذشته- چقدر بدنش داغ بود. دكتر می‌گفت به خاطر مه و گرفتگی هوای پاییزی بوده، و حالا، دیگرامیدی نبود. اگر بنیه‌اش قوی بود... زن نمی‌فهمید . آیا پسرك صدایش می‌زد؟
- چی شده، دلبندم؟
كودك كه به دشواری سر جایش می‌نشست و چهره كوچك از تب سرخ‌شده خود را به بازوی مادر تكیه داده بود، با لكنت گفت: «اون... اون قشنگ بود.پدر مهربان آسمان‌ها به من گفته باید پیش او بروم. اجازه دارم، مگه نه، مامان جون؟ اجازه بده... خواهش می‌كنم. » بعد دست‌های كوچك نو داغش را به هم گره زد و بار دیگر از تب بی‌حال شد. و بر بستر افتاد. مادر بیچاره با دقت پتو را رویش كشید، سپس در حالی كه درد و رنج بر او چیره شد به زانو افتاد، با دو دست حاشیه تخت كوچك فلزی را محكم چسبید و آهسته شروع به دعا خواندن كرد... آشفته و نامفهوم.
ساعت، هشت بار نواخت. اندكی از نور پریده رنگ روز پاییزی از پنجره به درون تابید. تخته‌های كف اتاق خاكستری و سایه‌های سنگین و سیاه اشیاه روی انها می‌افتاد. زن كه زانو زده بود از جا برخاست و بار دیگر كنار تخت كوچك نشست و با چشم‌هایی بی‌اشك و سوزان به فضا خیره شد. اكنون پسرك كمی آرام‌تر خوابیده بود. اما خیلی تند نفس می‌كشید، پیشانی‌اش داغ و گونه‌هایش كبود بود. مادر دستش را آرام روی موهای بور، مجعد و ژولیده كودك گذاشت و در سكوت نشست. هنگامی كه صداهای بسیار بلند از راه‌پله‌ها شنیده می‌شد یا ناگهان دری به هم می‌خورد، رعشه‌ای به جان زن می‌افتاد.
ناگاه كودك فریاد زد: «پدر، پدر!» و به پهلوی دیگر غلتید. مادر وحشت كرد. اما ویلی دوباره آرام گرفت. اتومبیلی از خیابان گذشت. سروصدای اتومبیل به تدریج منعكس شد. صدای جارو كشیدن در پیاده‌رو طنین انداخت.
پسرك آهی كشید و گفت: «خدای مهربان، خدای مهربان، خواهش می‌كنم. من... من... پسر خوبی بودم... می‌توانی از مادر بپرسی.»
مادر دست‌های لرزانش را در هم گره كرد . در این لحظه ویلی آهسته چشم‌هایش را باز كرد و با تعجب به اطراف نگریست و به نجوا گفت: «من در آسمان بودم مادر.» سپس هیجان‌زده گفت: «در آسمان... اما نه راستی... نه راستی، تو مرا توی آن صندوق قشنگ طلایی می‌گذاری مامان، می‌دانی همان كه آن طرف است.»
او شادمانه لبخند زد: «توی آن یكی كه دو فرشته كوچك روش دارد، مادر.» مادر بلند‌بلند هق‌هق می‌كرد.« توی همان. قول بده...» زن بیوه با هراسی وحشت‌زا هر دو دست كوچك پسر دلبندش را محكم گرفت. دست به دعا برداشت: «خدایا! خدایا!» دیگر نتوانست چیزی بگوید. بعد احساس كرد لرزش سردی از دست‌های كوچك گذشت- رعشه‌ای- و زن فریاد كشید. سرخی گونه‌های كودك كاملا از بین رفته بود. لب‌هایش هنوز تكان می‌خورد و سپس آرام گرفت.
زن به پیكر كودك خیره شد. گویی گرما از بدنش بیرون رفته بود. پیكر كوچكش را در آغوش گرفت و به خود فشرد، بی‌فایده بود.
فقط لبخند، لبخندی شادمانه بر لب‌های بی‌روح و ساكن كودك بود!
... و آفتاب بی‌رنگ پاییزی بیرون روی تابوت‌ها و هم‌چنین روی آن تابوت كوچك، زیبا و طلایی می‌تابید. انوار خورشید از شیشه بزرگ ویترین به درون اتاق میانی منعكس می‌شد، و اشعه بی‌فروغ، هراسان بر چهره پریده رنگ ویلی كوچولوی بیچاره می‌خزید و به تدریج در سطح سفید دیوار محو می‌شد...

دسترسی سریع