پسر خوشحال بود، آیا همین كافی نیست؟ راستی به چند نفر از مردان بچهای داده میشه كه همیشه یه بچه باشه؟ بچهای كه رشد نكنه تا پدرشو تنها بگذاره؟ مطمئناً این یك توجیه بود، ولی مگه توجیه چه اشكالی داره؟
درباره نویسنده : «فردریك براون »نویسنده آمریكایی است . داستانهای او ژانرهای مختلفی مثل فانتزی، علمی ـ تخیلی و معمایی را شامل میشوند. بیشتر شهرت او به داستانهای بسیار كوتاه یك تا سهصفحهایاش است. در سال 1947 برندهی جایزهی ادگار شد، و فیلمهای زیادی بر اساس داستانهای او ساخته شدهاند.
داستان كوتاه «جنگ افزار» اثری از این نویسنده را می خوانید .
« جنگ افزار »
اطاق كاملا در تاریكی غروب فرو رفته بود، دكتر جیمز گراهام دانشمند كلیدی یك پروژه بسیار مهم روی صندلی مورد علاقه اش نشسته بود و فكر میكرد. اطاق آن قدر آرام بود كه او میتوانست صدای ورق خوردن كتاب مصوری را كه پسرش در اطاق بغلی میخواند، بشنود.
بارها گراهام بهترین كارش — خلاقانهترین ایده هایش دربارهی این مسائل را — بعد از كار روزانه و در حالی كه در همین اطاق تاریك آپارتمان شخصیاش نشسته بود، انجام داده بود؛ ولی امشب ذهنش به طرز سودمندی كار نمیكرد؛ قسمت اعظم تفكراتش معطوف شده بود به پسرش كه در اطاق بغلی بود، تنها پسرش كه عقب مانده ذهنی بود!
افكارش افكاری عاشقانه بودند، نه اضطراب جگرسوزی كه سالها پیش وقتی كه اولین اطلاعات را راجع به وضعیت پسرش دریافت، حس كرده بود.
پسر خوشحال بود، آیا همین كافی نیست؟ راستی به چند نفر از مردان بچهای داده میشه كه همیشه یه بچه باشه؟ بچهای كه رشد نكنه تا پدرشو تنها بگذاره؟ مطمئناً این یك توجیه بود، ولی مگه توجیه چه اشكالی داره؟
وقتی كه زنگ به صدا در آمد گراهام بلند شد و قبل از این كه از میان سالن به طرف در برود چراغهای اطاق نیمه تاریك را روشن كرد، او رنجیده نشده بود، امشب، در این لحظه تقریباً هر چیزی كه رشتهی افكارش را پاره میكرد برایش خوشایند بود.
در را باز كرد، غریبهای پشت در بود. غریبه گفت: «دكتر گراهام؟... اسم من نیمنده (Niemand) میخوام با شما صحبت كنم، میتونم چند لحظه بیام تو؟»
گراهام به او نگاه كرد، مردی كوتاه قامت بود، با چهرهای غیر قابل توصیف، واضح بود كه بیآزار است، شاید یك خبرنگار بود یا یك مامور بیمه.
ولی این مهم نبود كه او كیست. گراهام بی اختیار گفت: «البته، بیاین تو آقای نیمند.»
بعد از چند كلمه گفتگو گراهام كلاهش را قاضی كرد و دید شاید بهتر باشد كه فكرهایش را از خودش دور كند و ذهنش را آزاد بگذارد.
به اطاق نشیمن كه رسیدند گراهام گفت: «بنشینید، نوشیدنی میل دارید؟» نیمند گفت: «نه ممنون.» روی صندلی نشست و گراهام روی مبل لم داد.
مرد كوتاه قامت كه انگشتانش را به هم قفل كرده بود و به طرف جلو خم شده بود گفت: «دكتر گراهام، شما مردی هستید كه به نظر میرسه كارهای علمیش بیشتر از سایرین میتونه به شانس نژاد بشر برای بقا پایان بده! »
گراهام اندیشید: یك دیوانه! حالا كه خیلی دیر شده تازه فهمیده بود كه باید قبل از راه دادن آن مرد كارش را میپرسید، این یك مصاحبهی خجالت آور بود. اون دوست نداشت گستاخ باشد ولی حالا فقط گستاخ بودن موثر بود.
«دكتر گراهام، سلاحی كه شما دارید روش كار میكنید...»
مرد مهمان سكوت كرد و سرش را به سمت در باز شدهی اطاق خوابی برگرداند كه یك پسر پانزده ساله از آن خارج شد. پسر به نیمند اعتنایی نكرد و به سمت گراهام دوید.
«پدر، الان برام داستان میخونی؟» پسر پانزده ساله خندهی شیرین یك كودك چهارساله را سر داد. گراهام دستش را به دور پسر گرفت، او به مهمانش نگاه كرد، نگران بود كه آیا او چیزی راجع به پسر فهمیده یا نه؟ از شگفتی اندكی كه در صورت نیمند نقش بسته بود گراهام مطمئن شدكه او فهمیده؛ «هری!» صدای گراهام گرم و با محبت بود. «پدر سرش شلوغه، فقط یه كمی صبر كن، برگرد تو اطاقت من خیلی زود میام و برات داستان میخونم.»
«جوجه كوچولو؟ تو برام داستان جوجه كوچولو رو میخونی؟»
«اگه تو بخوای حتماً، حالا بدو پسرم... یه لحظه صبر كن! هری، ایشون آقای نیمند هستند.»
پسر خجالت زده لبخندی به مهمان تحویل داد. نیمند گفت: «سلام هری!» و پاسخ لبخندش را داد. دستهای پسر را گرفت. گراهام نگاه میكرد، حالا دیگر مطمئن بود كه نیمند همه چیز را فهمیده است، آن خنده و رفتارها مربوط به سن ذهنی پسر بودند نه سن جسمی. پسر دستان نیمند را گرفته بود، برای یك لحظه به نظر رسید كه میخواست از سر و كول نیمند بالا برود، گراهام به آرامی او را عقب كشید و گفت: «حالا برو به اطاقت هری.»
پسر به سمت اطاقش دوید و در را نبست. چشمان نیمند به چشمان گراهام افتاد و با صمیمیتی آشكار گفت: «ازش خوشم اومد!» و اضافه كرد: «امیدوارم اون چیزی رو كه براش میخونی همیشه درست از آب دربیاد!»
گراهام متوجه نشد. نیمند گفت: «منظورم جوجه كوچولو بود. اون داستان، عالیه، ولی ممكنه جوجه كوچولو همیشه در مورد سقوط آسمون در اشتباه باشه؟»
گراهام ناگهان احساس كرد از نیمند به خاطر آشكار كردن علاقهاش به پسر خوشش آمده است، آن وقت یادش افتاد كه باید سریعاً به مصاحبه پایان بدهد. با حالت بدرقه كنندهای بلند شد و گفت: «متاسفم كه دارید وقت خودتون و من رو تلف میكنید آقای نیمند! من تمام دلائل رو میدونم، هر اون چیزی رو كه میتونید بگید هزاران بار شنیدم. ممكنه اون چیزی كه شما باور دارین حقیقی باشه ولی این به من ربطی نداره، من یك دانشمندم و فقط یك دانشمند! بله، همه میدونن كه من دارم روی یه جنگافزار كار میكنم، اونم قدرتمندترین جنگافزار ممكن، ولی این شخصاً برای من فقط محصول این حقیقته كه من دارم علم رو پیشرفت میدم؛ من كاملاً روی این موضوع فكر كردم و به این نتیجه رسیدم كه این تنها چیزیه كه به من مربوطه!»
«ولی دكتر گراهام آیا انسانها برای یك جنگافزار قدرتمند آمادهاند؟»
گراهام اخم كرد: «من دیدگاهم رو به شما گفتم آقای نیمند!»
نیمند آرام از روی صندلی بلند شد و گفت: «بسیار خب، اگه شما ترجیح میدین بحث نكنین منم دیگه چیزی نمیگم.» دستش را به روی پیشانیش كشید، «من میرم دكتر گراهام، من تعجب میكنم... به هر حال، میتونم نظرم رو راجع به نوشیدنیی كه بهم تعارف كرده بودین عوض كنم؟»
خشم گراهام محو شد. گفت: «البته، ...و آب میل داری؟»
«لطف میكنید.»
گراهام عذر خواست و به آشپزخانه رفت و یك بطری نوشیدنی، یك بطری آب، چند قالب یخ و دو لیوان برداشت، وقتی به اطاق نشیمن برگشت نیمند تازه از اطاق پسر بیرون میآمد، او صدای نیمند را شنید كه میگفت: «شب به خیر هری!» و صدای شاد هری كه گفت: «شب به خیر آقای نیمند.»
گراهام نوشیدنی را درست كرد، كمی بعد نیمند نوشیدنی دوم را نپذیرفت و خواست كه برود. نیمند گفت: «من به خودم اجازه دادم كه یه هدیه كوچولو به پسرتون بدم دكتر، من اونو وقتی كه شما داشتید برامون نوشیدنی درست میكردید بهش دادم، امیدوارم كه منو ببخشید!»
«البته، ممنون، شب به خیر!»
گراهام در را بست. به سمت اطاق هری رفت و گفت: «بسیار خب هری! حالا من برات...»
ناگهان عرقی بر روی پیشانیش نشست ولی سعی كرد چهره و صدایش آرام و خونسرد به نظر برسد. هنگامی كه به كنار تخت رسید گفت: «هری، میتونم اونو ببینم؟» وقتی آن چیز را گرفت و امتحانش كرد، دستاش لرزید. فكر كرد: فقط یه دیوونه میتونه یه هفت تیر پر رو به یك كودك بده!