داستان فرهنگ:« اقدام خواهد شد .... « اقدام خواهد شد »

برای وونزیدل، پیش پا افتاده‌ترین كار‌ها نیز اقدام به نظر می‌رسیدند. آن‌طور كه كلاهش را سرش می‌گذاشت، آن‌گونه كه ـ لرزان از نشاط و نیرو ـ دكمه‌‌های پالتوش را می‌بست، همه و همه اقدام بود.

1396/08/21
|
16:16

درباره ی نویسنده:هاینریش تئودور بُل نویسنده آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبی است. بیشتر آثار او به جنگ و آثار پس از آن می‌پردازد.
در سال 1947 اولین داستان‌های خود را به چاپ رسانید و با چاپ داستان قطار به موقع رسید، در سال 1949، به شهرت رسید؛ و در سال 1951 با برنده شدن در جایزه ادبی گروه 47 برای داستان گوسفند سیاه موفق به دریافت اولین جایزه ادبی خود شد. در 1956 به ایرلند سفر كرد تا سال بعد كتاب یادداشت‌های روزانه ایرلند را به چاپ برساند.
هاینریش بُل عاشق مردمان ساده و بی‌غل‌وغش است و قهرمانان داستان‌های او درماندگان و شكست‌خوردگانند، اما بُل آنها را شكست‌خورده نمی‌داند و نشان می‌دهد كه حرص به كسب مال و مقام، وقتی كه انسان می‌تواند علی‌رغم دشواری‌ها تا به آخر انسان باقی بماند، واقعاً در خور استهزاست؛ و هاینریش بُل كسی است كه تا به آخر انسان باقی می‌ماند.
( داستان كوتاه ،«اقدام خواهد شد » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
« اقدام خواهد شد ...»
شاید یكی از عجیب‌ترین دوره‌‌های زندگانی من زمانی باشد كه در كارخانه‌ی آلفرد وونزیدل كار می‌كردم. من ذاتاً بیشتر گرایش به افسردگی و كرختی دارم تا كار. ولی گه‌گاه مشكلات مالی دیرپا ناچارم می‌كنند (زیرا افسردگی نیز سودمندتر از خمودگی نیست) به اصطلاح شغلی برای خودم دست و پا كنم. چون خویشتن را یك‌بار دیگر در چنین سرازیری دیدم، خودم را به دست اداره‌ی كاریابی سپردم و با هفت همدرد دیگر به كارخانه‌ی وونزیدل فرستادندمان؛ و آنجا بایستی در آزمون شایستگی شركت می‌كردیم.
ظاهر كارخانه كافی بود تا شك مرا برانگیزد. كارخانه را یكپارچه از آجر شیشه‌ای ساخته بودند؛ و نفرت من از ساختمان‌های پرنور و اتاق‌های پرنور، كمتر از نفرتم از كار نیست. ش‍َك‍ّم موقعی بیشتر شد كه بلافاصله در تریای پرنور دلباز، به ما صبحانه دادند. پیشخدمت‌های خوشگلی برایمان تخم‌مرغ و قهوه و نان برشته آوردند؛ و آب پرتقال را در تنگ‌های خوش‌طرحی ریخته بودند، و ماهی‌های قرمز، صورت‌های خسته‌یشان را به دیواره‌‌های سبز كمرنگ آبزیدان‌ها فشار می‌دادند. پیشخدمت‌ها چنان سرحال بودند كه انگار از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. فقط یك اراده‌ی قوی ـ به نظر من كه این‌طور می‌آمد ـ مانع از آن می‌شد كه زیر آواز بزنند. مثل مرغی كه شكمش پر از تخم نگذاشته باشد، دلشان پر از آواز نخوانده بود.
بی‌درنگ به نكته‌ای پی بردم كه گویا همدردانم به آن پی نبرده بودند: آن صبحانه، بخشی از آزمون ما بود. از این‌رو، شروع كردم به جویدن باصلابت، مانند كسی كه خوب می‌داند در حال رساندن عناصر باارزشی به بدن خویش است. دست به كاری زدم كه در حال عادی، هیچ قدرتی در دنیا نمی‌تواند مرا بدان وادارد: با شكم خالی آب پرتقال خوردم. دست به تخم‌مرغ و قهوه نزدم، و بیشترِ نان برشته را هم نخوردم، و از جا برخاستم و آبستن اقدام، شروع به قدم زدن در تریا كردم.
درنتیجه، نخستین نفری بودم كه به درون اتاقی كه پرسشنامه‌‌ها بر روی میز‌های قشنگش پخش شده بودند راهنمایی شدم. رنگ دیوار‌ها سایه‌ی سبزی داشت كه بی‌گمان واژه‌ی «دل‌انگیز» را بر زبان دوستان طراحی داخلی جاری می‌كرد. اتاق به نظر خالی می‌آمد؛ و با این حال من به قدری مطمئن بودم تحت مراقبتم، كه درست مانند شخص آبستن اقدامی رفتار می‌كردم كه گمان می‌كند تحت مراقبت نیست: بی‌تابانه قلمم را از جیبم بیرون كشیدم و درش را پیچاندم و باز كردم و سر نزدیك‌ترین میز نشستم و پرسشنامه را مثل مشتری عصبی رستورانی كه صورتحساب را چنگ می‌زند، پیش كشیدم.
پرسش شماره‌ی 1: آیا به نظر شما درست است كه انسان فقط دو دست و دو پا و دو چشم و دو گوش داشته باشد؟
برای نخستین بار، از طبیعت افسرده‌ام سود جستم و بی‌درنگ نوشتم: «حتی چهار دست و پا و گوش برای من كم است. انسان به قدر كفایت تجهیز نشده است.»
پرسش شماره‌ی 2: در آن واحد با چند تلفن می‌توانید كار كنید؟
در این مورد نیز پاسخ، به آسانی یك عمل ریاضی ساده بود. نوشتم: «اگر تنها هفت تلفن باشد، حوصله‌ام سر می‌رود. باید دست‌كم نه تلفن باشد تا احساس كنم دارم با تمام ظرفیت كار می‌كنم.»
پرسش شماره‌ی 3: وقت آزاد خود را چگونه می‌گذرانید؟
جواب من: «اصطلاح وقت آزاد را دیگر من به رسمیت نمی‌شناسم. در سال‌روز پانزده سالگی‌ام آن را از فرهنگ لغاتم حذف كردم. چون اصلاً خلقت با اقدام آغاز شده است.»
كار را گرفتم. ولی حتی با نه تلفن، واقعاً احساس نمی‌كردم دارم با تمام ظرفیت كار می‌كنم، توی دهنی‌ها داد می‌زدم: «فوراً اقدام كنید» یا «اقدامی بكنید» یا «باید اقدامی بكنیم» یا «اقدام خواهد شد» یا «اقدام شده» یا «باید اقدام بشود». اما علی‌القاعده (چون احساس می‌كردم حال و هوای محیط، این‌گونه اقتضا می‌كند.) از لحن آمرانه استفاده می‌كردم.
جالب توجه، استراحت وقت ناهارمان بود كه اغذیه‌ی مغذی‌مان را در محیط فرحبخش ساعاتی صرف می‌كردیم. كارخانه وونزیدل پر بود از آدم‌هایی كه تشنه گفتن داستان زندگی آن‌ها برای آن‌ها از خود زندگی‌شان مهم‌تر است. كافی است دكمه‌ای را فشار دهید تا بی‌درنگ از دلاوری‌های استفراغ‌شده آكنده شود.
وونزیدل دست راستی داشت به نام براشك، كه خود نیز با سرپرستی هفت بچه و یك زن زمینگیر، با كار شبانه در دوران تحصیلش و اداره‌ی خوب چهار شركت و گذراندن دو دوره‌ی تحصیلی عالی در دو سال، برای خود شهرتی به هم رسانده بود. یك‌بار كه خبرنگاران از او پرسیده بودند «شما كی می‌خوابید، آقای براشك؟» او جواب داده بود «خوابیدن جنایت است.»
منشی وونزیدل نیز با بافندگی، از یك شوهر زمینگیر و چهار بچه سرپرستی كرده بود و در كنار آن موفق به فارغ‌التحصیل شدن در دو رشته‌ی روان‌شناسی و تاریخ آلمان شده بود، و افزون بر آن، به پرورش سگ گله نیز پرداخته بود؛ و غیر از آن، به‌عنوان خواننده در باشگاه‌های شبانه صاحب شهرتی خاص شده بود و «آكله‌ی شماره‌ی 7» نام گرفته بود.
وونزیدل خود از آن آدم‌هایی بود كه هر صبح، تا چشم از خواب می‌گشایند، تصمیم به اقدام می‌گیرند. همچنان كه به چابكی كمربند حوله‌ی حمامشان را گره می‌زنند، با خود می‌گویند: «باید اقدام كنم.» درحالی‌كه ریش خود را می‌تراشند، به خود می‌گویند: «باید اقدام كنم.» و پیروزمندانه به مو‌های تراشیده‌ی ریششان نگاه می‌كنند كه با كف صابون شسته می‌شود. این ذره‌‌های مو، نخستین قربانی‌های روزانه آن‌ها در پیشگاه نیروی محرك آنهاست. اعمال خصوصی‌تر نیز به این اشخاص احساس رضایت می‌بخشد: آبی كه شرشر می‌كند، كاغذی كه به كار می‌رود، اقدام صورت گرفته است. نان خورده می‌شود، تخم‌مرغ سر بریده می‌شود.
برای وونزیدل، پیش پا افتاده‌ترین كار‌ها نیز اقدام به نظر می‌رسیدند. آن‌طور كه كلاهش را سرش می‌گذاشت، آن‌گونه كه ـ لرزان از نشاط و نیرو ـ دكمه‌‌های پالتوش را می‌بست، بوسه‌ای كه به همسرش می‌داد، همه و همه اقدام بود.
هنگامی كه به دفترش می‌رسید با فریاد «باید اقدام بكنیم» به منشی‌اش سلام می‌كرد؛ و او با صدای پرطنینی جواب می‌داد: «اقدام خواهد شد.» سپس وونزیدل از این قسمت به آن قسمت می‌رفت و با نشاط فریاد می‌زد: «باید اقدامی بكنیم.» و همه پاسخ می‌دادند: «اقدام خواهد شد.» هنگامی كه به داخل دفتر من نگاه می‌كرد، من نیز با لبخند دوستانه‌ای جواب می‌دادم: «اقدام خواهد شد.» ظرف یك هفته، تعداد تلفن‌های روی میزم را به یازده رساندم، و در دو هفته به سیزده؛ و هر روز صبح در تراموا لذت می‌بردم از اینكه فعل‌های امری تازه‌ای بسازم و فعل اقدام كردن را با زمان‌ها و لحن‌های مختلف آزمایش كنم. دو روز تمام به تكرار مكرر یك جمله واحد ادامه دادم؛ چون فكر می‌كردم بسیار خوش‌آهنگ است: «باید اقدام شده باشد.» دو روز دیگر به این جمله چسبیدم: «چنین اقدامی نباید انجام گرفته باشد.»
بدین‌سان، احساس می‌كردم دارم با تمام ظرفیت كار می‌كنم، و به‌راستی اقدامی در كار هست. یك صبح سه‌شنبه، تازه پشت میزم نشسته بودم كه وونزیدل به داخل دفترم یورش آورد و جمله همیشگی‌اش «باید اقدامی بكنیم» را بر زبان آورد. ولی چیز غیر قابل توضیحی در چهره‌اش، مرا به تردید انداخت و نگذاشت طبق قاعده، با لحن شاد و شادابی پاسخ بدهم: «اقدام خواهد شد.» گویا زیاد مكث كرده بودم. چون وونزیدل كه كمتر صدایش را بلند می‌كرد، سرم فریاد زد: «جواب بده! جواب بده! جواب بده! مگر قاعده را نمی‌دانی؟»
من، زیر لب، با اكراه، مثل بچه‌ای كه وادارش كنند بگوید «من بچه بدی هستم»، جواب دادم. تنها با تلاش بسیاری توانستم جمله را بر زبان آورده، بگویم: «اقدام خواهد شد.» اما هنوز دهان نبسته بودم، كه به راستی اقدام به وقوع پیوست. وونزیدل نقش بر زمین شد. روی زمین غلت زد، و درست میان درگاه در باز، افتاد. من بی‌درنگ به حقیقت پی بردم؛ و هنگامی كه آهسته میزم را دور می‌زدم و به نعش روی زمین نزدیك شدم، جای شك برایم نماند: او مرده بود.
سرم را ناباورانه به چپ و راست تكان دادم و از روی وونزیدل رد شدم و از راهرو، آهسته تا دفتر براشك رفتم، و بدون در زدن، وارد شدم. براشك پشت میزش نشسته بود و در هر دستش یك گوشی تلفن بود و لای دندانهایش قلم خودكاری، كه داشت با آن روی كاغذی، یادداشتی می‌نوشت. درحالی‌كه با پا‌های برهنه‌اش نیز مشغول كار كردن با یك دستگاه بافندگی در زیر میز بود. (او لباس خانواده‌اش را از همین راه تهیه می‌كند.) با صدای آهسته‌ای گفتم: «اقدامی پیش آمده.»
براشك، قلم خودكار را به بیرون تف كرد و دو گوشی را زمین گذاشت و انگشتان پایش را با اكراه از دستگاه بافندگی جدا كرد.
پرسید: «چه اقدامی؟»
گفتم: «وونزیدل مرده.»
براشك گفت: «نه.»
من گفتم: «باور كنید. بیایید خودتان ببینید.»
براشك گفت: «غیر ممكن است.» با وجود این، دمپاییهایش را پوشید و در راهرو دنبالم آمد.
هنگامی كه كنار جسد وونزیدل ایستادیم، براشك گفت: «نه، نه، نه!»
من چیزی نگفتم. وونزیدل را با احتیاط به پشت خواباندم و چشمهایش را بستم و افسرده، نگاهش كردم. نسبت به او احساسی مثل دلسوزی پیدا كردم، و برای نخستین بار پی بردم كه هرگز از او نفرت نداشته‌ام. چهره‌اش حالت چهره‌ی كودكی را داشت كه لجوجانه از دست شستن از ایمانش به بابا نوئل، سر باز می‌زند؛ اگرچه استدلال‌های همبازی‌های خود را نیز كاملاً قانع‌كننده می‌یابد. براشك گفت: «نه، نه.»
من آهسته گفتم: «باید اقدام كنید.»
براشك گفت: «بله، باید اقدام كنیم.»
اقدام شد: وونزیدل به خاك سپرده شد، و من برای حمل یك حلقه گل سرخ مصنوعی در پشت تابوتش انتخاب شدم. زیرا علاوه بر گرایش به افسردگی و كرختی، از شكل و شمایلی هم برخوردارم كه با كت و شلوار سیاه بی‌اندازه همخوانی دارد.
گویا هنگامی كه با حلقه گل سرخ مصنوعی در پشت تابوت وونزیدل راه می‌رفتم، فوق‌العاده به نظر می‌رسیدم. چون از طرف یك شركت كفن و دفن متجدد، به من پیشنهاد شد به‌عنوان عزادار حرفه‌ای برایشان كار كنم. مدیر شركت گفت: شما مادرزاد عزادارید! رخت و لباستان با شركت چهره‌تان حرف ندارد!
برگه‌ی استعفایم را به دست براشك دادم و گفتم آنجا هرگز به‌راستی احساس نكرده‌ام با تمام ظرفیتم كار می‌كنم؛ و با وجود سیزده تلفن، باز احساس می‌كنم مقداری از استعدادهایم به هدر می‌رود. به مجرد آنكه نخستین ظهور حرفه‌ای‌ام به‌عنوان عزادار سرآمده بود پی برده بودم: من به اینجا تعلق دارم، و برای این كار ساخته شده‌ام.
در شبستان، افسرده پشت تابوت می‌ایستم و دسته گل ساده‌ای در دست می‌گیرم؛ درحالی‌كه ارگ، لارگوهندل را می‌نوازد؛ قطعه‌ای كه می‌توان گفت از احترامی كه درخور آن است برخوردار نمی‌گردد. كافه‌ی گورستان پاتوق همیشگی من است. فواصل بین اوقات كارم را در آنجا می‌گذرانم. اگرچه گاهی نیز پشت تابوت‌هایی راه می‌روم كه هیچ تعهدی در قبالشان ندارم. از جیب خودم گل می‌خرم، و به مددكاری كه پشت تابوت مرده‌ی بی‌خانمان راه می‌رود می‌پیوندم. گه‌گاه سری به گور وونزیدل هم می‌زنم. مگر نه اینكه كشف شغل واقعی‌ام را به او مدیونم؛ شغلی كه در آن افسردگی ضروری است، و كرختی وظیفه‌ام.
تازه دیری بعد بود كه پی بردم هرگز به خود زحمت نداده‌ام دریابم محصول كارخانه‌ی وونزیدل چیست. گمان می‌كنم صابون بود.

دسترسی سریع