داستانك فرهنگ :از عشق و اوهام بیشتر" «از عشق و اوهام بیشتر»

دو خواستگار قبلی راهمكار پدر معرفی كرده و این سومی را مادر معلوم نبود از كجا پیدا كرده بود.فكر می كردچرابایدمنتظرخواستگار بود.چرا باید اول خواستگار جواب بله می داد و بعد او.با خودش فكر می كرد"هیچ كدام خوب نبودند"اما می دانست كه این سومی...

1396/08/20
|
18:01

نوشته:
م_عابدین_نژاد
"از عشق و اوهام بیشتر"
...سومین خواستگار كه رفت، مادر هنوز امیدوار به پاسخ مثبت بود.
پدر همان لحظه كه در را می بست؛ گفت:
اینام بگیر نیستن!
مادر چشم غره ای رفت و گفت:هیس..
می شنوه!
در اتاق كناری دختر لباس عوض می كرد.
لباس مهمانی را درآورد و پیرهن زرد قدیمی اش را پوشید.
حس خوبی نداشت.
دو خواستگار قبلی راهمكار پدر معرفی كرده و این سومی را مادر معلوم نبود از كجا پیدا كرده بود.
فكر می كرد چرا باید منتظر خواستگار بود.
چرا باید اول خواستگار جواب بله می داد و بعد او.
با خودش فكر می كرد"هیچ كدام خوب نبودند"اما می دانست كه این سومی را دوست خواهد داشت.
اگر می شد زودتر جواب می گرفت می توانست حتی عاشق این سومی شود!
كمی بعد مادر صدایش می كرد و‌پدر جمعه غمگینی دیگر را حس می كرد.
خواستگار اول كه پاسخ نداد، دختر خوشحال شد.
او پسری با قد بلند و بشدت لاغر بود.
خواستگار دوم برعكس او كوتاه و چاق بود.
ولی این سومی...
بنظرش حتی زیبا می رسید.
مادر كه صدایش كرد؛ آرایش صورتش را پاك می كرد.
پدر رفته بود.
دختر خواست بپرسد كه اینها رو كی معرفی كرده ،كه مادر زودتر گفت:
تاج خانم!
دختر تاج خانم را می شناخت. زنی چاق و‌پرحرف. سال ها پیش با مادر دوست شده بود.
مادر گفت: چطور بود؟
دختر فهمید و نفهمیده گفت: خیلی حرف می زدن. خوشم نیومد!
مادر ادامه داد برن گم شن.
دختر اما سكوت كرد.
زنگ خانه بصدا درآمد و تصویر محو پدر درحاشیه كوچه دیده شد.
كجارفته بود؟ مادر فكر كرد ودگمه را فشار داد.
پدر به خانه آمد و غمگین نشست.
مادر كنار او نشست.
دختر كنار او نشست.
پدر گفت: اینا بدرد ما نمی خورن.
مادر گفت: خوشم نیومد ازشون.
دختر سكوت كرد.
فكر می كردعشق چگونه باید باشد.
و در خود فرو رفت......__________________________
سه روز دیگر گذشت.
دختر می توانست به خواستگار چهارم فكر كند.
اما خواستگار سوم هنوز پاسخی نداده بود.
دختر همچنان منتظر بود‌.
تا آنكه اتفاق افتاد.
صدای مادر را شنید كه به كسی آنسوی خط تلفن دلداری می داد‌.
دختر دلش لرزید.
مادر اورا دید و گفت:
هنوز نشستی؟ برو حاضر شو عصر یكی میاد!
نزدیك عصر مادر به پدر گفت:
جوون بیچاره از اینجا كه رفتن تو راه ماشین بهشون زده و الان بیمارستانه.
پدر گفت: بهش كه نگفتی؟
و مادر با اطمینان گفت: دیوونه ام مگر!
تا غروب چیزی نمانده بود.
خواستگار چهارم در راه بود!

دسترسی سریع