اینجا ساكت و آرام است، اما سكوت نیست. یك وقتی در دهكدهای نزد دوستی بودم، میگفت «میبینی؟ اینجا هیچ سرو صدایی نیست، سكوت مطلقست.» می بینید؟ دوست من دیگر این صداها را نمیشنید....
درباره نویسنده : شروود اندرسن ، از نویسندگان برجسته آمریكایی است. وی از نویسندگان عصر طلایی داستان كوتاه در آمریكا به شمار میرود. وی را پدر داستاننویسی مدرن آمریكا میدانند.
داستانهای اندرسون روایت زندگی طبقه متوسط جامعه آمریكا و به ویژه آدمهای حاشیه اجتماع است. آدمهایی محروم و ناكام كه گزیری جز تنهایی و خیالبافی ندارند.
( داستان كوتاه « در شهركی غریب» اثری از این نویسنده و به تر جمه ی مرضیه ستوده را در زیر
می خوانید.)
صبح روزی در شهركی غریب، در محلهای غریبه. همه جا آرام و ساكت است. نه، انگارصداهایی میآید. صداهایی كه قاطعانه بیان میشوند. پسركی سوت میزند. در ایستگاه راه آهن، ازاین جا كه ایستادهام صدایش را میشنوم. من در محلهای غریبام.
اینجا ساكت و آرام است، اما سكوت نیست. یك وقتی در دهكدهای نزد دوستی بودم، میگفت «میبینی؟ اینجا هیچ سرو صدایی نیست، سكوت مطلقست.» می بینید؟ دوست من دیگر این صداها را نمیشنید: صدای وزوز حشرات، صدای جاری آبشار و از جایی دور، صدای تلق تلوق ماشین شخم زنی و آواز مردی كه گندم درو میكند. دوستم به این صداها عادت كرده بود، صداها را نمیشنید. از اینجایی كه الان ایستادهام، صدای بكوب بكوب میآد. یكی قالیچهای روی طناب آویزان كرده، میكوبد به قالیچه. از آن دورها پسری دیگر فریاد میزند یوهو...
خوب است آدم مكرر برود و بیاید. خوب است آدم در محلهای غریب باشد. در ایستگاه راهآهن، از قطار پیاده میشوی با بار و بنهات. باربرها سر بار و بنهی تو دعوا راه میاندازند. همانطور كه در شهر خودت دیدهای كه باربرها سر بار و بنهی غریبهها كشمش میكنند.
همانطور كه تو ایستگاه منتظری، دور و برت دیدنی است. از در مغازههای روبهرو، مردم هی میآیند، هی میروند. پیرمردی میایستد و زل میزند به قطار. دارد با خودش حرف میزند. هی فكر و خیال – فكر و خیال. خیال میخواهد بال و پر بگیرد، مگر میگذاریم؟ خفه اش میكنیم. عقل اما، همیشه یك چیزهایی به آدم گوشزد میكند: هی نگاه كن مواظب باش.
بیشتر ما، همهی عمرمثل وزغ زندگی میكنیم. آرام و با مهارت مینشینیم زیر درخت بارهنگ، تا پشهای، سنجاقكی برِ ما بال بزند. صاف بیاید بنشیند روی زبان ما، تا تو هوا آن را بقاپیم بعد هم ببلعیماش، تمام. به همین سادهگی. اما چقدر چون و چرا دارد كه همیشه هم بیچون و چرا میگذرد. آخر این سنجاقك از كجا آمده بود؟ كجا داشت میرفت؟ شاید داشت میرفت با دلدارش بال بزند.
این قطاری كه با آن سفر میكنم لِك و لِك میكند، حالا هم یك جایی توقف كرده. خب باشد من هم دارم میروم مسافرخانهی اِمپایر. این شهركی كه آمدهام به دهكده میماند. به هر حال توی این مسافرخانهها راحت نیستم. مثل جاهای قبلی با تختهای قراضهاش. رختخواباش هم حتما جك و جانور دارد. از اتاق بغلی صدا میآد. مردی بلند بلند حرف میزند. تاجراست. «كار و كاسبی تعریفی نداره» حتما دارد با یك دلال دیگر حرف میزند. «آره رو به خرابیه». بعضی حرفهاشان خوب شنیده نمیشود. این دیگر حرص آدم را درمیآورد.
چرا من در این شهراز قطار پیاده شدم؟ چرا آمدهام اینجا؟ حالا كمكم یادم میآد. انگار گفته بودند این نزدیكیها یك دریاچه است. فكركنم بروم ماهیگیری. شاید هم بروم شنا كنم.
هی فكر و خیال. حالا یادم میآد همهی زندگیام از وقتی كه آن اتفاق افتاد، گاه و بیگاه زدهام در و بیرون. آدمیزاد دلش میخواهد یك وقتهایی تنها باشد. تنها بودن معنیاش این نیست كه هیچكس دور و بر آدم نباشد. تنها بودن یعنی اینكه مردم همه غریبه باشند و تو غریب.
آنطرف زنی دارد گریه میكند، زن رو به پیری است. خب باشد من هم دیگر جوان نیستم. ببینید چقدر زار و نزار است. یك زن جوان همراهاش است. وقتش كه بشود، زن جوان، درست شكل مادرش خواهد شد. دختر هم نگاه صبور و مظلوم مادر را خواهد داشت. پوست صاف و كشیدهاش آویزان و چروك خواهد شد. زن دماغ گندهای دارد. دختر هم دماغ گنده است. یك مرد همراهشان است. چاق است و رگ های قرمز صورتش زده بیرون. نمیدانم چرا فكر میكنم مرد باید قصاب باشد. دستها و چشمهای قصابها را دارد. مطمئنا مرد، برادرِ زن است. زن، شوهرش مرده است. آنها داشتند یك تابوت میگذاشتند تو قطار. آنها حتما در حومهی شهر زندگی میكنند، در خانهای دورافتاده. اصلا شك دارم كه این طرفها زندگی كنند. كسی همراهشان نیست تا در این ساعات ناگوار كنارشان باشد. مردم بیاعتنا از كنارشان میگذرند. ببینید حتی برادر هم با آنها همراه نمیشود فقط بدرقهشان میكند. زن میرود جنازهی شوهرش را در شهر زادگاهش به خاك بسپارد. مردی كه به قصابها میماند، دست زن را در دستهایش میگیرد. رفتاری محبتآمیز و عاطفی. اینجور مردها فقط وقتی یكی تو فامیل میمیرد اینگونه رفتار میكنند.
آفتاب شده است. مامور قطار در ایستگاه قدم میزند، بالا پایین میرود و با رییساش خوش و بش میكند. جوك میگوید. هرهر میخندند. مامور قطار از آن شوخ و شنگهاست. در تمام طول راه، به كارمند تلگراف، به باربرها چشمك میزند، هرهر میخندد. همه جور مامور قطار پیدا میشود، همانطور كه جورواجور مسافر هست.
میبینید؟ آنها از كنار زن شوهر مرده كه میرود با دخترش جنازهی عزیزشان را به خاك بسپارند، میگذرند. همانطور جوك میگویند و با صدای بلند میخندند. اما بعد خواه ناخواه، ساكت میشوند.
هالهای از سكوت، دور زن سیاهپوش، دور دخترش و برادر هیكل گنده را فراگرفته است. هالهی سكوت، همانوقت كه آنها در خانهشان بودند، دورشان چنبره زد و با آنها به خیابان و از خیابان به ایستگاه راهآهن و به شهری كه میروند، فراگیر شده است. آنها آدمهایی معمولیاند، نه از آنها كه به چشم بیایند. ناگهان مهم شدهاند. آنها یادآور مرگاند. مرگ مهم است مگرنه؟ عظمت دارد.
درشهری غریب، در میان مردمی غریبه. چه آسان میشود همهی زندگی را درك كرد.
همه چیز درست مثل همان است كه در شهرهای دیگر بودهای و دیدهای. سرتا سر زندگی، از تسلسل مجموعهی پیشآمدها و رویدادها، رقم خورده است. و این تسلسل دوار به تكرار میچرخد و میچرخد. البته، گوناگونی رویدادها بیكران است. سال گذشته كه پاریس بودم رفتم موزهی لوور. نقاشهایی را دیدم كه با جدیت وسخت كوشی از روی شاهكارهای قدیمی، كپی میكردند. آن ها كپیكارهای حرفهای بودند. اما هنوز كه هنوز است، هیچ احدی نتوانسته كپی را درست از كار درآورد. عینا- همان، اصلا وجود ندارد. حتی كوچكترین رویداد دو زندگی، مثل هم نیست.
چنانچه میبینید آمدهام اینجا، یكی از مسافرخانههای خارج از شهر، در جایی غریب. مگس وول میزند. یك مگس صاف فرود آمد روی همین كاغذی كه دارم افكارم را مینویسم. از نوشتن دست میكشم، به مگسه نگاه میكنم. میلیون ها مگس تو دنیا هست اما مگر میتوان گفت دو تا مگس عین هماند؟ چگونگی رویدادهای زندگیشان مثل هم نبوده است.
فكر میكنم باید به دلیل خاصی باشد كه مكرر از شهر و محلهی خودم میزنم بیرون. در شهرخودم، در خانهای مشخص و همیشگی، زندگی كردهام. با اعضای خانوادهی خودم، همان خدمتكار، همان آشناها. من استاد فلسفهام. در دانشگاه همان شهر، همان شغل همیشگی، همان زندگی...
شبها اغلب مردم میآیند خانهی ما، گفتگو درمیگیرد، كمی هم موسیقی گوش میكنند و بعد میروند. روزها میروم دانشگاه، بعد میروم اتاق كارم، بعد میروم سركلاس درس میدهم. به دانشجوها بربر نگاه میكنم. یك چیزهایی در بارهشان میدانم، ذهن و افكارم متاثرمیشود از آنها، بعد دلم میگیرد. من خیلی چیزها در بارهی آدمها میدانم، البته نه به قدر كفایت. مشكل اساسی همین جاست.
در همسایگی ما خانهای است كه همیشه كنجكاوی مرا برمیانگیخت. آدمهایی كه در آن خانه زندگی میكنند، كاملا منزوی هستند. حتی به ندرت در حیاط خانهشان دیده میشوند. خب كه چی؟ هیچی. فقط كنجاوی من هی بالا میگرفت.
هنگام قدم زدن، وقتی از در خانهشان رد میشدم چیزی غریب در دلم میجوشید. همین قدر توانستم دربارهشان بدانم كه درآن خانه، پیرمردی با ریش بلند و یك زن صورت مهتابی، زندگی میكنند. یك روز از میان پرچین حیاط نگاه می كردم، پیرمرد با عصبانیت زیردرخت بالا و پایین میرفت، دستهایش را به هم چنگ و واچنگ میكرد و با خود غرولند میگفت. در و پنجرهها همیشه بسته و پردهها كیپ بود. زن صورت مهتابی، لای در را كمی باز كرد و به پیرمرد نگاه كرد بعد در را بست. هیچی هم نگفت. آیا ترس تو نگاهش بود یا عشق؟ از كجا میشود دانست.
یك بار از همان خانه، صدای زن جوانی را شنیدم، گرچه زن جوان در حول وحوش آن خانه ندیده بودم. زن داشت میخواند. شب بود. طنین صدا، شب را میشكافت. شیرین و دلكش.
بفرمایید، همهاش همیناست: این، همهی آن چیزی است كه قرار است در زندگی نصیب ما شود. پراكنده، تكه تكه این جا- آن جا با هم تلاقی می كنند، در هم میروند، یكی میشوند. حجم زندگی، بیش از آن است كه مردم خیال میكنند.
در حول وحوش آن خانه كه هوشیار و كنجكاو قدم میزدم، چیزی غریب در درونم میجوشید. قلبم با شعف میلرزید. من طنین صدا را میشناسم. آنقدر كنجكاو بودم كه دربارهشان از این و آن بپرسم. مردم میگفتند «آنها آدمهایی عجیب و غریباند» خب باشد كی عجیب و غریب نیست؟
من الان كجا هستم؟ اصلا من كیام؟ دیگر چه كسی از خودش اینجور سوال و جواب میكند؟ آن جا زنی را دیدم كه شوهر مردهاش را گذاشت ته قطار، تو قسمت بار. من آن زن را دقایقی بیشتر ندیدم بعد هم آمدم تو این مسافرخانه و حالا نشستهام اینجا دارم به آن زن فكر میكنم. به زندگیای كه پشت سرگذاشته و چه زندگیای را از این پس خواهد گذراند. سراسر زندگیاش را بازسازی میكنم. اغلب این كار را میكنم. میزنم از شهر خودم بیرون. زنم میپرسد «كجا داری میری؟» با خودم میگویم: میروم چشمه، میروم شستشو كنم. میروم تا خود را در زندگیهای دیگر شستشو دهم، در زندگی آدمهایی كه نمیشناسم.
زنام فكرمیكند من هم كمی عجیب و غریبام اما دیگر عادت كرده. شكرخدا، زن صبور و خوش طینتی است. آنقدر اینجا مینشینم تا خسته شوم. بعد میروم در محلههای غریبه قدم میزنم. خانههای غریب، چهرههای غریبه. لابد مردم با خودشان میگویند: این كیه؟ یك غریبه.
شر و شور خاصی دارد، گاه و گداری یك غریبه، در محلهای غریب. بیهدف، سیال. فقط پرسه زدن است و فكروخیال كردن. و بعد شستشو و سبك شدن. سرخوشی خارقالعادهای دارد.
یك وقتی، وقت جوانی، به سرم میزد دختر تور كنم. غریب در محلهای غریبه، كی به كیه. اما حالا از این فكرها به سرم نمیزند. نه برای اینكه زن دارم و به زنام وفادارم یا اینكه زنهای غریبه برایم خوشایند نیستند. نه. وقتی آدم از بار زندگی سنگین شود، ِجرم میگیرد همینطورها میشود. بعد میآیم در شهركی غریب، تا خودم را در زندگی غریبهها، شستشو دهم و سبك شوم.
غریب در محلهای غریبه، قدم میزنم. فكر میكنم. دستخوش رویا میشوم. همین طور درخیابانها پرسه زدهام یك عصا هم دستم است.از این كوچه به آن كوچه. تو مغازهها سرك میكشم. كنار پنجرهها میایستم توی خانهها را نگاه میكنم، خودم را به خیال و خیال بازی میسپارم. رویاهایم را با زندگی غریبهها تقسیم میكنم، تا بعد باز تكه تكه، مجموع كنم. میبینید؟ هر آن چه در خودم میگذرد، در دیگران میبینم.
لذت شگفتی دارد. امشب حتما در خانههای این محلهی غریب، یك چیزهایی میگویند: «یك غریبه تو محله بود» «چه شكلی بود؟» «یكجوری بود. عجیب غریب»
در من هم كششی است ژرف، تا مردم مرا توصیف كنند و در ذهن غریبهها نقش بندم.
نشستهام اینجا، تو این مسافرخانه، در شهركی غریب. قبلا هم اینجا آمده بودم. عجیب احساس تازهگی میكنم. دیشب خوابی شیرین كردم. حالا صبح شده. همه جا آرام است. شاید سوار قطار شوم بروم خانه. حالا یك چیزهایی یادم میآد. دیروز رفتم سلمانی موهایم را كوتاه كردم. از سلمانی رفتن بیزارم به خودم گفتم در شهری غریب كاری ندارم بكنم، خب میروم سلمانی. مردی كه موهای مرا كوتاه كرد گفت «هفتهی پیش بارندگی بود» گفتم «آره». این همهی گفتگویی بود كه بین ما رد و بدل شد.
از سلمانی آمدم بیرون، هی فكرو خیال. همینطورها میگذرد دیگر. گفتم كه، عادتم شده بعد از آن اتفاق ( وقت و بیوقت، پیش خودم میگویم بعد از آن اتقاق – بعد ازآن اتفاق) هرچند گاه، از شهر و دیار خودم میزنم بیرون، میآیم در محلهای غریب. آن اتفاق، كدام اتفاق؟ نه اتفاقی آنچنانی. هیچی، یك دختر كشته شد. همین. در تصادف ماشین. یكی از دانشجوهایم بود. نقش خاصی در زندگی من نداشت. وقتی او كشته شد، مدتها بود من ازدواج كرده بودم.
اغلب میآمد تو دفتر من مینشست، گپ میزدیم. معمولا دربارهی موضوعهایی كه سركلاس درس داده بودم، حرف میزدیم. میگفت «واقعا به آن كه گفتی معتقدی؟» میگفتم «نه. نه كاملا، تقریبا» حتما شما میدانید كه ما استادهای فلسفه، چطور حرف میزنیم. گاهی خودم فكر میكنم آنچه كه میگوییم بی معنی است. معمولا من شروع میكردم به حرف زدن. چشمهاش زلال بود و خاكستری. نگاه نافذ و شفافی داشت كه همهی صورتش را میگرفت. شاید شما هم بدانید، بعضی وقتها، همانطور كه مثلا داشتم میگفتم من فكر میكنم... و میدانستم دارم دری وری میگویم، چشمهاش گشاد میشد و زل میزد. وقتی زل میزد، میدانستم گوش نمیدهد. خب مهم نبود. گوش ندهد. اما من باید یك چیزهایی میگفتم. گاهی وقتها همانطور كه تو اتاق كارم دوتایی نشسته بودیم، سكوت سنگینی دورمان چنبره میزد. بعد صداهایی میآمد. یكی داشت تو راهرو رد میشد. یك بار صدای قدمهاش را شمردم. بیست و شش، بیست و هفت، بیست و هشت.
من نگاه میكردم به او- او نگاه نگاه من میكرد.
میبینید؟ دیگر سن و سالی از من گذشته، من متأهلام. این همه جوان ریخته بود تو دانشگاه. همچین مرد جذابی هم نیستم. اما آن دختر- آن دختر، زلال بود و دوستداشتنی.
میآمد مینشست، نگاه میكرد، میرفت. بعد من همانطورساعتها تك و تنها مینشستم. همینطور كه الان در این اتاق، در شهركی غریب نشستهام. یادم میآد ساعتها مینشستم اما عجیب بود كه فكر و خیال نمیكردم. بیشتركودكیهایم یادم میآمد، عشق و عاشقیهایم و ازدواج كردنم. بعد هم به كل منگ میشدم. گرچه گیج و ویج میشدم اما در آن دقایق، آگاهتر و هوشیارتر از همهی زندگیام، زیسته بودم. بعد لابد مثل خلوضعها میرفتم خانه یك گوشه، ساكت مینشستم. همان وقتها بود كه زنام میگفت، من كمی عجیب و غریبام. میپرسید «چرا حرف نمیزنی؟ این چه ریخت و قیافهایه؟» میگفتم دارم فكر میكنم.
آن دختر در تصادف كشته شد. میگفتند وقتی از وسط خیابان رد میشده، حواساش پرتِپرت بوده. یك راست رفته وسط ماشینها. تو دفتر كارم نشسته بودم. یكی از استادها خبرآورد. گفت وقتی بلندش كردند، دیگر تمام بود. گفتم: آهان.
حتما پیش خودش فكر كرده، من چقدر خونسرد و بیاحساسم. لابد فكر میكند استاد فلسفه، قلب و احساس ندارد. گفت: راننده مقصر نبوده. گفتم: آهان.
یادم میآد یك خودكار دستم بود، تق تق میزدم روی میز. همانطور ساعتها نشستم زل زدم به دیوار بعد آمدم بیرون قدم زدم. همانطور كه قدم میزدم، چشمم افتاد به یك قطار. سوار شدم یك جایی رفتم، نمیدانم كجا. بعد به زنام تلفن كردم. درست یادم نیست چی گفتم، یك بهانهای آوردم. گفتم كه، زن صبور و خوش طینتی است. ما چهارتا بچه داریم. میبینید كه بچهها رساش را كشیدهاند.
آمده بودم در شهری غریب، تو خیابانها پرسه میزدم. خودم را مجبور میكردم تا همهی جزییات زندگی را مشاهده كنم. نمیدانم مثل اینكه سه چهار روز ماندم و برگشتم خانه.
ازآن وقت تا حالا، مكرر میآیم و میروم. در شهر و خانهی خودم دیگر جزییات را نمیبینم، ملال وجودم را میگیرد، كودن میشوم. گاه گداری، درشهری غریب، در محلهای غریبه. تازه میشوم، زندگی را احساس میكنم. مثل الان كه میبینید در شهركی غریبم. جایی كه هیچكس را نمیشناسم و كسی مرا نمیشناسد.
در شهركی غریب، در محلهای غریبه. صداهایی میآید. آن طرف خیابان، پسركی سوت میزند. پسری دیگر از دور فریاد میزند یوهو...
خورشید میدرخشد. جایی كنار نهری كسی میكوبد به قالی. صدای قطار میآید. ممكن است یك روز دیگراینجا بمانم یا شاید بروم به شهری دیگر. هیچكس نمیداند من كجا هستم، چه میكنم.
من شستشو میكنم. خودم را در زندگی غریبهها شستشو میدهم، وقتی خوب سبك شدم، تازه تازه، برمیگردم به شهر و دیار خودم.