داستان فرهنگ : «گربه ای زیر باران» اثری از « ارنست همینگوی» «گربه زیر باران»

هوا بارانی بود و باران از لای درخت‌های نخل چكه می‌كرد. آب به صورت گودالچه در مسیرهای شنی جمع شده بود. دریا در امتداد خطی طولانی در زیر باران می‌شكست و به سوی ساحل می‌لغزید تا بالا بیاید و زیر باران در امتداد خطی طولانی باز هم بشكند.

1396/08/06
|
16:25

ارنِست میلر هِمینگوی از نویسندگان برجستهٔ معاصر ایالات متحده آمریكا و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است. وی از پایه‌گذاران یكی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایع‌نگاری ادبی» شناخته می‌شود.
سبك ویژهٔ او در نوشتن او را نویسنده‌ای بی‌همتا و بسیار تأثیرگذار كرده بود. در سال 1925 نخستین رشته داستان‌های كوتاهش، در زمانهٔ ما، منتشر شد كه به خوبی گویای سبك خاص او بود.
(داستان كوتاه « گربه زیر باران» اثری از ارنست همینگوی را در زیر می خوانید .)


«گربه زیر باران»

آنها فقط دو تا آمریكایی بودند كه جلوی هتل توقف كردند. هیچ‌كدام از افرادی را كه در مسیر رفت و آمد به اتاق از كنارشان رد می‌شد نمی‌شناختند. اتاقشان طبقه‌ی دوم و رو به دریا بود، چشم‌اندازی هم رو به پارك عمومی و مجسمه‌ی یادبود جنگ داشت. نخل‌های بزرگ و نیمكت‌های سبز در آن پارك به چشم می‌خورد. زمانی‌كه هوا خوب بود همیشه یك نقاش با سه پایه نقاشی در آنجا حضور داشت. نقاش‌ها نحوه‌ی رویش نخل‌ها و رنگ‌های روشن هتل رو به باغ‌ها و دریا را دوست داشتند. ایتالیایی‌ها از راه دور می‌آمدند تا از مجسمه‌ی یادبود جنگ بازدید كنند. این مجسمه از جنس برنز بود و زیر باران می‌درخشید. هوا بارانی بود و باران از لای درخت‌های نخل چكه می‌كرد. آب به صورت گودالچه در مسیرهای شنی جمع شده بود. دریا در امتداد خطی طولانی در زیر باران می‌شكست و به سوی ساحل می‌لغزید تا بالا بیاید و زیر باران در امتداد خطی طولانی باز هم بشكند. وسایل نقلیه از میدان هم‌جوار با مجسمه‌ی یادبود متفرق شده بودند. در آستانه‌ی درب كافه‌ی مقابل میدان، گارسونی ایستاده بود در حالی‌كه به بیرون و به میدان خلوت نگاه می‌كرد.
زن آمریكایی كنار پنجره ایستاد و به بیرون نگاهی انداخت. آن بیرون درست زیر پنجره اتاقشان گربه‌ای زیر یكی از میزهای سبز خیس آب كز كرده بود. گربه ماده سعی داشت طوری خود را جمع كند تا خیس نشود.
زن گفت: "می‌رم پایین تا آن بچه گربه را بیاورم."

شوهرش از روی تخت تعارف كرد: "خودم این‌كار را می‌كنم."

" نه! خودم میارمش. بچه گربه‌ی بیچاره آن بیرون زیر اون میز رفته تا خیس نشود."

شوهرش به مطالعه‌اش ادامه داد و درحالی‌كه به دو تا بالش لبه‌ی تخت تكیه داده بود گفت: "خیس نشی."

زن رفت طبقه‌ی پایین و هنگامی‌كه از كنار دفتر صاحب هتل رد می‌شد مرد بلند شد و به او تعظیم كرد. میز كار صاحب هتل در انتهای دفتر بود. او مردی پیر و قد‌بلند بود.

زن گفت: ، داره باران می‌بارد." از صاحب هتل خوشش آمد.

" بله بله مادام. هوای خیلی بدی است. "

مرد پشت میزش در انتهای آن اتاق كم‌نور ایستاد. زن از او خوشش آمده بود. از اینكه او هرگونه انتقادی را به شیوه‌ای بسیار جدی پذیرا بود دوست داشت. متانت و نحوه‌ی خدمت كردن به او را دوست داشت. زن از طرز احساس او نسبت به مقام صاحب هتلی آن مرد خوشش می‌آمد. چهره‌ی پیر و سنگین و دستان بزرگش را دوست داشت. در حالی‌كه از او خوشش آمده بود در را باز كرد و به بیرون نگاهی انداخت. مردی پیچیده شده در شنلی پلاستیكی از میدان خلوت كنار كافه رد می‌شد. گربه باید همان حوالی در سمت راست بود. شاید زیر بالكن رفته باشد. زن در حالی‌كه جلوی درب ورودی ایستاده بود چتری از پشت سر بالای سرش باز شد. او خدمتكاری بود كه تا اتاق آن‌ها را همراهی كرده بود.
زن خدمتكار در حالی كه ایتالیایی حرف می‌زد لبخندی زد: "نباید خیس بشی." البته كه صاحب هتل او را فرستاده بود. زن همراه خدمتكار چتر به دست در امتداد مسیر شنی قدم زد تا به زیر پنجره اتاقشان رسید. میزی آنجا بود كه زیر باران شسته شده و سبز روشن شده بود. اما گربه آنجا را ترك كرده بود. ناگهان ناامید شد. زن خدمتكار به او نگاهی انداخت.

چیزی گم كردید مادام؟"

دختر آمریكایی گفت: "اینجا یك گربه بود."

"گربه؟"

" بله یك گربه."

خدمتكار خندید: "یك گربه؟ یك گربه زیر باران؟"

گفت: "بله، زیر این میز." بعد ادامه داد: "اوه خیلی دلم می‌خواست. دلم یك بچه گربه می‌خواست."

وقتی انگلیسی حرف می‌زد چهره‌ی زن خدمتكار درهم می‌رفت.

خدمتكار گفت: "خانم بیایید. باید برگردیم داخل هتل. خیس می‌شوید."

دختر آمریكایی گفت: "آره فكر كنم."

آنها از مسیر شنی برگشتند و از درب وارد شدند. خدمتكار بیرون ایستاد تا چتر را ببندد. همین‌كه دختر از جلوی دفتر رد شد، رئیس هتل از پشت میزش تعظیم كرد. یك حس خفیف و فشرده در درون دختر پیچید. رئیس هتل باعث شد دختر حس كوچك بودن و در عین حال بسیار مهم بودن كند. لحظه‌ای حس برتری و اهمیت بهش دست داد. از پله‌ها بالا رفت و در اتاق را باز كرد. جورج روی تخت مشغول مطالعه بود. در حالی‌كه كتاب را زمین می‌گذاشت پرسید: "گربه را گیر آوردی؟"

"رفته بود."

در حالی‌كه به چشمانش بعد از مطالعه استراحت می‌داد گفت: "جای تعجب داره كه كجا رفت."

زن نشست روی تخت و گفت: "خیلی می‌خواستمش. نمی‌دانم چرا اینقدر زیاد می‌خواستمش. اون بچه گربه بیچاره را می‌خواستم. اصلاً جالب نیست كه یك بچه گربه زیر باران بماند."

جورج باز هم به مطالعه ادامه داد. زن راه افتاد و رفت جلوی آئینه میز توالت نشست و در آئینه دستی به خودش خیره شد. نیم رخش را در آیینه بررسی كرد، اول این طرف بعد اون طرف. بعد پشت سر و گردنش را بررسی كرد. در حالی‌كه باز به نیم‌رخش خیره شده بود پرسید: " فكر نمی‌كنی به نظرت خوب باشد بگذارم موهایم بلند بشود؟"

جورج سرش را بالا آورد و به پشت گردن زنش نگاهی انداخت كه درست عین گردن یك پسر بچه اصلاح شده بود.
"همین‌طوری كه هست دوستش دارم."
دختر گفت: "خیلی كسل‌كننده شده است. خسته شده‌ام از اینكه شبیه یك پسر بچه‌ام."
جورج روی تخت جابجا شد. از اون لحظه كه زن شروع به صحبت كرد، جورج اصلاً رویش را از او برنگرداند و گفت: "به نظرم خیلی خیلی خوب هستی."
زن آئینه را روی میز‌توالت گذاشت و رفت سمت پنجره و به بیرون نگاهی انداخت. هوا رو به تاریكی می‌رفت. زن گفت: "دلم می‌خواهد موهایم را سفت و آرام از پشت سرم ببندم. طوری موهایم را از پشت گیره بزنم كه بتونم حس كنم. دلم می‌خواهد یك بچه گربه داشته باشم كه روی دامنم بنشیند و زمانی كه نوازشش می‌كنم خرخر كند."
جورج گفت : "خوب دیگه؟"
"و دلم می‌خواهد پشت میز با قاشق نقره‌ی خودم غذا بخورم و دلم شمع می‌خواهد. دلم می‌خواهد بهار باشد و دلم می‌خواهد موهایم را جلوی آئینه بشویم و دلم یك بچه گربه و چند دست لباس نو می‌خواهد."
جورج گفت: "اه خفه شو و یك كوفتی بگیر دستت و بخوان" و خودش به مطالعه ادامه داد.
زنش از پنجره به بیرون خیره شد. هوا دیگر كاملاً تاریك بود و هنوز باران روی درخت‌های نخل می‌چكید. زن گفت: "به هرحال من دلم یك گربه می‌خواهد. دلم گربه می‌خواهد. همین الان می‌خواهم. اگر نمی‌توانم موهامو بلند كنم یا هر سرگرمی دیگری داشته باشم حداقل كه می‌توانم یك گربه داشته باشم."
جورج دیگر گوشش نمی‌داد و كتابش را می‌خواند. زنش از پنجره به بیرون نگاه كرد، به نقطه‌ای كه نور در میدان ظاهر شده بود... كسی در زد. جورج در حالی‌كه از كتابش چشم برمی‌داشت گفت: بفرمایید؟ "

پشت در خدمتكار ایستاده بود و گربه‌ای بزرگ خال‌خالی در آغوش داشت. گربه محكم به او چسبیده بود و جلوی بدنش تاب می‌خورد. خدمتكار گفت: "ببخشید!! صاحب هتل فرمودند این را برای بانو بیاورم."

دسترسی سریع