در چنین حال و هوایی نیمههای شب از خواب بیدار و به آرامی از جایم بلند شدم و با ترس و لرز خود را به كنار پنجره رساندم، و جلوی پنجره برخلاف آنچه تصور میكردم به نحو غریبی روشن بود و اصلاً سیاه نبود و به تیرگی مرگ هم نبود.
هِرمان هِسِه ادیب، نویسنده و نقاش آلمانی-سوییسی و برندهٔ جایزهٔ نوبلِ سال 1946 در ادبیات. هرمان هسه بهخاطر قدرت استعداد نویسندگی و شكوفایی اندیشه و شجاعت ژرف در بیان اندیشههای انسانمداری و سبك عالیِ نگارش، به دریافت جایزهٔ نوبل در شاخهٔ ادبیات نایل شد.
( داستان كوتاه «از دوران كودكی » را در زیر می خوانید )
جنگل قهوهای در دوردست از همین چند روز پیش به این طرف سوسویی بانشاط از رنگ سبز برگهای تازه را نشان میدهد. در منطقهٔ لترسبرگ من امروز اولین گلهای نیمه باز پامچال را مشاهده كردم. در آسمان كاملاً صاف و مرطوب ابرهای مهربان ماه آوریل در عالم رویا سیر میكنند، و زمینهای زراعی كه بسیاریشان هنوز شخم درستی نخوردهاند چنان قهوهای براقی دارند و خود را در مقابل هوای ملایم مشتاقانه میگسترانند، كه گویی آرزو دارند بذرها را در خود بپذیرند و گیاهان را از دل خود بیرون دهند و از نیروهای خاموش خود هزاران جوانهٔ سبز و ساقههای رو به بالا رشدكننده را به محك آزمون گذارند، حس كنند و بذل و بخشش نمایند. همه چیز در حال انتظار است، همه چیز خود را آماده میكند، همه چیز در رویا است و در تب تبدیلشدنی ظریف، كه با ملاطفت مصرانهای جوانه میزنند –بذر به سوی خورشید، ابر در مقابل زمین زراعی و علف تازه روئیده در برابر بادها.
هر گاه به این فصل از سال میرسیم من بیصبرانه و آرزومندانه در كمین مینشینم، گویی كه باید لحظهٔ بخصوص برای من معجزهٔ تولدی مجدد را دست یافتنی سازد، و گویی كه باید این واقعه روی دهد كه من بالاخره یك بار، یك ساعت تمام، مكاشفهٔ نیرو و زیبایی را به طور كامل ببینم، درك كنم و به طور مستقیم تجربه نمایم كه چگونه زندگی در حال خندیدن از دل زمین بیرون میآید و چشمان جوان درشتش را به سوی نور باز میكند. هر سال كه میگذرد معجزهای از كنار من با بوهای معطر و صداهای دل انگیز عبور میكند، و بدون آن كه آن را تماماً درك كنم عاشقانه توسط من پرستش میشود. او آنجاست و من آمدنش را ندیدم، من پوستهٔ بذرها را كه میشكنند و آن اولین جوانههای ظریف و ترد را كه زیر نور میلرزند ندیدم. به ناگهان هركجا را كه ببینی پر از گل میشود، درختها با برگهای كم پشت و با گلهای كفآلود خود میدرخشند، و پرندهها آوازخوانان در قوسهای زیبا از میانهٔ آسمان آبی گرم به پرواز درمیآیند. معجزه به تحقق پیوسته است، حتی اگر دور از چشمان من، و جنگل ها شكل قوسی بخود میگیرند، و قلههای دور دست انسان را میطلبند، و اكنون زمان آن رسیده است كه به چكمه، كوله، قلاب ماهیگیری و پارو مجهز شویم و با تمامی هوش و هواس خود از آمدن سال تر و تازه خوشحالی كنیم، كه هر بار كه میآید زیباتر از بارهای قبلی است و هر بار به نظر میرسد كه سرعت برداشتن گامهایش تندتر میشود. در زمانههای بسیار دور كه من هنوز یك پسربچه بیشتر نبودم، بهار چه مدت، واقعاً چه مدت بسیار طولانی كه تمامی نداشت به درازا میكشید!
هنگامی كه زمان اجازه دهد و من سرحال باشم، بر روی علفهای خیس دراز میكشم یا از اولین درخت درست و حسابی بالا میروم و بر روی شاخهها تاب میخورم، بوی عطر شكوفهها و صمغ تازه را استشمام میكنم، شبكهٔ تشكیلشده از شاخه و برگ و آبی و سبز را تماشا میكنم، كه چگونه در دور و برم در هم گره خوردهاند و من در مقام میهمانی بیصدا همچون كسی كه در خواب راه میرود به باغِ اكنون از بین رفتهٔ دوران كودكیام قدم میگذارم. بسیار به ندرت چنین چیزی قابل حصول است و چنانچه برای بار دیگر بتوانیم به آنجا جستی بزنیم و هوای پاك نوجوانی را تنفس كنیم و باز دوباره برای لحظاتی كوتاه جهان را آن گونه ببینیم كه از دستان خداوندی بیرون آمده بود و ما آن را در دورهٔ كودكیمان دیده بودیم، چه احساس مطبوعی كه نمیبود، زیرا كه در وجود خود ماست كه معجزهٔ نیرو و زیبایی شكفته میشود.
در آنجا درختها شادمانه و با لجبازی به سوی آسمان بلند میشدند، در آنجا در باغ گلهای نرگس و سنبل آن گونه با شكوه و زیبا میروئیدند، و انسانهایی كه ما چنان كم آنها را میشناختیم، با ملاطفت و مهربانی با ما روبرو میشدند، زیرا بر روی پیشانی صاف ما هنوز هم آن مختصر نشانهٔ ملكوتی را حس میكردند كه ناخواسته و نادانسته زیر فشار پا به سن گذاردن محو و ناپدید گردید. من چه پسر سركش و مهارناشدنی بودم، چه نگرانیهایی كه پدرم از همان آغاز كودكی برای من نداشت و چقدر ترس و آه كشیدنهای مادرم كه نبود! – و با همهٔ اینها هنوز هم بر روی پیشانیام برق ملكوتی وجود داشت و هر چه كه از نظر میگذراندم زیبا بود و زنده، و در افكار و رویاهایم، حتی اگر از نوع پرهیزكارانهاش نبودند، هنوز هم فرشتهها و معجزات و قصهها خواهروبرادرانه میرفتند و میآمدند.
از دوران كودكی رایحهٔ زمین زراعی تازه شخم خورده و بوی جوانهزدن برگهای سبز جنگل با خاطرهای گره خوردهاند، كه هرساله وقتی بهار میشود مرا گرفتار خود میكنند و مجبورم میسازند كه آن دورهٔ نیمه فراموش شده و نامفهوم باقی مانده را دوباره برای ساعتها در ذهنم زنده كنم. و اكنون نیز دربارهٔ همان میاندیشم و میخواهم سعی كنم كه اگر در توانم باشد آن را تعریف كنم.
در اتاق خواب ما كركرهها بسته بودند و من در تاریكی در حالتی نیمه هوشیار قرار داشتم و صدای نفسهای عمیق و منظم برادر كوچكتر خودم را میشنیدم و دوباره در این مورد دچار شگفتی شده بودم كه با چشمان بسته به جای آن كه پرده بزرگ سیاه رنگی را ببینم، فقط رنگها را مشاهده میكردم، دایرههای بنفش و قرمز تیره كه مرتب بیشتر و سپس در تیرگی محو میشدند تا آن كه دوباره از تاریكی دایرههای رنگی جدیدی به صورت جوشان بیرون میآمدند و دور هركدامشان با نوار باریك زردرنگی حاشیه دار میشد. در همان حال به صدای باد نیز گوش میدادم كه از سوی كوهها با ضربههای ملایم و بیتكلف به طرف ما میآمد و به نرمی در درختان بلند كاج وول میخورد و خودش را هرازگاهی با سنگینی و زوزهكشان به روی بام خانه خم میكرد. این نیز برایم بسیار تأسف انگیز بود كه كودكان اجازه نداشتند تا دیر وقت شب بیدار بمانند و از خانه بیرون بروند و یا دست كم كنار پنجره باشند، و من به یاد شبی افتادم كه مادر فراموش كرده بود كركرهها را ببندد.
در چنین حال و هوایی نیمههای شب از خواب بیدار و به آرامی از جایم بلند شدم و با ترس و لرز خود را به كنار پنجره رساندم، و جلوی پنجره برخلاف آنچه تصور میكردم به نحو غریبی روشن بود و اصلاً سیاه نبود و به تیرگی مرگ هم نبود. همه چیز به نظر گنگ و مبهم و غمگین میآمد، ابرهای بزرگ بر روی تمامی آسمان مینالیدند و كوههایی كه به رنگ آبی تیره به نظر میرسیدند گویی كه همراه ابرها در سیلان بودند و انگار كه تمامیشان را ترس فرا گرفته و میخواستند تا از مصیبتی كه نزدیك میشد بگریزند. درختان كاج خوابیده بودند و به نظر بیرمق و درمانده میآمدند همچون چیزی مرده یا از میان رفته، اما در حیاط مثل همیشه نیمكت و چاه آب و درخت شاه بلوط جوان سرجایشان بودند و آنها نیز كمی خسته و دلتنگ به نظر میآمدند. نمیدانستم كه چه مدت در كنار پنجره نشسته و به جهان رنگ باخته و مسخ شده چشم دوخته بودم. در آن لحظه جایی در نزدیكی ما حیوانی مضطرب و بغض كرده شروع به شكوه كردن از جهان نمود. شاید یك سگ بود و شاید هم یك گوسفند یا گوساله، كه بیدار شده بود و در تاریكی ترس او را فرا گرفته بود. این ترس به من هم سرایت كرد، و من به گوشهٔ دنج و به سوی تختم فرار كردم، و نمیدانستم كه باید گریه كنم یا نه. اما قبل از آن كه به نتیجهای برسم دیگر خوابم برده بود.
در بیرون از خانه و در پشت كركرههای بسته، دوباره همهٔ آنها اسرارآمیز و در كمین نشسته بودند، و این چقدر خوب و البته خطرناك بود اگر میشد بیرون را نگاهی انداخت. من درختهای تیره و غمگین را در نظر مجسم میكردم و نور خسته و كدر را، حیاط خانه را كه اكنون از آن دیگر صدایی به گوش نمیرسید، كوههایی كه همراه ابرها به دوردست ها فرار میكردند، نوارهای رنگ باخته بر روی آسمان و جادهٔ روستایی بیرنگ و نامشخص را كه در آن دوردستهای خاكستری از نظر ناپدید میشد. در آن بیرون دزدی یا جنایتكاری كه در پالتویی بزرگ و سیاه رنگ مخفی شده بود پاورچین پاورچین راه می رفت و شاید هم كسی بود كه راهش را گم كرده و در هراس از وحشت شب و آزار حیوانات وحشی در آنجا این طرف و آن طرف میرفت. شاید یك پسربچه درست هم سن خود من بود كه گم شده بود یا از خانه فرار كرده بود یا كسی او را دزدیده بود یا اصلاً بی پدر و مادر بود و اگر او حتی شجاع هم میبود اولین شبحی كه شبها بیرون میآیند ممكن بود او را بكشد یا گرگ او را ببرد. شاید او را دزدها همراهشان به جنگل آورده بودند و حالا خودش هم یك دزد شده بود و یك شمشیر و هفتتیری دولول داشت با كلاهی بزرگ و چكمههای سواركاری بلند.
از اینجا فقط یك گام فاصله داشت، یك خود را رها كردن بدون اراده و آنگاه من در سرزمین رویاها بودم و میتوانستم همه چیز را با چشمان خودم ببینم و با دستانم لمس كنم، آنچه اكنون هنوز خاطره و فكر و تخیل بود.
اما من خوابم نبرد، زیرا در این لحظه از درون سوراخ كلیدِ درِ اتاقم و از آن سو از میان اتاق خواب والدینم شعاع نوری نازك و قرمز رنگ به این سوی در به طرف من شناور شد و تاریكی اتاقم با ذرهای نور لرزان و ضعیف پر شد و بر روی در گنجهٔ لباس كه حالا به ناگهان در نور بسیار خفیفی كورسویی میزد لكهای زرد و دندانهدار نقاشی كرد. من میدانستم كه اكنون وقت به رختخواب رفتن پدر است. به آرامی میشنیدم كه در جورابهایش این ور و آن ور میرود و لحظهای بعد صدای او را در لحنی ملایم و بم شنیدم. او چند كلمهای با مادر صحبت كرد.
شنیدم كه از مادر میپرسید: «بچهها خوابیدهاند؟»
مادر گفت: «بله، مدتی است.» و من از این كه هنوز بیدار بودم خجالت كشیدم. آنگاه برای مدتی همهجا ساكت شد اما چراغ همچنان روشن بود. برای من زمان طولانی شد و چیزی نمانده بود كه خواب تا چشمانم بالا بیاید كه مادر شروع به سخن گفتن كرد.
«احوال بروسی را هم پرسیدی؟»
پدر گفت: «خودم رفتم و دیدمش. سرشب من آنجا بودم. واقعاً انسان از دیدنش متأثر میشود.»
«تا این اندازه حالش بد است؟»
«خیلی بد. خواهی دید كه وقتی بهار بیاید او را با خودش خواهد برد. در صورتش مرگ را میتوان به روشنی دید.»
مادر گفت: «چه فكر میكنی، آیا باید پسرمان را آنجا روانه كنیم؟ شاید تأثیر خوبی داشته باشد.»
پدر جواب داد: «هرجور نظرت توست. اما ضروری نیست. یك بچهٔ به این كوچكی چه میفهمد؟»
«پس شب بخیر.»
«بله، شب بخیر.»
چراغ خاموش شد، هوا از لرزیدن بازماند، زمین و در گنجه دوباره ناپیدا شدند و وقتی من چشمانم را بستم توانستم برای بار دیگر حلقههای بنفش تیره را با لبههای زرد رنگشان در حال بالا و پائین رفتن و زیادشدن ببینم.
اما در حالی كه والدینم به خواب رفته و همه جا را سكوت فرا گرفته بود، روح و روان به ناگهان تحریك شدهٔ من با قدرت تمام در امتداد شب به كار خود ادامه میداد. گفتوگوی نیمه فهمیده شدهٔ آنها همچون میوهای كه به درون بركه سقوط میكند به میان ذهنم افتاده بود، و حالا دایرههایی كه به سرعت رشد می كردند با عجله و ترسان از بالایش دور میشدند و باعث میگردیدند كه روان من از كنجكاوی به لرزه درآید.
بروسی، پسربچهای كه والدینم دربارهاش سخن میگفتند، تقریباً دیگر از افق فكری من بیرون رفته بود، حداكثر شاید هنوز خاطرهای تقریباً كم نور و در حال خاموش شدن بود. و اكنون شخصی كه حتی نامش نیز میبایست از خاطرم رفته باشد مبارزهجویانه دوباره به یك تصویر زنده تبدیل میشد. ابتدا فقط این را میدانستم كه من این نام را پیشتر در دورهای بارها شنیده بودم و حتی خودم او را صدا زده بودم. سپس روزی را در پائیر به خاطر آوردم كه سیبی را از كسی هدیه گرفته بودم. آنگاه به یادم آمد كه او پدر بروسی باید بوده باشد، و سپس همه چیز را دوباره میدانستم.
همچنین پسربچهٔ خوش قیافهای را میدیدم كه یك سال از من بزرگتر بود اما قدش از من بلندتر نبود و اسم او بروسی بود. شاید یك سال پیش بود كه پدرش همسایهٔ ما بود و پسرش همبازی من شده بود. اما حافظهام بیشتر از این مرا یاری نمیكرد. من او را دوباره به وضوح میدیدم: او كلاه از پشم بافتهشدهٔ آبی رنگی بر سر داشت با دو شاخ بسیار عجیب و همیشه در كیفش چندتایی سیب و تكههای نان پیدا میشد و معمولاً هر وقت كه میرفت تا شرایط برای ما خستهكننده و یكنواخت گردد او همیشه یك فكر بكر و یك بازی و یك پیشنهاد آماده داشت. او پیوسته حتی در روزهای كار جلیقهای به تن داشت و باعث میشد كه به او حسودیم بشود و پیشتر تصور نمیكردم كه زورش زیاد باشد، اما یك بار او پسر آهنگر را به شكل ترحمانگیزی كتك زد زیرا او را بخاطر كلاه شاخ مانندش مسخره كرده بود (كلاهی كه مادرش برای او بافته بود) و من دیگر برای مدتی از او حساب میبردم. او یك كلاغ دستآموز داشت، اما در فصل پائیز در خوراكش سیب زمینیهای تازهٔ زیادی افزودند و در نتیجه او مرد و ما او را دفن كردیم. تابوتش یك قوطی مقوایی بود كه چون برایش كوچك بود مرتب درش به كناری میرفت و من مانند یك كشیش سخنرانی مراسم خاكسپاری را به عهده گرفتم و هنگامی كه بروسی شروع به گریستن نمود، برادر كوچكترم خندهاش گرفت و بروسی او را كتك زد و من نیز او را دوباره زدم و پسرك هق هق گریه كرد و جمع ما از هم پراكنده شد. بعداً مادر بروسی به خانهٔ ما آمد و گفت كه از آنچه پیش آمده متأسف است، و اگر ما فردا بعد از ظهر به خانهٔ آنها برویم از ما با قهوه و شیرینی كه هم اكنون آمادهٔ پختن است پذیرایی خواهد كرد. و هنگام صرف قهوه بروسی برای ما داستانی تعریف كرد، كه وقتی به میانه داستان میرسید دوباره از اول شروع میشد و علی رغم آن كه من هرگز نتوانستم آن داستان را در حافظهام نگه دارم اغلب هر گاه به یادش میافتادم خندهام میگرفت.
اما این تازه اولش بود. در همان لحظه هزاران واقعه به خاطرم آمد، همگی مربوط به تابستان و پائیز، زمانی كه بروسی هم بازی من بود، و همهٔ آنها را در این چند ماه كه او دیگر نیامده بود تقریباً دیگر به كلی فراموش كرده بودم. و حال همهٔ آن ماجراها مانند پرندههایی كه آدم برایشان در زمستان دانه میریزد، همگی با هم و مثل یك توده ابر به ذهنم هجوم آوردند.
دوباره آن روز درخشان پائیزی به خاطرم آمد كه در آن بازشكاری یكی از همسایهها از آلونك چوبیاش فرار كرده بود. پرهای قیچی شدهاش دوباره رشد كرده و بزرگ شده بودند، پایبند برنجیاش را پرنده از خود جدا كرده و از آلونك تاریكش فرار كرده بود. حالا او با خونسردی روبروی خانه در بالای یك درخت سیب نشسته بود، و تقریباً یك دوجین آدم جلویش در خیابان ایستاده بودند، بالا را نگاه میكردند، با هم حرف میزدند و هركدامشان پیشنهادی داشت. بروسی و من و بچهها به شكل غریبی پریشان بودیم، در حالی كه همراه بقیه مردم آنجا ایستاده و پرنده را نگاه میكردیم كه هنوز در بالای درخت نشسته و با نگاهی تیز، جسورانه پائین را زیر نظر داشت. یك نفر با صدای بلند گفت: «او دیگر بر نمیگردد!» اما خدمتكاری بنام گوتلوب گفت: «اگر بتواند پرواز كند، طولی نمیكشد كه كوهها و درهها را پشت سر میگذارد.» آنگاه بازشكاری بدون آن كه شاخهٔ درخت را با پنجههایش رها كند بالهای بزرگش را چندین بار به حركت درآورد. ما به شكل وحشتناكی هیجان زده شده بودیم، و من به شخصه نمیدانستم كه كدام یك مرا بیشتر خوشحال میكرد، اگر او را میگرفتند یا چنانچه موفق به فرار میشد. بالاخره گوتلوب نردبانی را آورد و مستقر ساخت و خود صاحب باز از آن بالا رفت و دستش را به سوی حیوانش دراز كرد. در آن لحظه پرنده به بالزدن آغاز كرد و شاخهای كه رویش نشسته بود به تكان خوردن افتاد. قلب ما بچهها نیز به شدت میتپید، بطوری كه نفسكشیدن برایمان دشوار شده بود. ما همچون افسونشدگان به پرندهٔ زیبا و در حال بال زدن مینگریستیم و آنگاه آن لحظهٔ باشكوه فرارسید كه بالاخره باز شكاری چندین تلاش پر از نیرو انجام داد و هنگامی كه دید میتواند پرواز كند به آرامی و با غرور در دایرههایی بزرگ در آسمان بالا و بالاتر پرواز كرد تا این كه به اندازهٔ یك چكاوك كوچك به نظر رسید و در نهایت در آسمان از نظرها ناپدید شد. اما ما بچهها، مدتی پس از آن كه بقیه رفتند، هنوز همانجا ایستادیم، سرهایمان با گردنهای كشیده رو به آسمان مانده بود و تمامی آسمان را با چشمانمان زیرورو میكردیم كه ناگهان از گلوی بروسی صدای بلندی از روی شادمانی بیرون آمد و به پرنده گفت: «پرواز كن، پرواز كن، حالا تو دوباره آزادی.»
گاری دستی همسایه را هم میبایست در خاطر مجسم میكردم. هنگامی كه حسابی باران میبارید، در گاری دستی و در هوای نیمه تاریك در كنار هم چمباتمه میزدیم و به طنین و كوبش قطرات باران شدید گوش فرا میدادیم و زمین حیاط را مینگریستیم كه در آن جویبارها، جریانهای تند آب و دریاچههایی ایجاد میشدند و چگونه آبهایشان به درون همدیگر میریخت و از میان یكدیگر عبور میكرد و هر لحظه به شكل دیگری درمیآمد. و یك بار وقتی ما دوتایی در كنار هم چمباتمه زده و صداهای باران را گوش میدادیم بروسی شروع به سخن گفتن كرد و گفت: «ببین، حالا اگر طوفان نوح بیاید، چكار باید بكنیم؟ وقتی همهٔ دهكدهها به زیر آب بروند و آب تا جنگل را فرابگیرد آنوقت چه؟» حالا هركداممان به هر راه حل ممكنی فكر كردیم، در حیاط همه جا را جستوجو كردیم، به بارانی كه همچنان بر سرمان میریخت گوش دادیم و در آن غرش موجها و جریانهای آب دریاهای دوردست را شنیدیم. من گفتم كه میبایست از چهار یا پنج تیرچوبی یك كلك درست كنیم تا وزن ما دونفر را تحمل كند. در همین لحظه بروسی سرم داد كشید: «خب، آنوقت تكلیف پدر و مادرت، و پدر و مادر من و گربه و برادر كوچولویت چه میشود؟ این ها را همراه نبریم»؟ راستش در آن هیجان و خطری كه حس میكردم ما را تهدید میكند من به اینها دیگر فكر نكرده بودم و من برای عذرخواهی دروغكی گفتم: «خب، من داشتم فكر میكردم كه آنها همگی دیگر به زیر آب رفته و غرق شدهاند.» اما او چهرهٔ فكوری گرفت و غمگین شد، زیرا آنچه را كه من گفته بودم به روشنی در ذهنش به تصور درآورد. آنگاه گفت: «حالا یك چیز دیگر بازی كنیم.»
و آن هنگام كه كلاغ بینوایش هنوز زنده بود و همه جا را جستوخیز كنان زیر پا میگذاشت یك بار او را همراه خود به درون باغ تابستانیمان بردیم و او را بر روی تیرك چوبی اریبی قرار دادیم تا آنجا بنشیند. از آنجا كه نمیتوانست به پائین بیاید، مرتب بر روی تیرك این ور و آن ور میرفت. من انگشت اشارهام را رو به او گرفتم و از روی شوخی گفتم: «اینجا، یعقوب گاز بگیر!» و آنگاه پرنده نوكی به انگشتم زد. من چندان دردم نیامد، اما خشمگین شده بودم و دستم را به طرف پرنده دراز كردم تا تنبیهش كنم. بروسی اما مرا محكم گرفت و نگه داشت تا پرنده كه از ترسش از روی تیر چوبی پائین افتاده بود دوباره خودش را به جای قبلی اش برساند. من فریاد زنان گفتم: «ولم كن، او مرا گاز گرفته بود!» و با او كشتی گرفتم.
بروسی با صدای بلندی گفت: «تو خودت به او گفتی: یعقوب گازبگیر!» او میخواست بمن نشان دهد كه پرنده كار اشتباهی انجام نداده بود. اما من از این كه میخواست ادای معلمها را درآورد عصبانی شدم. بعد گفتم: «از نظر من اشكالی نداره» و بدون این كه چیز دیگری بگویم تصمیم گرفتم یك وقت دیگر تلافیاش را سر پرنده درآورم.
بعداً، پس از آن كه بروسی از باغ رفته بود و به نیمه راه منزلشان هم رسیده بود، دوباره مرا صدا زد و برگشت و من منتظر او ماندم. او نزدیك آمد و گفت: «آیا به من قول قطعی میدهی كه هیچوقت با یعقوب كاری نداشته باشی؟» و هنگامی كه من به او هیچ پاسخی ندادم و همانجور یكدنده باقی ماندم به من قول دو سیب بزرگ را داد و من هم قبول كردم و آنگاه او به خانهشان رفت.
چندان زمانی نگذشته بود كه بر روی درخت خانهٔ پدر بروسی اولین سیبها رسیدند و او از میان بزرگترین و زیباترین میوهها آن دو سیب وعده داده شده را انتخاب كرد و به من داد. اما من خجالت كشیدم و نمیخواستم آنها را قبول كنم تا این كه او گفت: «بگیر، اینها ارتباطی با قضیه یعقوب نداره، اگر آن ماجرا هم پیش نیامده بود باز هم اینها را به تو میدادم و برادر كوچكت هم یك سیب دیگر خواهد گرفت.» آنگاه سیبها را از او گرفتم.
اما بار دیگر ما تمامی بعدازظهر را در علفزارها این طرف و آن طرف میپریدیم و بازی میكردیم و سپس به درون جنگل رفتیم، به جایی كه در میان درختان خزهها سبز شده بود. ما خستهشده بودیم و بر روی زمین دراز كشیدیم. بر روی یك قارچ مگسها مشغول وزوزو كردن بودند و پرندههای گوناگونی در حال پرواز كه نام بعضی از آنها را میدانستیم، هرچند بیشتر آنها برایمان ناشناس بودند. حتی صدای یك داركوب را شنیدیم كه با پشتكار زیاد مشغول سوراخكردن درختی بود و چنان حالت خوشی به ما دست داد كه تقریباً دیگر سخنی به همدیگر نگفتیم و فقط وقتی یكی از ما چیز بخصوصی را كشف میكرد به آن سمت اشاره مینمود و به دیگری نشانش میداد. در فضای كمانی شكل و سبزرنگ بالای سرمان نور ملایم سبزرنگی جریان داشت، درحالی كه زمین جنگل در دوردست در هوای تاریك و روشنی قهوهای رنگ كه حكایت از تردید و سوءظن داشت از نظرها ناپدید میگشت. آنچه در آن پشت تكان میخورد، چه صدای به هم خوردن برگها یا بال زدن پرندهها، به نظر میرسید كه از سرزمینهای جادوشدهٔ افسانهها میآید و صدایش طنینی اسرارآمیز و بیگانه برایمان داشت و میتوانست معناهای بسیاری در بر داشته باشد.
در حالی كه بروسی احساس گرما میكرد، ابتدا كت و آنگاه دوباره جلیقهاش را نیز درآورد و به طور كامل بر روی خزه ها دراز كشید. در حالی كه روی خود را به آن طرف برمیگرداند پیراهنش در قسمت گردن كمی از هم باز شد و من به ناگهان ترسیدم زیرا بر روی شانهٔ سفیدش جای زخم قرمز و بلندی را دیدم كه به پائین تنه امتداد مییافت. بلادرنگ میخواستم از او بپرسم كه این زخم از كجا ناشی شده است، و با خوشحالی منتظر شنیدن ماجرایی از یك پیشامد بد بودم. اما بالاخره چه كسی میدانست كه آن جای زخم چگونه ایجاد شده بود و به ناگهان دیگر علاقهای به پرسیدن از او نداشتم و چنان وانمود كردم كه اصلاً چیزی ندیدهام. لیكن در عین حال برای بروسی بخاطر آن جای زخم بزرگش شدیداً متأسف شدم. لابد آن زخم به طور وحشتناكی خونریزی كرده و درد زیادی را ایجاد كرده بوده و در همین لحظه بود كه برای او احساس مهربانی بیشتر نسبت به گذشته حس كردم، با این وجود نتوانستم چیزی بگویم. بعداً با هم از جنگل بیرون رفتیم و به خانههایمان باز گشتیم و من از اتاقم بهترین سرباز چوبی را كه نوكرمان مدتی پیش برایم از تنهٔ درخت آقطی تراشیده بود برداشتم، پائین رفته و آن را به بروسی هدیه دادم. اول فكر میكرد كه این یك شوخی است، اما بعداً نمیخواست آن را از من قبول كند، و حتی دستانش را در پشت بدنش مخفی كرد، و من مجبور شدم سرباز چوبی را در جیبش فرو كنم.
و هر خاطره پس از خاطرهٔ دیگر یك به یك دوباره به یادم آمدند. و همینطور خاطرهای از جنگل كاجها كه در آن سوی رودخانه قرار داشت و یك بار من همراه دوستانم به آن طرفها رفتیم زیرا دلمان میخواست كه گوزنها را به چشم خود ببینیم. ما به جاهای دور دست رفتیم، بر روی زمینهای قهوهای رنگ سرسری در میانهٔ تنههای درختان سر به فلك كشیده، اما هرچقدر هم كه دورتر رفتیم باز هم اثری از گوزنها ندیدیم. اما به جای آنها در لابهلای ریشههای كاجها قطعات بزرگ سنگ را دیدیم كه تقریباً تمامی شان هركدام جاهایی داشتند كه در بر روی آنها برجستگیهای كوچكی از خزهٔ سبز روشن رشد كرده بود و شبیه به مجسمههای یادبودی به رنگ سبز شده بودند. من رفتم كه یكی از آنها را كه بزرگتر از یك دست انسان نبود بچینم، اما بروسی به سرعت گفت: «نه، بگذار سرجایش بماند!» من از او پرسیدم كه چرا باید چنین كنم و او جواب داد: «میدانی، وقتی فرشتهای از میان جنگل عبور میكند اینها جاپای او هستند. هرجا كه او قدم بگذارد، به سرعت بر روی سنگ خزهها رشد میكنند و چنین شكلكهایی درست میشود.» حالا ما گوزنها را به فراموشی سپردیم و منتظر ماندیم تا شاید یكی از آن فرشتهها از آنجا عبور كند. ما همانجور ایستاده منتظر ماندیم و مواظب اطراف خود بودیم. در تمامی جنگل سكوتی مرگآور حاكم بود و بر روی زمینهای قهوهای رنگ لكههای درخشان نور خورشید كم نور و پرنور میشدند و در دوردست تنههای بلند درختان مانند دیواری ستونی شكل و قرمز رنگ به نظر میرسیدند و در بالای سر آنها در پشت تاجهای به هم فشرده و تیره رنگ درختان آسمان آبی قرار گرفته بود. باد ملایم و خنكی بی سروصدا از یك طرف آمد و از سمت دیگر بیرون رفت و ما هر دو از ابهت آنچه میدیدیم ترسمان گرفت زیرا همه جا به شدت تنها و ساكت بود و شاید از آن ترسیدیم كه ممكن بود در همان لحظه فرشتهای بیاید و ما پس از مدت كوتاهی ساكت و آرام و با چنان سرعتی كه برایمان مقدور بود از آنجا دور شدیم و از كنار سنگها و تنههای درختان بسیاری عبور كردیم و از جنگل بیرون رفتیم. وقتی دوباره از رودخانه گذشته و به همان علفزار قبلی رسیدیم مدتی همانجا ماندیم و سپس به سرعت به سوی خانههایمان دویدیم.
مدتی بعد برای بار دیگر من با بروسی دعوایم شد، و سپس دوباره آشتی كردیم. طرفهای زمستان بود كه گفته شد بروسی بیمار است و این كه آیا من میخواهم او را ملاقات كنم. پس از آن من یكی دو بار خانهٔ آنها رفتم. او بر روی تخت دراز كشیده بود و تقریباً هیچ كلامی نگفت. من هم كمی ترسیده بودم و هم احساس ملالتباری به من دست داده بود و آنهم علی رغم این كه مادرش یك نصفه پرتقال به من داده بود. و پس از آن دیگر هیچگاه او را ندیدیم و من با برادرم و با اسباببازیهایم و یا با دخترها بازی میكردم و به این ترتیب یك زمان بسیار طولانی سپری شد. برف بارید و دوباره برفها آب شدند و یك بار دیگر برف آمد. رودخانهٔ كوچك یخ بست و مدت كوتاهی بعد دوباره یخهایش آب شدند و رنگ آبش قهوهای و سفید شده بود و طغیان كرد و از منطقهٔ اوبرتال با خودش یك ماده خوك غرق شده و مقدار زیادی چوب و شاخ و برگ درختها را همراه آورد. جوجههایی چند سر از تخم درآوردند اما سه تا از آنها مردند. برادر كوچكم بیمار شد و دوباره سلامتیاش را باز یافت. در انبارهای مزرعه خرمن ها را كوفتند و در اتاقها پشمها را ریسیدند و دوباره نوبت به شخم زمینهای زراعی رسید و همهٔ اینها بدون آن كه از بروسی اثری باشد. به این ترتیب او از من دورتر و دورتر شد و در انتها كاملاً ناپدید گردید و سپس فراموشش كردم –تا الان، تا این شب فعلی، كه در آن نور سرخ رنگ از میان سوراخ كلید به این سوی شناور شد و من شنیدم كه پدرم به مادر میگفت: «وقتی بهار بیاید او را با خود خواهد برد.»
در آن شب من تحت تأثیر بسیاری خاطرات و احساسات گیج كننده خوابم برد و شاید در روز بعد تحت تأثیر و فشار تجربههای تازه، خاطرهٔ آن همبازی كه مدتها بود به فراموشی رفته و هنوز هم برایم محو و ناپیدا مانده بود، دوباره نیز در ذهنم گم و گور میشد و هرگز نیز به همان زیبایی و تر و تازگی كه شب قبل در ذهنم جان گرفته بود باز نمیگشت. اما درست همان روز سر صبحانه مادر از من پرسید: «آیا بروسی را یادت می آید كه همیشه با شما ها بازی می كرد؟»
من با صدای بلند گفتم: «بله.» و او با صدای قشنگش ادامه داد: «میدانی، در بهار میبایست شما دو نفر مدرسه رفتن را با هم آغاز كنید. اما حالا او چنان بیمار است كه شاید هرگز خوب نشود. میخواهی كه بار دیگر به خانهٔ آنها بروی؟»
لحن كلام مادرم بسیار جدی بود و مرا به یاد سخنان شب گذشتهٔ پدرم انداخت و دچار وحشت نمود، اما در عین حال نوعی كنجكاوی هراسناك نیز به سراغم آمد. آن جور كه پدرم تعریف كرده بود مرگ را میشد در چهرهٔ بروسی مشاهده كرد، چیزی كه تصورش برایم به شكل غیر قابل توصیفی دهشتناك و غیرعادی میآمد.
من دوباره گفتم «بله» و مادر تلقینكنان به من گفت: «متوجه باش كه او بیمار است! اكنون نمیتوانی با او بازی كنی و از خودت سروصدا درآوری.»
من همه جور قولی دادم و حتی در همان لحظه سعی میكردم كاملاً ساكت و سر به زیر باشم و درست در همان روز به خانهٔ آنها رفتم. در مقابل خانهای كه بی سر و صدا و تا اندازهای در پشت دو درخت شاهبلوط بیبرگ و در آن روشنایی سرد پیش از ظهری با ابهت به نظر میآمد ایستادم و كمی منتظر ماندم، و گوشهای خود را تیز كردم تا ببینم از دالان خانه صدایی میآید یا نه و تقریباً چیزی نمانده بود كه به خانهٔ خودمان برگردم. در آن لحظه به خودم دل و جرئت دادم، از سه پلهٔ سنگی سرخ رنگ بالا رفتم و از لای در نیمه باز دور و بر باغ را نگاهی انداخته و به در بعدی چند ضربهای نواختم. مادر بروسی كه زنی كوچك اندام، چابك و مهربان بود بیرون آمد، مرا بلند كرد و بوسید و سپس از من سوأل نمود: «میخواستی پیش بروسی بروی؟»
طولی نكشید كه دست در دست او به طبقهٔ بالا رفته و به پشت در سفید رنگی رسیدیم. دربارهٔ این دست او كه قرار بود مرا به سوی چیزهای اعجابآمیز و به نظر هولناك ببرد احساس من چیزی نبود مگر دست یك فرشته یا یك جادوگر. قلب من كه انگار دارد هشداری میدهد هراسان و با شدت میتپید و من چنان احساس ضعف كردم كه میخواستم برگردم به طوری كه مادر بروسی مجبور شد مرا تقریباً با خودش به درون اتاق بكشاند. اتاق او بزرگ، پر نور و گرم و نرم بود. من دستپاچه و ترسیده جلوی در متوقف ماندم و به تختخواب معمولی او خیره شدم تا این كه مادرش مرا به طرف او هدایت كرد. آنگاه بروسی روی خود را متوجه ما كرد.
و من با دقت به چهرهاش نگاه كردم كه اكنون باریك و به شدت تحلیل رفته بود اما نتوانستم مرگ را در آن تشخیص دهم، بلكه فقط نوری ظریف را دیدم و در چشمانش چیزی غیر معمول مشاهده میشد، نوعی جدیت و شكیبایی رئوفانه كه نگریستن به آن همان جور قلب مرا میلرزاند كه آن ایستادن و گوشدادن در جنگل خاموش كاجها، همانجایی كه ترس و كنجكاوی نفسم را بند آورده بود و قدمهای فرشتهها را در نزدیكی خود احساس میكردم.
بروسی با تكان دادن سرش به من سلامی كرد و یك دستش را به سوی من دراز نمود، دستی كه داغ و خشك بود و به شدت لاغر شده بود. مادرش در حالی كه او را نوازش میكرد با سر به من اشارهای كرد و سپس از اتاق بیرون رفت. در این لحظه من در كنار تخت بلند او تنها مانده بودم و به او نگاه میكردم و برای مدتی هیچ كدام از ما سخنی نگفت.
بروسی بالاخره سكوت را شكست و گفت: «حالا بعد از مدتها همدیگر را دیدیم.»
و من جواب دادم: «بله، بعد از مدتها.»
بروسی گفت: «مادرت تو را اینجا فرستاده؟»
با سر جواب مثبت دادم.
او خسته بود و دوباره سرش را بر روی بالش قرار داد. من اصلاً هیچ سخنی برای گفتن به ذهنم نمیرسید و منگولهٔ كلاهم را با دندان گاز میگرفتم و فقط او را مینگریستم و او هم من را، تا این كه او لبخندی زد و از روی خوشمزگی چشمانش را بست.
و آنگاه خودش را از یك طرف كمی جابجا كرد و همین كه او چنین كرد من به ناگهان در زیر دكمهها و از میان شكاف پیراهنش چیزی قرمز رنگ را كه برق میزد دیدم، و آن همان جای زخم بزرگ بر روی شانهاش بود و همین كه من آن را دیدم دیگر مجبور بودم كه یكمرتبه زیر گریه بزنم.
او بلافاصله پرسید: «تو را چه شده است؟»
من قدرت پاسخگویی نداشتم، همانطور به گریهكردن ادامه دادم و با كلاه زبرم چنان لپهایم را مالیدم كه دست آخر دردم آمد.
«لطفاً بگو چرا گریه میكنی؟»
آنگاه گفتم: «فقط برای این كه تو انقدر مریض شدهای.» اما این علت اصلی گریه من نبود. گریهام فقط موجی از مهربانی شدید و از روی ترحم بود، به همان گونه كه پیشتر از آن نیز یك بار آن را احساس كرده بودم كه چگونه به ناگهان از یك جای من بیرون جوشید و راه دیگری برای خالی كردنش وجود نداشت.
بروسی گفت: «انقدر ها هم حالم بد نیست.»
«به زودی حالت دوباره خوب میشود؟»
«بله، شاید.»
«مثلاً چه وقت؟»
«نمیدانم، مدتی طول میكشد.»
بعد از مدتی متوجه شدم كه او خوابش برده است. من همچنان كمی منتظر ماندم، بعد از اتاق بیرون رفتم و از پلهها خودم را به طبقه پائین رساندم و از آنجا به خانهمان برگشتم، و از این كه مادر از من چیزی نپرسید خیلی خوشحال بودم. او یقیناً متوجه شده بود كه حالت من تغییر كرده است و من چیز را در آنجا دیدهام كه اصلاً جالب نبود. آنگاه او بدون آن كه كلامی بگوید موهایم را نوازش كرد و سرش را تكان تكان داد.
با این وجود تردیدی ندارم كه در آن روز من دوباره حسابی سرحال، شیطان و تخس شده بودم، زیرا با برادرم كوچكترم دعوایم شد، و خدمتكار را در كنار اجاق عصبانی كردم و بعد در زمینهای كاملاً خیس بیرون ول گشتم و هنگامی به خانه باز گشتم سراپایم تماماً كثیف شده بود. احتمالاً یك چنین چیزهایی باید بوده باشد، زیرا به خوبی میدانم كه درست در همان شب مادرم بسیار مهرآمیز و با جدیت نگاهم كرد –و شاید علتش این بود كه او بدون آن كه كلامی بگوید به یاد من در صبح همان روز افتاده بود. من نیز او را به خوبی درك و نوعی حالت پشیمانی را در خود حس میكردم، و هنگامی كه او پی به آن برد، كار بسیار استثنایی انجام داد. او از میان جاگلدانیاش در كنار پنجره یك گلدان سفالی كوچك پر از خاك آورد كه در آن یك پیاز سیاه رنگ قرار داشت. از میان پیاز چند جفت برگ تازهٔ بسیار كوچك و نوك تیز به رنگ سبز روشن كه بسیار آبدار به نظر میرسیدند بیرون آمده بود. این در واقع یك گل سنبل بود. او آن را به من داد و گفت: «به این چیزی كه الان به تو میدهم خوب دقت كن. مدتی كه بگذرد یك گل قرمز بزرگ از داخلش بیرون می آید. من این گلدان را در آن گوشه میگذارم و تو باید مواظبش باشی و كسی نباید به آن دست بزند یا جایش را عوض كند و هر روز باید دوبار به آن آب بدهی. هروقت فراموش كردی من به تو یادآوری میكنم. اما هر وقت به یك گل زیبا تبدیل شد، آنوقت اجازه داری كه آن را برداری و برای بروسی ببری تا او را خوشحال كرده باشی. همهٔ اینها یادت می ماند؟»
او مرا به سوی تختخوابم برد و من با غرور به آن گل میاندیشیدم كه نگهداریش به عنوان مسئولیتی افتخارآفرین و مهم به من واگذار شده بود. اما درست روز بعد فراموش كردم كه به آن آب بدهم و مادر به خاطرم آورد. او پرسید: «و برای دسته گلی كه قرار است برای بروسی ببری چه كردی؟» و او هر روز میبایست بیش از یك بار آب دادن گلدان را به یادم بیاورد. با این حال در آن ایام هیچ چیز دیگری به اندازهٔ آن گلدان مرا به خود مشغول و خوشحال نمیكرد. در خانهٔ ما به اندازهٔ كافی گلهای دیگری كه بزرگتر و زیباتر بودند چه در خود باغ و چه در اتاقها پیدا میشدند، و پدر و مادرم اغلب آنها را به من نشان میدادند. لیكن این برای اولین بار بود كه من از صمیم قلب میخواستم بزرگتر شدن چیزی را خودم با كمال میل تماشا و از آن مواظبت كنم و نگران رشد كردن مداومش باشم.
یك چند روزی گلدان حالت خوشی نداشت و به نظر میرسید كه دچار نوعی آسیب دیدگی شده و توانی برای رشد طبیعی ندارد. هنگامی كه من ابتدا به خاطر همین موضوع دلخور و سپس بیقرار شده بودم، مادرم گفت: «میبینی، گدان كوچك تو هم دچار وضعیتی مشابه بروسی شده كه به شدت بیمار است. حالا وقتش رسیده كه دوباره با آن مهربان باشی و از آن به درستی مواظبت كنی.»
این مقایسه برای من قابل درك بود و مرا به یك اندیشهٔ كاملاً تازه انداخت كه حالا ذهن مرا به كنترل خود درآورده بود. موضوع اینجا بود كه من نوعی رابطهٔ مرموز میان گیاه كوچكی كه به زحمت در حال رشد بود با بروسی بیمار میدیدم. در واقع من به این ایمان قاطع رسیدم كه وقتی گل سنبل رشد میكند همبازی من نیز باید دوباره سلامتیاش را به دست آورد. اما چنانچه گل سنبل نتواند از این وضعیت جان به در برد، دوست من نیز خواهد مرد، و اگر از بین رفتن گیاه به خاطر بیتوجهی من باشد، پس من نیز در مرگ دوستم مقصر هستم. هنگامی كه چرخهٔ این فكر عجیب در ذهنم كامل شد، من دیگر به شدت با ترس و غیرت از آن گل همچون از یك گنج مواظبت میكردم، گنجی كه در آن نیروهای جادویی نهفته بودند كه فقط من از آنها مطلع بودم و تنها برای من یك نفر قابل رویت بود.
سه یا چهار روز پس از اولین ملاقات من، آن گیاه هنوز هم رنجور به نظر میرسید. من دوباره به منزل همسایهمان رفتم. بروسی میبایست كاملاً آرام در تختش میماند، و از آنجا كه من سخنی برای گفتن نداشتم، در نزدیكی تختخواب ایستادم و به چهرهٔ بیمار كه رو به بالا قرار گرفته بود نگریستم، و دیدم چگونگه با ملایمت و گرمی از میان ملافههای سفید اطراف را نگاه میكند. هراز گاهی چشمانش را باز میكرد و دوباره میبست، اما هیچ نوع حركت دیگری نمیكرد و شاید یك نظارهگر باهوشتر و مسنتر دچار این احساس میشد كه روح بروسی كوچولو بیقرار است و در فكر بازگشت خود به منزل اصلیش به سر میبرد. در حالی كه دیگر چیزی نمانده بود كه از سكوت و تنهایی در آن اتاق كوچك دوباره وحشت بر من غلبه كند، مادر بروسی داخل اتاق شد و مرا با مهربانی و با قدمهای آهسته و بیصدا بیرون برد.
دفعهٔ دیگر من با شادمانی بیشتری به نزد او رفتم، زیرا در خانه گلدان كوچك من با نیرو و میلی جدید در حال باز كردن برگهای نوك تیز و بشاش خود بود و این بار بیمار ما نیز بسیار سرحال تر به نظر میرسید.
او از من پرسید: «آن روزهایی كه یعقوب هنوز زنده بود را به خاطر داری؟»
و ما از خاطرات خود از آن كلاغ برای یكدیگر سخن گفتیم و آن سه كلمهای را تقلید كردیم كه او میتوانست تلفظ كند. و با اشتیاق و میل زیاد از یك طوطی خاكستری و قرمز با هم صحبت كردیم كه مدتها پیش راهش را گم كرده و از محلهٔ ما سردرآورده بود. من دوباره به سخن گفتن افتادم و در حالی كه بروسی دوباره به سرعت دچار خستگی میشد، من بیماربودنش را در آن لحظه پاك فراموش كردم. من داستان طوطی فراری را تعریف كردم كه بخشی از حكایتهای همیشگی خانهٔ ما شده بود. نكتهٔ جالب توجه داستان آنجا بود كه خدمتكاری پیر كه دیده بود پرندهٔ زیبا بر روی سقف انبار نشسته است، نردبانی میآورد تا او را بگیرد. هنگامی كه خودش را بالاخره به روی شیروانی می رساند و با احتیاط به طوطی نزدیكتر میگردد، طوطی به سخن میآید: «صبح بخیر!» در این هنگام خدمتكار كلاهش را از سرش برداشته و چنین میگوید: «خیلی باید ببخشید، تقریباً داشتم مطمئن میشدم كه شما یك پرنده هستید.»
وقتی من این داستان را تعریف كردم، فكر میكردم كه حالا بروسی باید با صدای بلند بخندد. از آنجا كه بلافاصله چنین نكرد، من با تعجب به او نگریستم. من دیدم كه او با ملایمت و از ته دل لبخند میزند، و گونههایش كمی از پیشتر قرمزتر بودند اما او كلامی بر لب نیاورد و با صدای بلند هم نخندید.
در این لحظه به ناگهان این فكر به سرم زد كه او سالها از من مسنتر است. آن حالت شادمانی من در همن لحظه خاموش شد، به جای آن من دچار آشفتگی و ترس گردیدم، زیرا احساس میكردم كه میان ما دو نفر چیزی تازه و بیگانه و مخرب به وجود آمده است.
در این هنگام دریافتم كه یك مگس پائیزی بزرگ در اتاق وزوز میكند و از بروسی پرسیدم كه میخواهد آن را من بگیرم یا نه.
بروسی گفت: «نه، ولش كن.»
این سخن او نیز این احساس را در من ایجاد كرد كه گفتهٔ یك فرد سن بالا است. من با خجالت از آن جا رفتم.
در راه بازگشت به خانه برای اولین بار در زندگیام چیزی از زیبایی پنهانشدهٔ پر از خیال روزهای قبل از آغاز بهار را احساس كردم، آنچه در واقع سالها بعد و در پایان دورهٔ پسربچگیام بود كه برای بار دیگر احساسش میكردم.
این كه چه بود و چگونه آمد را نمیدانم. اما فقط به خاطر میآورم كه بادی ملایم میوزید، تكههای خاك تیره رنگ مرطوب و شخم خورده در حاشیهٔ زمینهای روستایی بیرون زده بودند و به طور یك در میان میدرخشیدند و رایحهٔ مخصوص باد گرم بهاری در هوا را استشمام میكردم. این نیز به یاد من آمد كه میخواستم آهنگی را زیر لب زمزمه كنم، اما چیزی كه نمیدانستم چه بود قلبم را میفشرد و مرا از زمزمه كردن بازداشت.
این راه كوتاه از خانهٔ همسایه به منزل خودمان به شكل عجیبی در خاطرم خیلی خوب مانده است. اگرچه جزئیاتش را امروز دیگر به یاد ندارم. اما گاه و بیگاه هنگامی كه بخواهم، با چشمانی بسته خود را در همان دوران كودكی پیدا میكنم، و زمین را بار دیگر از درون چشمان یك كودك به نظاره مینشینم –به عنوان هدیه و خلقت خداوندی، در رویاهای ملتهب و آرام. و آنگاه زیباییهای دست نخورده را به همان شكلی كه ما افراد پا به سن گذاشته از كارهای هنرمندان نقاش و شعرا میشناسیم تماشا میكنم.
فاصلهٔ آن دو خانه از هم شاید حتی دویست قدم هم نبود، اما خاطرهاش زنده ماند و در همین راه كوتاه چقدر چیزهای بسیار كه اتفاق نیافتاد، در واقع بسیار بیشتر از آنچه در بعضی سفرهایی كه بعد ها در زندگی رفتم.
شاخههای تهدیدآمیز و در هم بافتهشده بر روی درختان میوهٔ بیبرگ به اطراف امتداد یافته بودند، و در نوك ظریف شاخهها جوانههای قرمز مایل به قهوهای و پر از صمغ خودنمایی میكردند، و در بالای سر آنها فقط باد و گلهٔ در حال فرار ابرها دیده میشد و در زیر درختها زمین برهنه در تخمیر بهاری میجوشید. چالههایی كه از آب باران پر شده بودند همهجا پراكنده بود و جویباری كوچك در سطح خیابان در جریان، و بر روی آن برگهای كهنه گلابی و تكههای قهوهای رنگ چوبها در حال حركت بودند، و هركدام از آنها مانند یك كشتی بود كه مرتب به جلو می رفت و باز جایی پهلو میگرفت، و هم زمان لذت و درد و سرنوشتهای در حال مبادله را تجربه میكرد، و من نیز همراه آنها.
در این لحظه به طور غیر منتظرهای یك پرندهٔ تیره رنگ در آسمان و در برابر چشمانم ظاهر شد، به سرعت پائین آمد و چنان بال می زد كه گویی از خود بیخود شده است، و به ناگهان چهچهای طولانی و پرطنین از او برخاست، و در حالی كه دوباره اوج میگرفت انعكاس نور خورشید بر روی بال و پرش هم چون جرقههایی پراكنده شدند، و قلب من نیز همراه او با شگفتی به پرواز درآمد.
یك گاری خالی همراه با اسبی تنها كه به پشت آن بسته شده بود در حالی كه تلق و تلوق میكرد از خیابان میگذشت، و تا پیچ بعدی همچنان توجه مرا به خود جلب كرده بود، با آن اسبهای كاری قدرتمندش كه گویی از جهانی ناآشنا آمده و سپس در همان جا نیز از نظر ناپدید شدند. خیالها و حدسهایی زیبا و زودگذر كه هیجان میآوردند و انسان را با خود میبردند.
این یك و یا شاید دو و یا سه خاطرهٔ كوچك است. اما چه كسی میخواهد تجربیات، هیجانات و شادمانیهایی را شمارش كند كه كودكی میان ضربهٔ یك ساعت و ساعت دیگر در سنگها، گیاهان، پرندهها، هواها، رنگها و سایهها مییابد و بلافاصله فراموش میكند و با این حال آنها را در سرنوشتها و تغییراتی كه طی سالها تجربه میكند همراه خود میبرد. یك رنگآمیزی بخصوص در افق، یك صدای بسیار ناچیز در خانه یا باغ یا جنگل، منظرهٔ یك پروانه یا رایحهٔ زودگذر كه از جایی به جای دیگری در جریان است اغلب برای لحظاتی چند تودههای عظیمی از خاطراتی را از دورههای كودكیام در من به تلاطم در میآورند. آنها هر كدام به تنهایی روشن و قابل شناخت نیستند، اما همهشان همان بوی خوش آن زمانها را میدهند، كه زمانی میان من و سنگی و پرندهای و جویباری در یك زندگی درونی و نوعی یكی بودن وجود داشت، و باقیماندههایشان را من با حسادت تلاش میكنم كه برای خود حفظشان كنم.
در این میان گلدان كوچك من قد راست كرده و برگهایش درازتر شده و به شكل قابل رویتی قویتر شده بود. همراه با آن شادی من و ایمانم به بهبود رفیقم نیز افزایش مییافت. بالاخره روزی هم رسید كه در میان برگهای گوشتالودش یك غنچهٔ مدور و سرخ رنگ آغاز به گستردهتر كردن و قد برافراشتن خود نمود، و آنگاه روزی آمد كه غنچهٔ گل شكاف خورد و از درون آن یك دسته گل فرفری قرمز رنگ كه حاشیههایش سفید بودند خود را آشكار ساخت. اما من آن روز را دیگر به فراموشی سپردهام كه بالاخره گلدانم را با غرور و شادمانی به خانه همسایه برده و به بروسی تقدیم كردم.
و آنگاه یكشنبهٔ پرنوری را به خاطر دارم كه از زمینهای زراعی تیره رنگ گیاهچههای ظریف نوك تیز و سبز رنگ سربرآورده بودند، ابرها حاشیههای طلایی داشتند، و در خیابانهای نمناك، حیاطهای خانههای كشاورزان و محوطههای خالی پیادهروها تصویری از یك آسمان تمیز و آرام منعكس شده بود. تختخواب كوچك بروسی را به پنجرهٔ اتاق نزدیكتر كرده بودند و بر روی قرنیز آن گل سنبل قرمز رنگ در زیر نور خورشید میدرخشید. در پشت بیمار بالش را جوری قرار داده بودند تا او بتواند خود را در تخت بالاتر بكشد و نگه دارد. او این بار بیشتر از دفعات قبل با من صحبت كرد. بر روی موهای به زیبایی آرایش شدهاش نور گرم خورشید با شادمانی و درخشندگی منعكس بود و از میان گوشهایش كه میگذشت آنها را به دو پردهٔ كوچك سرخ رنگ تبدیل كرده بود. من بسیار خوشحال بودم و به روشنی میدیدم كه او ظاهراً به كلی و به سرعت در حال خوب شدن است. مادرش نیز در كنارش نشسته بود، و هنگامی كه احساس كرد حضور من دیگر كافی است یك گلابی زرد زمستانی به من داد و مرا به خانهمان فرستاد. وقتی به روی پلهها رسیدم گلابی را گاز زدم و دیدم چقدر نرم و به شیرینی عسل بود و آب آن بر روی چانهام و از آنجا بر روی دستهایم روان شد. باقی ماندهٔ آن را نیز به هنگام بازگشت به خانه جایی بر روی زمینهای اطراف پرتاب كردم.
روز بعد باران زیادی آمد و من میبایست در خانه میماندم و این اجازه به من داده شد تا با دستهای شسته شده در انجیل مصور غرق شوم، كتابی كه در آن دوستان زیادی داشتم كه عزیزترین آنها شیر در بهشت، شترهای الیاذار و موسی كودك در نیزارها بودند. اما وقتی در روز بعدی نیز همین طور باران میبارید، حسابی اوقاتم تلخ شد. تمامی قبل از ظهر را از پشت پنجره به حیاط و درختهای شاهبلوط كه زیر ضربات قطرههای باران قرار داشتند نگاه میكردم، و سپس نوبت به بازیهای معمول من یكی پس از دیگری رسید، و وقتی همهشان را بازی كردم و دیگر طرفهای غروب شده بود با برادر كوچكم دعوایم شد. و همان داستان همیشگی: ما همدیگر را انقدر اذیت كردیم تا او یك فحش زشتی به من داد و بعدش من او را كتك زدم و او گریهكنان از میان اتاقها، آشپزخانه، پلكان و انباری دوید تا بالاخره خودش را به مادر رساند و او نیز بردارم را به بغل گرفت و مرا با آه و ناله بیرون فرستاد. تا آن كه پدر به خانه بازگشت، و گذاشت تا همه چیز را برایش تعریف كنند، مرا تنبیه كرد و مرا با اخطارهای لازم به تختخواب فرستاد، جایی كه من خود را بیش از اندازه بدبخت احساس كردم، اما طولی نكشید كه در حالی كه اشك میریختم به خواب رفتم.
هنگامی كه من روز بعد در اتاق دورهٔ بیماری بروسی حاضر شدم، مادرش به طور دائم انگشتی به دهان داشت و مرا با نگاهی هشداردهنده مینگریست، بروسی اما با چشمانی بسته سر جایش بود و به آرامی ناله میكرد. من با ترس به صورتش كه رنگ پریده و از درد بدشكل شده بود نگاهی انداختم. و هنگامی كه مادرش دست مرا گرفته و بر روی دستان او قرار داد، چشمانش را باز كرد و مرا برای مدت كوتاهی بدون آن كه حركتی كند نگریست. چشمانش بزرگ بودند و متفاوت از گذشته، و هنگامی كه به من چشم دوخته بود، نگاهش بیگانه و غریب بود، گویی از جایی در دور دستها می آمد، انگار كه مرا دیگر نمیشناخت و از وجود من در آنجا متعجب شده بود اما در عین حال افكار دیگر و مهمتری داشت. پس از مدت كوتاهی من به آرامی بر روی انگشتان پایم به سوی خانهمان خزیدم.
آن روز بعد از ظهر هنگامی كه مادرش به خواهش او برایش قصهای را تعریف میكرد او به خواب آرامی فرو رفت كه تا حدود شب به طول انجامید، و در طی آن قلب ضعیفش به آهستگی خوابید و از حركت بازایستاد.
هنگامی كه من به رختخواب میرفتم، مادرم از این رویداد مطلع شده بود اما به من چیزی نگفت. روز بعد پس از صرف صبحانه برایم تعریف كرد. به همین خاطر من تمام روز را این طرف و آن طرف برای خود رویابافی میكردم و به تصور درآوردم كه بروسی اكنون به پیش فرشتهها رفته و خودش هم به یكی از آنها تبدیل گشته است. این كه هنوز هم بدن كوچك و نحیفش با آن جای زخم بر روی شانهاش در آن خانه بود را من نمیدانستم، از مراسم تدفین او نیز چیزی ندیده و نشنیدم.
افكار من تا مدتها متوجه این قضیه بود و یقیناً پس از گذشت مدتی متوفی چنان از من دور شد كه در نهایت ناپدید گردید. اما بعد آن، بهار زودرس به ناگهان از راه رسید و بر روی كوهها همهجا سبز و زرد گردید و در باغ رایحهٔ علف تازه استشمام شد، درخت شاهبلوط با برگهای لوله شدهای كه از درون غلاف جوانهها بیرون میزدند فضای اطراف خود را پر كرد و در تمامی گودالها گلهای زرد طلایی قاصدك بر روی ساقههای پروار خود به خنده درآمدند.