فكر جدید از قرنها قبل و قبل و قبل و از چیزهای قدیمی در افكارش میآمد و میرفت. بردار انرژیش را كه تمام شخصیت او را میساخت پهن كرد و خطوط نیرویش تا آن طرف ستارهها كشیده شد....
درباره ی نویسنده : آیزاك آسیموف ،نویسندهٔ آمریكایی روسیتبارِ گونههای علمی، علمی–تخیلی، خیالپردازی، وحشت و دكتر در بیوشیمی بود. شهرت اصلی او بیشتر به خاطر سری بنیاد است. قوانین سهگانهٔ رباتیك وی از شهرت جهانی برخوردار است و دانشنامه بریتانیكا وی را واضعِ واژهٔ رباتیك در زبان انگلیسی میشناسد. وی بیش از 500 عنوان كتاب در تمام دستههای اصلی ردهبندی دوی (به جز فلسفه) دارد و سیارك آسیموف 5020 به افتخار وی نامگذاری شدهاست. آسیموف، كلارك و هاینلاین به عنوان سه نویسندهٔ بزرگِ گونهٔ علمی–تخیلی شناخته میشوند.
داستان كوتاه «چشمها فقط به درد دیدن نمی خورند» اثری از این نویسنده به ترجمه ی « حسین سهرابی » را در زیر می خوانید .
بعد از گذشت صدها میلیارد سال، یكهو خودش را با اسمش به خاطر آورد: آمِس. نه به شكل یك دسته طول موج كه توی كلّ عالم پخش شده و بدیلِ آمس است؛ بلكه منظورش خود امواج صدا بود. چیزهایی یادش آمد از امواج صوتی كه دیگر نه میشنیدشان و نه میتوانست بشنود.
فكر جدید از قرنها قبل و قبل و قبل و از چیزهای قدیمی در افكارش میآمد و میرفت. بردار انرژیش را كه تمام شخصیت او را میساخت پهن كرد و خطوط نیرویش تا آن طرف ستارهها كشیده شد.
جواب بروك خیلی زود آمد.
آمس پیش خود حساب كرده بود كه حتماً حرفش را به بروك میتواند بگوید. یعنی حتماً میتوانست به كسی بگوید.
نقوش انرژی متحركی كه بروك ساطع میكرد به او گفت: «تو نمیآیی، آمس؟»
«چرا! میآیم.»
«توی مسابقه هم شركت میكنی؟»
خطوط نیروی آمس همین طور پخش و پلا شد كه: «بله! حتماً! من یك جور هنر سراپا جدید توی فكرم هست. یك چیز جداً غیرمعمول.»
«چه تلاش بیهودهای میكنی! چطور خیال میكنی بعد از دویست میلیارد سال جور دیگری هم میشود ساخت؟ هیچ چیز جدیدی در كار نیست.»
لحظهای بروك خارج از دسترسش رفت و نمیشد با او صحبت كرد؛ به همین دلیل، آمس مجبور شد هول بزند تا خطوط نیرویش را دوباره تنظیم كند. جریان افكار دیگر را، مطابق معمول، پشت سر گذاشت و نیز چشمانداز كهكشانهای غبارگون بر مخمل عدم را و خطوط نیروی دیگر را كه در میان كهكشانها بودند و انبوه بیپایان زندگی انرژیگون را نشان میدادند.
آمس گفت: «بروك! لطفاً افكار من را دریافت كن! جلوشان را نگیر. غرضم دستكاری ماده است. فكرش را بكن! آرایش ماده. چرا این? قدر با انرژی سر و كله بزنیم؟ صد البته كه چیز جدیدی توی انرژی پیدا نمیشود. اصلاً چطور میشود چیزی پیدا كرد؟ معنی همین این نیست كه باید برویم سراغ ماده؟»
آمس، نوسانات انرژی بروك را تعبیر به انزجار كرد.
گفت: «چرا سراغش نرویم؟ ما خودمان یك زمانی، قدیمقدیمها، گیرم كه یك تریلیون سال پیش، ماده بودیم! چرا به واسطهی ماده اثر هنری نسازیم یا حتا اشكال انتزاعی؟ گوش بده، بروك! چرا شكل خودمان را با ماده كپی نكنیم؛ همان طور كه قبلاً بودیم؟»
بروك گفت: «من یادم نمیآید چه شكلی بودم. هیچ كس دیگری هم یادش نمیآید.»
آمس با شور و حرارت گفت: «من یادم میآید! من به چیز دیگری فكر نكردم و كمكم خاطرم آمد. بروك! میخواهم نشانت بدهم. بگو بهم كه درست میگویم یا نه. بهم بگو!»
«نه دیوانهبازی است...حال آدم را به هم میزند.»
«بگذار این كار را بكنم، بروك! ناسلامتی ما دوست هم هستیم؛ از همان اوّلش ما با هم انرژی رد و بدل میكردیم—از همان موقع كه اینی شدیم كه الان هستیم. بروك! خواهش میكنم!»
«پس خیلی زود كارَت را تمام كن!»
آمس چنین رعشهای را به خطوط نیرویش در تمام مدّتِ—خب، چه مدّت؟ بماند!—ندیده بود. اگر الان به بروك نشان میداد و همه چیز درست از آب درمیآمد، جرات آن را پیدا میكرد تا جلوی گردهمایی انرژی-آدمها هم كارش را انجام بدهد كه قرنها بود چشمانتظار چیز جدیدی بودند.
ماده آنجا، میان كهكشانها خیلی رقیق بود؛ اما آمس جمعش كرد و در چند سال نوری مكعب شكلش داد و اتمها را انتخاب كرد و پایداری سستی بهشان داد و مادهها را به شكل بیضی درآورد كه زیر پایشان از هم وا میشد.
آرام پرسید: «یادت نمیآید، بروك؟ چیزی شبیه به این یادت نمیآید؟»
بردار بروك منظم به نوسان در آمد و گفت: «مجبورم نكن كه یادم بیاید. چیزی خاطرم نیست.»
«این سَر بود. به این میگفتند سر. آن قدر درست یادم میآید كه دلم میخواهد به همه بگویم. منظورم این است كه با صدا بگویم.» درنگ كرد و بعدش گفت: «ببین! خاطرت هست؟»
سر در قسمت بالایی بیضی ظاهر شد.
بروك گفت: «این چیه؟»
«این كلمهی سر است. نشانههایی هستند كه با صداها به آن میگفتند سر. بگو كه یادت هست، بروك!»
بروك با شك و تردید گفت: «یك چیزی هم...یك چیزی هم آن وسط بود.» یك برآمدگی عمودی شكل گرفت.
آمس گفت: «آره! بینی؛ اسمش همین بود!» و بالای آن بینی ظاهر شد. «اینها هم چشمهای این دو طرف هستند.» چشم راست—چشم چپ.
آمس به ساختهی دستش نگاهی انداخت؛ خطوط نیرویش آرام میتپید. مطمئن بود شكلش این طور بوده؟
با كمی تعلّل گفت: «دهن هم بود! چانه! سیبَك گلو! استخوانهای تَرقُوه! كلمههاش چطور دارند به فكرم خطور میكنند!» همهی اینها روی شكل ظاهر شدند.
بروك گفت: «چند صد میلیارد سالی میشد كه به اینها فكر نكرده بودم. چرا یادم انداختی؟ چرا؟»
آمس هنوز غرق بود توی افكار خودش. «یك چیز دیگر! اندامهای شنیدن هم بود. یك چیزی مخصوص امواج صوتی. گوش! كجا بودند؟ نمیدانم كجا بگذارمشان!»
بروك فریاد كشید: «بس كن! گوش و همهی این چیزهای مزخرف را یادم نینداز!»
آمس مرددانه گفت: «مگر یاد آوردن چه عیبی دارد؟»
«چون كه بیرون مثل حالا خشن و بیروح نبود؛ گرم و لطیف بود. چون كه چشمها مهربان و زنده بودند و لبها هم میلرزیدند و نرم و آرام روی لبهای من میآمدند.» خطوط نیروی بروك تكان خورد و موج برداشت، تكان خورد و موج برداشت.
آمس گفت: «ببخشید! ببخشید!»
«تو یادم انداختی كه یك وقتی من زن بودم و از عشق خبر داشتم؛ آن چشمها فقط به درد دیدن نمیخورند و حالا هیچ فایدهای برایم ندارد.»
زن با عصبانیت به طرح ِ زمخت ِ سر، ماده اضافه كرد و گفت: «پس بگذار این كار را هم خودشان انجام بدهند.» آن وقت رویش را مترجمد و فرار كرد.
و آمس هم خاطرش آمد كه خودش زمانی مرد بوده است. نیروی بُردارش سر را دو نیم كرد و خودش هم میان كهكشانها، دنبال رد انرژی بروك گریخت—گریخت به دل ِ قسمت ِ نحس و بیپایانِ حیات.
و چشمها در سَری از ماده كه از هم پاشیده بود هنوز از نَمی میدرخشید كه بروك به نشان ِ اشك آنجا گذاشته بود. سر ساخته شده از ماده كاری را میكرد كه هیچ كدام از آن انرژی-آدمها دیگر نمیتوانستند انجام بدهند. سر داشت برای تمام بشر گریه میكرد و نیز برای زیبایی ِ لطیف ِ تنهایی كه مدتها قبل، یك تریلیون سال قبل، از دستش خلاص شده بودند.