فصلی از یك رمان : « ارمیا» اثری از رضا امیر خوانی « ارمیا»

"ارمیا" نوشته رضا امیرخانی، داستان سرگشتگی و شوریدگی جوانی است كه پذیرش زندگی بعد از جنگ برایش ناممكن جلوه می كند. زندگی كه نه در آن مصطفی، رفیق هم سنگرش، هست و نه شور، معنویت و سادگی لحظات جبهه ...

1396/07/04
|
16:25

درباره نویسنده : رضا امیرخانی در سال 1352 در تهران متولد شد. او در دبیرستان علامه حلی تهران درس خوانده‌است. او فارغ التحصیل مهندسی مكانیك از دانشگاه صنعتی شریف است. رضا امیر خانی از جمله نویسندگانی است كه درآثار خود به دفاع مقدس توجه ویژه ای دارد و حتی در كارهایی كه به نظر نمی رسد در این حیطه باشد، گوشه چشمی به جنگ تحمیلی دارد. از آثار وی می توان به از به ، منِ او ، بی وتن ، ارمیا ، داستان سیستان و مجموعه داستان ناصر ارمنی نام برد.
بخش هایی از رمان « ارمیا» را در زیر می خوانید )

« ارمیا»

خاك جنوب برای ارمیا مانند آب شده و او خودش را در آب خفه كرده است. در سراسر داستان و اتفاقاتی كه برای ارمیا رخ می دهد او ماهی حلال گوشتی است كه به خودش می پیچید. این مضمون در آخر داستان و زمان شنیدن خبر فوت امام(ره) بیشتر نمایان می شود. آنجا كه نویسنده می گوید: "ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، دركی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌ها به جز آب چه می دانند؟ تمام زندگی‌شان آب است. وقتی ماهی از آب جدا می‌شود و روی زمین بیافتد، تازه زمینی كه آرام تر از دریا است، شروع می‌كند به تكان خوردن.
ماهی دست و پا ندارد(!) وگر نه می شد نوشت كه به نحو ناجوری دست و پا می زند. تنش را به زمین می كوبد. ماهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می رود و دوباره به زمین می خورد. ستون مهره هایش را خم و راست می كند. مثل فنر از جا می پرد. با سر و دمش به زمین ضربه می زند. به هوا بلند می شود. با شكم روی زمین می افتد و دوباره همین كار را دنبال می كند. اگر حلال گوشت باشد و فلس داشته باشد در طی این بالا و پایین پریدن‌ها مقداری از فلس هایش از پوست جدا می‌شود و روی زمین می ماند البته بعضی ماهی‌گیرها اشتباه می كنند و روی شكم ماهی سنگ می گذارند تا بالا و پایین نپرد(!)
علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی می میرد. اما هركس یك بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می‌كند كه ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می كشد. خشم، عجز، تنهایی، خفقان... اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!"
* ازكتاب ارمیا:
دكتر بی اختیار جلو پای مرد بلند شد.قدی متوسط ریشهایی كه فاصله ای با موها نداشتند چشمهایی سیاه لبانی بسته كه قیافه ای خشن اما معصومانه به مرد میدادانگار تمام خوبی های عالم را در چهره ی مرد دیده بود خوبی پدر ،نوازش مادر،محبت همسر و حتا معصومیت ساناز را ...
-بفرمایید بنشینید
سر ارمیا پایین آمد چشمانش با مكثی طولانی بسته شد.مثل یه تشكر بود ...به تنها كاغذ درون پرونده خیره شد ..
نام :ارمیا معمر
سن :نوزده سال
مدت حضور در جبهه : شش ماه
ناراحتی كلی: جراحی تركش در كمر
شغل : دانش جو (دكتر بی اختیار از زیر عینك نگاهی به ارمیا كرد می توانست دانشجو هم باشد)
توضحات :بیمار از هفته ی گذشته به ترین و شاید تنها دوستش در جبهه را جلو چشمش از دست داده بعد از دو روز دوستانش وجود تركش در كمر و خونریزی خفیف او را متوجه شدن اما خودش هیچ نگفته بودمعاینه شود احتمال موج گرفتگی و اندوه شدید یا افسردگی.
پزشك گردان 24لشكر امیرالمومنین/دكتر معتمدی
دكترپرونده را بست به ارمیا نگاه كرد
-آقای ارمیا درست گفتم؟حال تان چه طور است؟
-این وظیفه ی شماست كه بفرمایید حالم چه طور است و گر نه من همان جا هم گفتم نه بد نه خوب
-خوب شما دوستی را از دست دادید . خیلی به تان نزدیك بود نه؟
-مصطفا! نه! اصلا به من نزدیك نبود اگر نزدیك بود كه من الان اینجا نبودم من هم شهید شده بودم . مصطفا كجا و من كجا؟! او یك مرد بود بزرگ بود .البته من هم بزرگ میشوم ...
-ببخشید وسط حرفتان می ایم اما خود این بزرگ شدن خیلی خوب است ما به این حالت امیدوار كننده میگوییم...
-شما هم ببخشید وسط حرفتان می آیم من بزرگ می شدم ، اما مثل ناخن . من را كند و رفت
دكتر بغضش را نیمه كاره خورد.
-پس بنویسیم شهید خیلی هم به شما نزدیك نبود.
-نه ننویسید ! بنویسید نزدیك بود .خیلی هم نزدیك بود .یك متر بیشتر فاصله نداشت .بنویسد سعادت نداشته .بنویسید شانس نبوده . مساله یك مساله ساده احتمال نیست وگرنه هم او باید می رفت و هم من یك متر كه فاصله ای نیست .بنویسید ارمیا معمر آدم نیست .ناخن است .باید گرفتش، باید كوتاهش كرد بنویسید هنوز هم آدم نشده و گرنه من كه تازه نمازم تمام شده بود بنویسید...
-می نویسم .می نویسم همه اش را ...
ارمیا خیلی حرف زده بود این را از حرفهای دكتر فهمید .دستش را در جیبش برد انگشتانش با چیزی درون جیبش بازی می كردند
-ببخشید طبق وظیفه باید یك نوار مغز از شما بگیرم اما دستگاه خراب است چون ...
-خوب نوار مغز هم خیلی لازم نیست من مشكل بینایی دارم یعنی با بخش چشم پزشكی كار دارم
-با بخش چشم پزشكی! كارتان چیست؟!
ارمیا دستش را از جیبش در آورد .
می خواستم شماره این را برایم تعیین كنند.
شیشه ی عینك مصطفا بود همان كه در تاریكی پیدا كرده بود .با لكه ی قهوه ای از خون خشك شده ی مصطفا
دكتر شیشه را گرفت :(( این شیشه مال یه آدم دوربین است با دیوپتری حدود...))
ارمیا آرام تكرار میكرد :((دوربین ،یك آدم دوربین))
بعد اشكش بود كه روی ریشهایش برق زد . گفت:
-خیلی دوربین بود جاهایی را می دید كه من نمیدیدم كمتر كسی آن جاها را می دید مطمئنم از داخل سنگر انتهای بهشت را می دید ولی نه از آنهایی كه شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند .مصطفا می توانست طول وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت نه مثل رادیولوزیست .می توانست سنگ قلب را بشكند قلبت را دیالیز می كرد...
دكتر شیشه ی عینك را روی میز گذاشت .صورتش را میان دستهایش پنهان كرد . از اتاق بیرون رفت .ارمیا آرام از اتاق بیرون آمد .سرباز وظیفه مبهوت كنار در ایستاده بود...

دسترسی سریع