در این داستان عشق و علاقه ی دوبرادر دو قلو به نام های رائد و حامد با زیبایی و هنرمندانه به تصویر كشیده می شود. عشقی كه در تمام مراحل و امور زندگی از آن ها یك انسان می سازد، و به نوعی این دو، مكمل و نیمه ی یكدیگر می باشند.
درباره نویسنده : سید مهدی شجاعی در سال 1339 در تهران به دنیا آمد و هفده سال بعد با دیپلم ریاضی، برای ادامه تحصیل در رشته تئاتر وارد دانشكده هنرهای دراماتیك شد.اگرچه رشته تحصیلیاش ادبیات نمایشی بوده و چند نمایشنامه هم به دست چاپ سپرده، اما بیشتر بر روی داستاننویسی متمركز شده و مجموعههایی از داستانهای كوتاه و بلند مانند «سانتاماریا»، «غیر قابل چاپ» «سری كه درد... میكند» را منتشر كرده است.
شجاعی در داستان « دو كبوتر، دو پنجره، یك پرواز» به مسأله ی جبهه و جنگ می پردازد. در این داستان عشق و علاقه ی دوبرادر دو قلو به نام های رائد و حامد با زیبایی و هنرمندانه به تصویر كشیده می شود. عشقی كه در تمام مراحل و امور زندگی از آن ها یك انسان می سازد، و به نوعی این دو، مكمل و نیمه ی یكدیگر می باشند. عشق این دو برادر چنان است كه حتی در شهادت هم هردو با هم می باشند و سرانجام هم هر دو در جبهه به شهادت می رسند و در بهشت زهرا كنار هم دفن می شوند.
(داستان كوتاه « دو كبوتر ، دو پنجره ، یك پرواز » را در زیر می خوانید .)
« دو كبوتر ، دو پنجره ، یك پرواز »
سرت را اگر روی پایم بگذاری، دستم را اگر در میان موهایت گم كنی، چشمهای بستهات را اگر به من بدوزی كلام مرا شاید بهتر دریابی.
صدای دلخراش خمپاره میخواهد نگذارد كه تو حرفهایم را بشنوی، این جاده قلوه كن شده از گلولههای نابینای دشمن، این تكانهای بیوقفه و ناگزیر آمبولانس، غرش گاه و بیگاه هواپیماها و هلیكوپترها، ریزش بیامان گلولهها نمیگذارند كه گوش تو صدای مرا دریابد.
اما من با تو سخن میگویم، رساتر از همیشه و تو حرفهایم را میشنوی روشنتر از هر روز، به یقین.
زبان گلایه ندارم كه زبان گلایه دل مكدر میخواهد و من دلم از تو روشن و صافی و زلال است.
اما چرا چنین شد؟ تو دور از چشم من چه كردی تو پنهان از من با خدا چه گفتی كه دست خدا تقدیر را اینگونه رقم زد؟
اكنون كه گذشته است كتمان نكن بگو. من تمام وجودم لاله گوشی است كه شنیدن یك كلام ترا لحظه میشمرد.
تو چرا نگفتی كه تصمیمی چنین گرفتهای؟ ما كه با هم غریبه نبودیم، آشناتر از ما دو با هم در دنیا كسی نبود.
ما كه همیشه با هم بودیم چرا اینبار تنها برادر؟ چرا؟
تو نبودی كه گفتی:
بیا دستهایمان را به هم بدهیم و پیمان ببندیم كه هیچ حادثهای از هم جدایمان نكند؟ چه شد آن پیمانی كه تا بحال هر دو اینقدر محكم پایش ایستاده بودیم؟
درست است كه تو ساعتی ـ یك ساعت ـ زودتر از من به دنیا آمده بودی، اما این دلیل هیچ چیز نبود.
بود؟ خودت میگفتی كه نیست.
و مادر خودش میگفت كه تو تمام آن یك ساعت را ضجه میزدی و تا من بدنیا نیامدم آرام نگرفتی نمیگفت؟
قبول كن كه برای من زیستن بیتو دشوار نیست محال است.
مادر میگفت: تشنگیتان، گرسنگیتان، خوابتان، بیداریتان، گریهتان، بهانه جوییتان و آرامگرفتنتان همه با هم بود.
برای خودمان تجلی یكدلیمان اول بار در كجا بود یادت هست؟ نمیشود نباشد.
در ثبتنام مدرسه.
هر دومان را در یك دبستان نمیپذیرفتند. شباهتمان به هم بیش از اندازه بود و آنها هم از دوقلوها تجربه خوشی نداشتند.
و ما ایستادیم، پای در یك كفش كه یا هردو یا هیچكدام.
و یادت هست كه ما را نپذیرفتند و آنقدر از این مدرسه به آن مدرسه شدیم تا مدرسهای شدیم.
نه تنها در قیافه و اندام كه در دانستهها و ندانستههایمان آنقدر مشترك بودیم كه همه را دچار مشكل میكردیم اگر به من در لحظهای چیزی میگفتند و لحظه دیگر از تو سئوال میكردند بیوقفه پاسخ میگفتی.
تلاش عبثی بود جدا كردنمان از یكدیگر به هنگام امتحان. یكسان شدن نمراتمان هرگز نباید دلالت بر تقلب میكرد. دیده بودند در كلاس كه پاسخ هر سئوال را اگر میدانستیم هر دو میدانستیم و اگر نمیدانستیم هر دو نمیدانستیم.
دو سال مانده بود هنوز به گرفتن دیپلم و وقت سربازی. اما طاقت نمیتوانستیم آورد. اول تابستان بود، كارنامهها را با معدلی همسان گرفتیم و راهی خانه شدیم.
با پیشنهادی كه تو میخواستی بكنی و هنوز نكرده بودی من موافق بودم، قبل از اینكه بگویی گفتم:
پدر رضایت میدهد با مادر چه كنیم؟ گفتی: رضایت پدر شرط است، اما رضایت مادر را هم میگیریم.
مادر شهید
به خانه كه رسیدیم تو سراغ پدر رفتی و من سراغ مادر.
برعكس شد، من مادر را راضی كرده بودم و تو هنوز داشتی با پدر چانه میزدی.
رفتن هر دومان را با هم قبول نمیكرد، میگفت رائد برود وقتی كه برگشت نوبت حامد. و ما كه گفتیم ـ مثل همیشه ـ یا هر دو یا هیچكدام، پدر پاسخ داد كه، پس هیچكدام.
من و تو هر دو یك لحظه از حرفمان برگشتیم، براساس قراری كه نداشتیم، پدر با تعجب و حیرت رضایت نامه ترا نوشت و مرا گفت كه صبر كن رائد كه آمد تو میروی، و من سر تكان دادم و هیچ نگفتم.
هر دو بیآنكه سخنی به هم یا به پدر بگوئیم با شناسنامههایمان از خانه درآمدیم از رضایت نامه دستخط پدر فتوكپی گرفتیم، یكی از رائدها را حامد كردیم و راهی مسجد شدیم.
هر دو یك آن به فكر افتادیم كه یكبار ثبت نامه نكنیم، من كه رضایت نامهام خط خوردگی داشت اول تقاضای ثبت نام كردم. مسئول ثبت نام اصل دستخط را میخواست. و من گفتم اصل دستخط قرار است كه نزد برادر بزرگم بماند، پدرم چنین گفته است. دروغ نگفتم اما كارمان پیش رفت. قبولم كردند و عصر كه مسئول پذیرش مسجد عوض میشد تو رفتی و ترا هم پذیرفتند.
شب بعد پدر كه از مسجد آمد حسابی خجالتمان داد. یك رضایتنامه مشترك برایمان نوشت و گفت این را ببرید، احتیاج به فتوكپی هم ندارد.
و ما شرمنده شدیم از جسارتی كه كرده بودیم و عذرخواهی كردیم.
پدر خندید و گفت: میدانستم كه بیهم نمیروید همان وقت كه قبول كردید فهمیدم كه كاسهای زیر نیم كاسه هست، میخواستم ببینم كه این بار چه كلكی سوار میكنید.
ما با هم به جبهه آمده بودیم رائد! قرار نبود كه بیهم جایی برویم.
وقت خداحافظی مادر گریست و آهسته گفت: كاش یكیتان میماندید و خانه را یكهو اینقدر سوت وكور نمیكردید.
و پدر گفت: كسی كه به دو عصا عادت كرده است، بیعصا ایستادن را نمیتواند، زود برگردید.
به منطقه كه آمدیم توجه همه را بیآنكه بخواهیم معطوف خود كردیم.
با هم تشنه میشدیم، با هم گرسنه میشدیم، با هم غذا میخوردیم، با هم میدویدیم، با هم خسته میشدیم، با هم میخوابیدیم، با هم بیدار میشدیم، با هم پیش میرفتیم، با هم ماشه میچكاندیم، و آنچه در ابتدا برایشان پذیرفتنی نبود این بود كه با هم كشیك میدادیم و با هم استراحت میكردیم. پذیرفته بودند كه ما را یكی حساب كنند و هیچگاه جدای از هممان نخواهند، تا امروز و وای از امروز. من پذیرفته شدم در میان داوطلبها و تو نه. چهل نفر بودیم كه از میان داوطلبها ـ یعنی همه ـ انتخاب شدیم و تو در میان ما نبودی.
اشك در چشمان تو حلقه زد و در چشمهای من و حلقهها به هم گره خورد، چفت شد، ناگسستنی.
بغض كرده، ناباورانه و كمی هم تهدید آمیز پرسیدی: میروی؟ بی من میروی؟
نمیرفتم. مسلم بود كه نمیروم. برای هردومان ما كه آب، بیهم نخورده بودیم در خوردن شهد با هم تردید نمیكردیم. برای اینكه بغضم را مجال شكفتن نداده باشم هیچ نگفتم، سكوت كردم و از پشت پنجره تار چشمهایم به چشمهای زلال تو كه با اشك شفافتر شده بود نگریستم.
محكمتر گفتی: تو برادری؟
چه خشونت غریبی در صدایت نهفته بود، ندیده بودم هیچوقت.
در این دو كلام آنقدر حرف گنجاندی كه سنگینیش دلم را به درد آورد.
من برادرم؟ نیستم؟ نبودهام؟
جوابت اما یكی دو كلام نبود. جواب داشتم آن لحظه اما حالا ندارم.
تو هم در مقابل این سئوال، هم اكنون پاسخی برای گفتن نداری. قبول كن.
گفتم: بمان تا بیایم.
بچهها بعضی با هم وداع میكردند و بعضی نگران ما بودند تا وداع ما را تماشا كنند لابد، ...
فرمانده را كه پیدا كردم بیمقدمه گفتم:
من انتخاب شدم، مگر نه؟
مشكوك زل زد به چشمهایم و با تبسمی ناپیدا گفت: تو بودی یا برادرت نمیدانم، تا بحال ندانستم بالاخره هم نمیتوانم از هم تشخیصتان دهم.
گفتم: باور میكنید اگر قسم بخورم كه من بودم.
گفت: قسم نمیخواهد، همین كه بگوئی باور میكنم، اما خب، منظور؟
گفتم: میخواهم قول بدهید كه پشیمان نشوید، مرا بفرستید، تحت هر شرایطی.
چشمهایش را نازك كرد. ابروهایش را درهم كشید و با تحیر پرسید:
چرا؟ برای چی؟
گفتم: چرا ندارد، من انتخاب شدهام. قول بدهید كه راهیام كنید، تحت هر شرایطی.
برای اینكه خود را خلاص كند از سماجت من گفت:
قول میدهم، خوب شد؟
ذوق زده گفتم:
بله حالا من هم بدون برادرم نمیروم.
یك لحظه احساس كرد كه باخته است، از چشمهایش فهمیدم، اما باختنی كه بلافاصله خندهاش را روانه آسمان كرد. غمگین نبود از اینكه ترفند مرا نفهمیده بود. پدری را میمانست كه به فرزندش باخته باشد به دلخواه گفت:
از ابتدا هم میدانستم كه بیهم نمیروید.
چه پدرانه گفت همان حرفی را كه پدر وقت جبهه رفتم به ما گفته بود.
وقتی كه در آغوشم كشید و بوسیدم حس كردم كه پدر است براستی.
با اینكه دوست داشتم باز هم در آغوشش بمانم و بیشتر گرمای پدر را مزمزه كنم اما خودم را كندم و به سراغ تو آمدم تا تو را هم با وداع پدر سهیم كنم.
گریه آلوده گفت:
همه عزیزان منند اما شما دو تا كاش با هم نمیرفتید.
چه داشتم كه بگوئیم. بیآنكه بخواهد یا بداند حرف مادر را تكرار كرده بود.
هر دو در آغوشش آویختیم و گریستیم. هر سه گریستیم.
فرمانده با هر سی و نه نفر دیگر بیتاب اما با حوصله وداع كرد.
فرمانده گفته بود كه این پل، پل حیات ماست، عبور از آن واجب است،
دشمن همچنانكه شاهدید ـ پل را در تیررس دارد عبور از این پل به عبور از میدان مین میماند اگر از هر ده نفر یكنفر به سلامت بگذرد غنیمت است چه رسد به اینكه حداقل پنج نفر به سلامت خواهند گذشت.
یعنی از هر دو نفر یك نفر به تخمین ما.
بچهها انگار كه به یك میهمانی دوست داشتنی بخوانندشان همه بال درآورده بودند خوشیهای دل را میان چشمها و لبها تقسیم كرده بودند.
فرمانده اما گفته بود: بیهوده همگان شادی میكنید، این وظیفه همه نیست، حركت در اصل به واجب كفائی میماند، حدود بیست نفر اگر به آنسوی پل برسند كافیست.
رسالت باقی در اینسوی پل سنگینتر است.
بنابراین عبور از پل فعلاً چهل شهادت جو میطلبد و نه بیشتر.
اینجا كه تو آرمیدهای قبول كن كه جای من است نه تو.
سه نفر اول اگر چه به سلامت رسیدند اما چهار نفر بعد همه به خون غلتیدند.
پنجمی هم به سلامت رفت و ششمی.
با رفتن هر نفر الله اكبر از دلها به زبان میآمد.
اگر به سلامت میگذشت الله اكبر جلوهای داشت و اگر به خاك میافتاده جلوهای دیگر.
«دوشكای دشمن» به چراغ قوه دزدی میمانست كه در تاریكی شب اتاقی را میكاود و هیچ روزنی را از دیدرس فرو نمیگذارد. و خبیثانه بر روی اشیاء قیمتی مكث میكند.
جنازهها اگر بر روی پل میماند شاید میتوانست سنگر بقیه شود، اما چه كسی این را تاب میآورد؟
هفتمی و هشتمی از این گروه چهل و یك نفره ما بودیم، من و تو.
هر دو به لبه پل خزیدیم. پل بود و دوشكای دشمن، پل بود و آتش، پل بود و تكبیر.
انتظار همه شاید این بود كه ما هم مثل بقیه یكی یكی برویم. یكی بماند و دیگری برود و بعد.
قرار نگذاشته بودیم كه با هم برویم ولی اگر غیر از این بود احتیاج به قرار و صحبت داشت.
وقتی هر دو به لبه پل خزیدیدم یكی به دیگری گفت: نكند با هم بروند.
طوری گفت كه ما بشنویم و شنیدیم. اما به رو نیاوردیم.
آتش از سمت راست می آمد و من خودم را به سمت راست كشاندم.
تو عصبانی شدی و فقط گفتی: حامد!
ولی فرصت جر و بحث نبود و تو هم جز تسلیم چاره نداشتی.
با هم شانه به شانه جهیدیم و رفتیم كه آخرین قدمهایمان را از پل برداریم كه تو فریاد الله اكبر كشیدی.
بیآنكه نیازی باشد به نگاه كردنت یقین میشد كرد كه این الله اكبر، الله اكبری است كه باید از جگری سوخته برخاسته باشد، از قلبی آتش گرفته.
الله اكبر بچهها نیز چنین رنگی گرفت. همان الله اكبری كه ابتدا از سر شادی برخاسته بود.
بگذار بپرسم كه تو برادری برادر؟ مگر نه ما زندگی را با هم تقسیم كرده بودیم؟
مگر نه ما، در كودكی حتی. هیچ حقی از هم ضایع نمیكردیم؟
مگر رگبار آتش از سمت راست نمیبارید؟ مگر من سمت راست نبودم؟ تو چطور، به چه حقی این یك گلوله را با دستهای قلبت به آغوش كشیدی؟
عشق به شهادت داشتی؟ دیدار خدا را میخواستی؟ دلت برای آقا، حسین لك زده بود. باشد ولی چرا تنها؟
مگر من عشق شهادت نداشتم؟ ندارم؟ مگر من دیدار خدا را آرزو نمیكردم؟ مگر من دلم برای آقا تنگ نشده بود، نشده است؟ پس چرا تنها هان؟ نه. من تكانت نمیدهم كه جواب بدهی، این تكانها از موج انفجار گلولههاست.
من و علی و ماشین را هم همینقدر تكان میدهد.
میدانی از چه پریشانم؟ میدانی سوزش عمیق دلم از كجاست؟
از اینكه آنقدر یقین داشتیم به با هم رفتنمان و بیهم نرفتنمان كه با هم وداع نكردیم. اگر با هم وداع میكردیم مثل بقیهـ من هم به تو میگفتم كه شهادت مرا هم از خدا بخواه اگر رفتی.
من هم به تو میگفتم كه آنجا كه رسیدی چه بگو و چه بكن، اما نگفتم، كه باور نمیكردم تنها رفتنت را از تو این انتظار نبود چه رسد به خدا كه شدت اشتیاق مرا میدانست و میداند و دلتنگیام را در این دنیای بیمقدار خبر و باور دارد.
اما مگر نه تو زندهای و شاهدی، همین حالا به تو میگویم:
به خدا بگو كه مرا بخواهد، مرا دوست داشته باشد، به من نظر كند.
اگر خدا فرمود كه لیاقت شهادت ندارد بگو: مگر آنچه را كه تا بحال دادهای لیاقتش را داشتهام، كدام نعمت تو را من لیاقت داشتهام كه این یكی را داشته باشم، اصلاً تو تا بحال در بذل نعمتهایت به لیاقت نگاه میكردهای؟ ...
بگو، علاوه بر اینها هر چه خودت میدانی بگو، چه بگویی نمیدانم ولی چیزی بگو، جوری بگو كه مرا هم طلب كند، از آن شهد گوارای شهادت مرا هم جرعهای بنوشاند مرا هم به خود بخواند. ببین، من در طول زندگی به تو خدمتی نكردهام. اما پس از شهادتت یك كار كوچك، خیلی كوچك برایت انجام دادهام، در مقابل همان یك كار كوچك شهادت مرا از خدا بخواه.
دیدی كه بدنت زیر آتش بود، میشد ترا بگذارم عملیات كه تمام شد، برت گردانم.
مجروح كه نبودی، همه همین را میگفتند برگشتن از روی همان پل تنهاییش، كار عاقلانهای نبود چه رسد به اینكه آدم جنازهای را هم بر دوش داشته باشد ولی من اینكار را كردم، علیرغم اعتراض همه این كار را كردم، وقتی از پل گذشتم به سلامت همه تكبیر حیرت سر دادند.
شهدا، همه را میخواستند با یك ماشین برگردانند، ولی ما صبر نكردیم ـ من و علی ـ همین ماشین قراضه بیلاستیك را راه انداختیم تا ترا زودتر به پشت خط منتقل كنیم ـ نمیدانم چرا ـ ولی هر چه بود در آن لحظه این كار را به خاطر تو میكردیم.
و به خاطر تو هم یك ساعت، بله یك ساعت از آن ضیافت باشكوه عقب ماندم.
تو هم بخاطر من، بخاطر خدا این درخواست را از او بكن قبول میكند، من هم به او میگویم، من هم از او عاجزانه میخواهم كه قبولم كند.
خدایا! ...
الله اكبر ... اشهد و ... ان لا اله الا الله ....
و بعد چیزی نفهمیدم مادر! تا اینكه خودم را در بیمارستان یافتم. حافظهام را از دست داده بودم هیچكس را نمیشناختم. حتی پدر و مادرم را به زحمت به یاد آوردم.
یكماه بیشتر است كه در بیمارستان خوابیدهام، میبینید كه هنوز خوب خوب نشدهام. مدتی است میگویم كه مرا به بهشت زهرا بیاورند، قبول نمیكردند تا امروز.
الان هم تا قبل از اینكه عكس این دو برادر، قبر این دو برادر را در كنار هم ببینم و شما، مادرشان را در كنار این دو، هیچ چیز یادم نبود. حتی چگونگی مجروح شدن خودم.
نمیدانم چطور یكباره این همه حرفهای حامد را در پشت آمبولانس توانستم تحویلتان دهم. حس میكنم هنوز حامد دارد حرف میزند، حامد در پشت آن آمبولانس قراضه، بر سر جنازه رائد نشسته است و یك ریز دارد حرف میزند، حس میكنم خمپارهها چپ و راست ماشین را چاله چاله میكنند.
و تنها كاری كه من میتوانم بكنم اینست كه فرمان را محكم در بغل بگیرم، چشمهایم را به روبرو بدوزم و گوشهایم را به حرفهای حامد و پایم را بر پدال گاز بفشارم. مادر! هنوز احساس میكنم جاده تار است، تمام راه جاده تار است، از اشكهای من و من نمیدانم در این جاده مبهم چطور میرانم، یك لحظه به عقب نگاه میكنم میبینم صورت رائد از روشنی برق میزند و اشكهای حامد مثل شبنمی كه بر گل نشسته باشد صورت رائد را دوست داشتنیتر میكند.
وقتی حامد میگوید یك ساعت است كه از ضیافت عقب ماندهام، به ساعتم نگاه میكنم از شهادت رائد یك ساعت گذشته است.
از آن لحظه فقط صدای تشهّد حامد یادم هست و پرت شدن خودم و سوزش كتفم تركش حتماً به حامد زودتر رسیده است كه من توانستهام تشهدش را بشنوم الان میفهمم كه چرا حامد یك ساعت بعد از رائد شهید شد. مگر نه مادر كه رائد یك ساعت زودتر به دنیا آمده بود؟
حامد هم اگر این یك ساعت انتظار ناگزیر را میفهمید شاید اینقدر بیتابی نمیكرد.