وقتی روبه روی شوهرش، پشت میز گردی مینشست كه رومیزش چند روزی بود عوض نشده بود و شوهرش در سوپ خوری را بر میداشت و با چهره ای بشاش میگفت: «به، سوپ گوشت عالی! در دنیا چیزی به این خوبی سراغ ندارم،» ناهارهای باشكوه را مجسم میكرد،...
درباره ی نویسنده:آنری رنه آلبر گی دو موپاسان نویسنده فرانسوی است.او در كنار استاندال، انوره دو بالزاك، گوستاو فلوبر و امیل زولا یكی از بزرگترین داستاننویسان قرن نوزدهم فرانسه به شمار میآید. او در طول زندگی نسبتاً كوتاه 43 سالهاش حدود 300 داستان كوتاه و بلند، 6 رمان و نیز 3 سفرنامه، یك مجموعه شعر و مجلدی از چند نمایشنامه نوشت؛ ولی نقطه اوج كارهای موپاسان داستانهای كوتاه اوست كه برخی از آنها از شاهكارهای ادبیات داستانی جهان شمرده میشوند.
( داستان كوتاه گردنبند اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
او یكی از آن دخترهای زیبا و دلربایی بود كه گه گاه از روی اشتباه سرنوشت، در خانوادة كارمندی به دنیا میآیند. نه جهیزی داشت، نه امید رسیدن به ارثیهای و نه وسیلهای كه برای آن مردی ثروتمند با او آشنا شود، به تفاهم رسد، شیفتة او شود و با او ازدواج كند؛ از این رو تن به ازدواج كارمندی جزء وزارت آموزش و پرورش داد.
لباس ساده میپوشید چون پول خرید لباس های گران قیمت را نداشت، اما مثل كسی كه موقعیت واقعی خود را نداشت، اما مثل كسی كه موقعیت واقعی خود را از دست داده باشد دل گرفته بود، چون پیش خود فكر میكرد كه زیبایی، ظرافت و دلربایی، در میان زنها، حكم شأن و مقام را دارد و جای خانواده و اصل و نسب را میگیرد و ظرافت طبیعی، میل به چیزهای زیبا و ملایمت طبع تنها سلسله مراتبی است كه زن های معمولی را در ردیف زن های اسم و و رسم دار جا میدهد.
پیوسته رنج میبرد، چون احساس میكرد كه برای این آفریده شده كه از همة نعمت ها و چیزهای تجملی بهره مند شود. از فقر خانة خود، از ظاهر زشتی پردهها در رنج بود. و كلافهاش میكرد. وقتی چشمش به قیافة آن دهاتی سلتی Celti حقیری میافتاد كه
كارهای سادة خانهاش را انجام میداد، دچار پشیمانی و نومیدی میشد و افكار پریشانی به ذهنش راه پیدا میكرد. در خیال، به پیش – اتاق های آرام با پرده های نقش دار شرقی فكر میكرد كه از نور چلچراغ های برنزی بلند روشن میشوند و در آن دو نوكر تنومند با شلوار كوتاه روی مبل های بزرگ لم میدهند و، به انتظار صدور فرمان، در گرمای سنگین بخاری داغ چرت میزنند. به سالنهای بزرگی كه با پرده های ابریشمی قدیمی آراسته شده فكر میكرد، به مبل و اثاثی كه جواهرات قیمتی آنها را تزئین كرده و به اتاقهای خلوت پر زرق و برق و معطری كه خانم خانه در ساعت پنج خلوت بعدازظهر، در آنها، كنار دوستان صمیمی و مردهای مشهور و ایده آل لم میدهد و گپ میزند، مردهایی كه همة زن ها حسرت شان را میخورند و جلب نظرشان آرزوی آنهاست.
وقتی روبه روی شوهرش، پشت میز گردی مینشست كه رومیزش چند روزی بود عوض نشده بود و شوهرش در سوپ خوری را بر میداشت و با چهره ای بشاش میگفت: «به، سوپ گوشت عالی! در دنیا چیزی به این خوبی سراغ ندارم،» ناهارهای باشكوه را مجسم میكرد، نقره آلات براق را و پرده های نقش داری را كه در آن ها شخصیت های قدیم و پرندگان عجیبی دیده میشوند كه در دل جنگلی خیالی پرواز میكنند. غذاهای لذیذ را در بشقاب های اشرافی مجسم میكرد و نجواهای عاشقانه را كه معشوق با لبخندی چون لبخند اسفنكس گوش میدهد و در همان حال گوشت ارغوانی رنگ ماهی قزلآلا یا پای بلدرچینی را گاز میزند.
نه لباس زیبایی داشت نه جواهر آلاتی، و جز اینها به چیزی دلبستگی نداشت، در حالی كه احساس میكرد برای همینها به دنیا آمده. دلش میخواست غرق درخوشی بود، مایة رشك زنها بود، دل از مردها میربود و در رؤیاهای آنها جاداشت.
دوست داشت، زن ثروتمندی كه از همكلاسان سابق او بود اما دلش دچار رنج دیگر به دیدن او برود چون وقتی برمیگشت دچار رنج جانگزایی میشد.
یك شب شوهرش با لبخندی پیروزمندانه به خانه آمد، پاكت بزرگی در دستش بود.
گفت: «بگیر: این مال توست.»
زن حریصانه در پاكت را گشود و كارت چاپ شده ای را از آن بیرون كشید كه رویش نوشته شده بود:
«وزیر آموزش و پرورش و بانو افتخار دارند از آقا و خانم لویزل Loisel دعوت كنند كه در شب دوشنبه، هجدهم ژانویه، در كاخ وزارتخانه حضور به هم رسانند.»
زن، به خلاف انتظار شوهرش كه میخواست او را ذوق زده ببیند، دعوتنامه را با تحقیر روی میز پرتاب كرد و زیر لب گفت:
«به چه درد من می خورد؟»
«اما، عزیزم، خیال میكردم خوشحال میشوی. توكه هیچ وقت جایی نمی روی. این فرصت خوبی است. برای به دست آوردنش خون دلها خوردم. همه دلشان میخواهد بروند. این دعوتنامه را دست هر كارمندی نمیدهند، انتخاب میكنند. مقامات رسمی همه آنها جمع میشوند.»
زن با نگاهی حاكی از خشم، بیصبرانه گفت: «بفرمایید چه لباسی بپوشم؟»
مرد فكر آن را نكرده بود مِن مِن كنان گفت:
«خوب، آن لباسی كه موقع رفتن به تئاتر تن میكنی. به نظر من كه ظاهر خوبی دارد.»
آن وقت حیرت زده درنگ كرد. زنش گریه میكرد. دو قطرة درشت اشك از گوشه های چشم زن آهسته به سوی گوشه های دهان روان بود. مرد با لكنت گفت:
«چی شده؟ چی شده؟»
زن با تلاش زیادی اندوهش را فرو نشاند و همچنان كه گونه های مرطوبش را پاك میكرد به آرامی گفت:
«هیچ چیز، فقط من لباسی ندارم، بنابراین نمیتوانم به مجلس رقص بیایم. دعوتنامهات را به یكی از همكارانی بده كه سرو لباس زنش از من بهتر است.»
مرد ناامید شد اما گفت:
«این حرف ها را بگذار كنار. ببینم، ماتیلد، یك لباس مناسب كه به درد جاهای دیگر هم بخورد، یك لباس خیلی ساده، چقدر تمام میشود؟ »
زن چند دقیقه فكر كرد، پیش خود حساب میكرد و در عین حال میترسید نكند مبلغی بگوید كه فریاد وحشت این كارمند صرفه جو بلند شود و یا مخالفت كند.
زن سرانجام با دودلی گفت:
«درست نمیدانم، اما فكر میكنم با چهارصد فرانك بتوانم سروتهاش را هم بیاورم.»
مرد رنگش را اندكی باخت، چون تازه این مبلغ را كنار گذاشته بود تا به خودش برسد، تفنگی بخرد و تابستان آینده، گهگاه روزهای یكشنبه، در دشت نانتر، همراه دوستانی كه آنجا چكاوك شكار میكنند، چند تیری بیندازد.
اما گفت:
«خیلی خوب، چهارصد فرانك بهات میدهم. اما سعی كن پیراهن قشنگی بخری.»
روز رقص نزدیك میشد و خانم لویزل ظاهراً غمگین و بیقرار و نگران بود. اما پیراهنش آماده بود.
شوهرش یك شب به او گفت:
«چی شده؟ اخم هایت را بازكن، این دو سه روز توی خودت هستی.»
و زن پاسخ داد:
وقتی فكرش را میكنم كه حتی یك دانه جواهر ندارم، یك تكه طلا ندارم و به خودم بزنم از خودم بیزار میشوم. توی آن مهمانی حتماً دق میكنم. اصلاً بهتر است نروم.
مرد گفت:
«گل طبیعی بزن. در این وقت سال مرسوم است. ده فرانك كه بدهی میتوانی دو سه رز عالی بخری.»
زن راضی نمیشد.
«نه هیچ چیز تحقیر آمیزتر از این نیست كه آدم، میان عده ای زن ثروتمند، بی چیز باشد.»
اما شوهرش بلند گفت:
«عجب آدم بی فكری هستی! برو پیش خانم فورسیته و چند تكه جواهر از او بگیر. این قدرها و به او نزدیك هستی.»
زن فریاد از شادی سرداد:
«راست میگویی. به یاد او نبودم»
روز بعد پیش دوستش رفت و ناراحتی خود را برای او شرح داد.
خانم فورسیته به طرف كمد لباس آینه داری رفت، یك جعبة جواهر بزرگ بیرون كشید، آن را پیش دوستش آورد، در آن را گشود و به خانم لوازل گفت:
«هركدام را میخواهی بردار، عزیزم»
زن ابتدا چشمش به چند دست بند افتاد، سپس به یك گردن بند مروارید، بعد به یك صلیب و نیزی كه سنگهای گران بهایش را با مهارتی تحسین انگیز تراش داده بودند. آن ها را جلو آینه امتحان كرد، دو دل بود، دلش نمیآمد آنها را از خود جدا كند و پس بدهد. چند بار پرسید:
جواهر دیگری نداری؟
چرا، دارم. نگاه كن. الماس نشانی را درون جعبة ساتن سیاهی دید و قلبش با اشتیاقی بیحد شروع به تپیدن كرد. وقتی آن را بر میداشت بست، روی پیراهنش كه گردن را میپوشاند افكند و از دیدن خود غرق در شعف شد.
آن وقت با تردید و دلی مالامال از اندوه پرسید:
این را به امانت می دهی، فقط همین را؟
بله ، بله، البته.
زن دست هایش را دور گردن دوستش حلقه كرد و او را مشتاقانه بوسید، سپس دوان دوان با جواهر دور شد.
روز مهمانی رسید. خانم لویزل در آنجا درخشید از همه زیباتر بود، دلربا، باوقار، لبخند بر لب و غرق در شادی مردها همه به او چشم میدوختند، نامش را میپرسیدند، سعی میكردند به او معرفی شوند. وابستگان كابینه همه میخواستند با او برقصند. حتی توجه شخص وزیر را به خود جلب كرد.
با غرور میرقصید، با شور و شوق، مست از لذت، بیخبر از دیگران، كامیاب از جذبة زیبایی، سرخوش از پیروزی، در ابری از خوشبختی كه آن كرنش ها، آن تحسینها، آن آرزوهای بیدار گشته به ارمغان آورده بود و آن احساس پیروزی كه قلب هر زنی را از شیرینی میآكند.
ماتیلد نزدیكیهای ساعت چهار صبح از مهمانی بیرون آمد. شوهرش، همراه با سه مرد دیگر كه زن هایشان خوش میگذراندند، از ساعت دوازده، در پیش اتاق خلوتی خوابیده بودند. مرد شنلی را كه با خود آورده بود روی دوش زن انداخت، شنل هر روزه را كه كهنگی آن با زرق و برق لباس رقص توی چشم میزد . زن این موضوع را احساس كرد و خواست بگریزد تا از چشم زنهای دیگر دور بماند. زنهایی كه خود را در خزهای گرانبها پوشانده بودند.
مرد جلو او را گرفت.
«كمی صبركن. بیرون سرما میخوری. من میروم درشكه صدا كنم.»
زن به او گوش نداد و به سرعت از پله ها پائین میرفت.
به خیابان كه رسیدند از درشكه خبری نبود. به دنبال درشكه گشتند و درشكه رانها را كه از دور میگذشتند صدا زدند.
نومیدانه به سوی رود سِن راه افتادند، از سرما میلرزدیدند. سرانجام كنار بارانداز، یكی از كالسكه های قدیمی شبگرد را پیدا كردند كه گویی شرم داشتند در روز روشن فلاكت خود را نشان دهند و تنها در تاریكی شب ها توی پاریس بیرون میآمدند.
با درشكه تا جلو درخانه رفتند و بار دیگر، با چهره گرفته راه پلكان خانه را در پیش گرفتند. برای زن همه چیز تمام شده بود. اما مرد اندیشید كه در ساعت ده باید در وزارتخانه باشد.
زن، جلو آینه، شنل را كه شانه هایش را میپوشاند برداشت تا بار دیگر زیبایی خیره كننده خود را ببیند. اما ناگهان فریادی بر زبان آورد. گردن بند دیگر به گردنش نبود!
مرد كه لباسش را بیرون می آورد، پرسید:
«دیگر چه خبر شده است؟»
زن با حالتی دیوانه وار رو به او كرد:
«گردن بند .... گردن بند خانم فورسیته گم شده»
مرد مبهوت از جا پرید.
«چیمیگی ... چطور ...؟ غیر ممكن است!»
و چینهای پیراهن، چینهای شنل، توی جیبها، همه جا را گشتند ، اما اثری از گردن بند نبود.
مرد پرسید:
«وقتی از مهمانی بیرون آمدی به گردنت بود؟»
«آره، توی راهرو كاخ به گردنم بود».
«اما اگر توی خیابان افتاده بود صدایش را میشنیدم. حتما توی كالسكه افتاده.»
«آره. ممكن است. شمارهاش را برداشتی؟»
«نه، تو چطور، نگاه كردی؟»
«نه»
بهت زده به همدیگر نگاه كردند.
مرد گفت: «تمام راه را پیاده بر میگردم ببینم پیدایش میكنم یا نه.»
و بیرون رفت. زن با لباس رقص روی صندلی به انتظار نشسته بود، بیآنكه بتواند به رختخواب نزدیك شود، خسته، از شور حال افتاده بود و بیآنكه حوصله فكر كردن داشته باشد . شوهرش نزدیكیهای ساعت هفت برگشت. چیزی پیدا نكرده بود.
مرد به اداره پلیس سرزد، به دفتر روزنامهها رفت و مژدگانی تعیین كرد ، از شركت های درشكه رانی و هر جا كه حدسی میزد سراغ گرفت.
زن صبح تا شب را با ترسی دیوانه كننده، زیر بار آن بلای وحشتناك، گذراند.
گفت: «باید به دوستت بنویسی سگك گردن بند شكسته و دادهای تعمیر كنند. به این ترتیب فرصتی پیدا میكنیم دنبالش بگردیم»
زن نامه را نوشت.
با سپری شدن روزهای هفته همهی امیدشان را از دست دادند.
مرد، كه پنج سالی پیرتر شده بود، بلند گفت:
«باید ببینیم چه چیزی به جای این جواهر میتوانیم تهیه كنیم.»
روز بعد جعبه گردن بند را برداشتند و به سراغ جواهر فروشی رفتند كه نامش درون جعبه حك شده بود. جواهر فروش دفترهایش را ورق زد.
«من این جواهر را نفروخته ام، خانم؛ فقط جعبه اش كار من است.»
آن ها سپس به تك تك جواهر فروشیها سر زدند و با حسرت و اندوه به دنبال گردن بندی شبیه همان گردن بند گشتند.
در پاله رویال در یك جواهر فروشی گردن بند الماسی پیدا كردند كه به نظر آنها درست شبیه گردن بندی بود كه به دنبالش بودند. قیمت گردن بند چهار هزار فرانك بود. اما سی و شش هزار فرانك هم مال آنها میشد.
زن و شوهر از جواهر فروش خواهش كردند كه تا سه روز گردن بند را نفروشد. سپس قرار شد در صورتی كه جواهر تا پیش از آخر فوریه پیدا شد جواهر فروش آن را در برابر سی و چهار هزار فرانك پس بگیرد.
لویزل هجده هزار فرانك پول داشت كه از پدرش برای او مانده بود . قرار شد بقیه را قرض كند.
همین كار را هم كرد. هزار فرانك از یك نفر گرفت، پانصد فرانك از نفر دیگر؛ پنج لویی اینجا، سه لویی از جای دیگر، سفته داد، تعهد های كمرشكن بر عهده گرفت و با رباخوارها و انبوه وام دهنده ها سر و كار پیدا كرد. زندگی آینده اش را به خطر انداخت، پای هر قولنامهای را امضا كرد بیآنكه بداند از عهده آن بر میآید یا نه؛ و با آن كه فكر رنج های آینده روزگار سیاهی كه در انتظارش بود و محرومیت های جسمی و شكنجه های روحی كه بایدتحمل میكرد آزارش میداد؛ به مغازه جواهر فروشی رفت، سی و شش هزار فرانك روی پیشخوان گذاشت و گردن بند را خرید.
وقتی خانم لویزل گردن بند را بر گرداند، خانم فورسیته با لحنی سرد به او گفت: «چرا به این دیری؟»
خانم فورسیته در جعبه را باز نكرد و خانم لویزل نفسی به راحتی كشید. اگر بو میبرد كه جواهر عوض شده، چه فكری میكرد، چه حرفی میزد؟ نمیگفت كه خانم لویزل دست به دزدی زده؟
خانم لویزل حالا حضور وحشت بار نداری را حس میكرد. او ناگهان به صرافت افتاد كه باید به جنگ آن برخیزد؛ باید آن قرض دست و پاگیر را ادا كند. با خود گفت، این كار شدنی است.
پیشخدمت خود را بیرون كردند؛ محل سكونت خود را تغییر دادند و اتاق محقری اجاره كردند.
حالا طعم كارهای سخت خانه و بگذار و بردارهای نفرت انگیز آشپزخانه را می چشید . ظرف ها را میشست، ناخنهای میخكی رنگش را به چربی ظروف و ماهیتابه ها آغشته میشد. رخت های چرك را می شست، پیراهن ها را، و زیر بشقابی ها و روی بند پهن میكرد . هر روز صبح آشغال ها را توی كوچه میبرد، آب بالا میآورد و در هر پاگرد پلكان درنگ میكرد تا نفس تازه كند. لباس معمولی میپوشید زنبیل به دست به مغازه سبزی فروشی، بقالی، قصابی میرفت، چانه میزد ، بدحرفی میكرد و از سكه های بی ارزش خود به دفاع بر میخاست.
هر ماه چند سفته را میپرداختند، سفته های دیگر را تمدید میكردند و به ماه های دیگر میانداختند.
شوهر شب ها كار میكرد، به حساب های تاجری میرسید و اغلب تا دیروقت شب كتاب دست نویسی را پاكنویس میكرد.
و این زندگی ده سالی به دراز كشید.
با گذشت ده سال، آن ها همه قرض های خود را پرداخته بودند، همه را، با نرخ ربا، ربای مركب.
خانم لویزل حالا پیر شده بود . حالت زنهای خانهدار را پیدا كرده بود، قوی، زمخت و خشن شده بود. گیسوانش آشفته، دامنهایش از ریخت افتاده و دست هایش قرمز شده بود. روی كف اتاق، شرشر، آب می ریخت و هنگامی كه آن را تمیز میكرد بلند بلند حرف میزد. اما گهگاه وقت هایی كه شوهرش در اداره بود، نزدیك پنجره مینشست و به آن شب شادی آور سالها پیش میاندیشید، به آن مجلس رقصی كه قدم گذاشته بود، و آن همه زیبا شده بود، آن همه طرف توجه قرار گرفته بود.
اگر آن گردن بند را گم نكرده بود چه اتفاق ها میافتاد؟ كی خبر دارد؟ زندگی چقدرعجیب و متغیر است ! چطور یك اتفاق بیاهمیت میتواند آدم را به خوشبختی برساند یا بدبخت كند!
اما، یك روز تعطیل كه برای گردش به خیابان شانزه لیزه رفته بود تا خستگی كار هفتگی را از تن بیرون كند، ناگهان چشمش به زنی افتاد كه دست بچه ای را گرفته بود. خانم فورسیته بود، هنوز جوان بود، هنوز زیبا بود و هنوز دلربا.
خانم لویزل یكه خورد، با او صحبت كند یا نه؟ بله، البته، حالا كه قرض خود را ادا كرده باید همه چیز را بگوید، چرا نگوید؟
جلو رفت.
«سلام ، ژان.»
زن دیگر از این كه چنین دوستانه طرف خطاب زنی مهربان وساده پوش قرار گرفته بود مبهوت شد و چون او را به جا نیاورده بود، من من كنان گفت:
«اما ... خانم... شما را به جای .... حتما اشتباهی گرفته اید.»
«خیر، من ماتیلد لویزلام.»
دوستش بلند گفت:
«ماتیلد بیچاره من! چقدر تغییر كردهای!»
«آره، از آخرین باری كه تو را دیده ام روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام ... همه اش هم به خاطر تو بوده!»
«به خاطر من! چطور مگر؟»
«یادت می آید آن گردن بند الماسی كه به من امانت دادی تا در شب مهمانی رقص وزیر گردنم كنم؟»
«آره . خوب؟»
«خوب، من گمش كردم.»
«منظورت چیست؟ تو كه پس آوردی؟»
«گردن بندی كه من آوردم شبیه گردن بند تو بود. بنابراین ده سال طول كشید تا بدهیمان را پرداختیم. خودت خبرداری، برای ما كه آس و پاسیم كار آسانی نبود. البته دیگر تمام شده و من از این نظر خیلی خوشحالم.»
خانم فورستیه خشكش زده بود.
«منظورت این است كه به جای گردن بند من گردن بند الماس خریده ای؟»
«بله. تو آن وقت متوجه نشدی! آخر، مو نمیزد.»
و با حالتی غرور آمیز و در عین حال ساده لوحانه لبخند زد.
خانم فورستیه كه به راستی تكان خورده بود، هر دو دست او را در دست های خود گرفت.
«ای ماتیلد بیچاره من! آخر چرا؟ گردن بند من بدلی بود. دست بالا پانصد فرانك میارزید.»
« گردنبند»