شب عید كریسمس وقتی پدر از سر كار به خانه برگشت و خرجی روزانه را به مادر داد، مادر كه رنگش مثل گچ سفید شده بود به آن پول زل زد و ماتش برد.
پدر عصبانی شد و با پرخاش گفت «خوب، چی شده؟»....
درباره ی نویسنده : فرانك اوكانر ،نویسنده ایرلندی بود كه بیش از 150 اثر برجای گذاشت. او بیشتر به خاطر داستانهای كوتاه و زندگینامههایش شناخته شده است.
( داستان كوتاه « صبح روز كریسمس » اثری از فرانك اوكانرو ترجمه ی سرورالسادات جواهریان را در زیر می خوانید .)
« صبح روز كریسمس»
هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی از شیطنتهای من باعث میشد مادر از من سخت برنجد. خودمانیم، من هم بچهی خیلی سر به راهی نبودم. تا وقتی نه یا ده ساله شدم در مدرسه شاگرد چندان خوبی نبودم. در واقع معتقدم كه ساعی بودن برادرم در درسهایش بیشتر به خاطر لجبازی با من بود. شاید به فراست دریافته بود كه به دلیل همین ذكاوتش، قلب مادر را تسخیر كرده است و میشد گفت در پناه محبتهای مادر خودش را كمی لوس كرده بود.
مثلاً میگفت «مامان، برم بگم لاری بیاد تو – چا – یی – بخوره؟» یا «مامان – كتر – ی – داره – میجوشه.» و البته هر وقت حرفی را غلط به زبان میآورد مادر زود تصحیحش میكرد و دفعه بعد سانی درستش را میگفت و هیچ هم مكث نمیكرد. بعد میگفت «مامان، من خوب میتونم كلمههای را هجی كنم، نه؟» به خدا، هر كس دیگری هم به جای او بود با این وضع میتوانست علامه دهر شود. باید خدمتان عرض كنم كه من بچه كودنی نبودم فقط كمیبازیگوش بودم و نمیتوانستم افكارم را برای مدتی طولانی روی یك مطلب متمركز كنم. همیشه درسهای سال قبل یا سال بعد را مطالعه میكردم. چیزی كه اصلاً تحملش را نداشتم درسهایی بود كه در همان زمان باید میخواندم. آن وقتها غروب كه میشد از خانه میزدم بیرون تا با برو بچههای دارودسته دوهرتیبازی كنم. البته این كارها به دلیل خشونت من هم نبود بیشتر به این دلیل بود كه من از هیجان خوشم میآمد. هركار میكردم نمیتوانستم بفهمم چرا مادر این قدر به درس خواندن ما پیله میكند.
مادر كه از فرط خشم رنگش را باخته بود میگفت «نمیتونی اول درسهات رو بخونی بعد بری بازی؟ باید خجالت بكشی كه بردار كوچكت بهتر از تو میتونه كتاب بخونه.»
شاید متوجه این موضوع نمیشد كه از نظر من دلیلی برای خجالت كشیدن وجود ندارد. چون به نظر من خرخوانی كاری نبود كه قابل ستایش باشد. این فكر در ذهن من جا گرفته بود كه كار روخوانی برای بچه ننری مثل سانی مناسب تر است.
مادر میگفت «هیچ كس نمیدونه آخر و عاقبت كار تو به كجا میكشه، اگه یه كم به درس هات دل بدی اون وقت ممكنه صاحب یه شغل آبرومند بشی، مثلا" كارمند ادراه یا مهندس»، بعد سانی با لحن از خود راضی میگفت «مامان، من هم كارمند ادراه میشم.»
من هم فقط برای این كه اذیتش كنم میگفتم «میدلش میخواد یه كارمندِ مفلوك اداره بشه؟ من میخوام سرباز بشم.»
مادر آرام آهی میكشید و اضافه میكرد «كی میدونه، میترسم تنها كاری كه لیاقتشو داشته باشی همین باشه.»
گاهی پیش خودم فكر میكردم نكند عقل مادر پاره سنگ میبرد. آخر مگر كاری بهتر از سربازی هم وجود داشت كه آدم بتواند انجام دهد؟
هر چه به كریسمس نزدیك تر میشدیم، روزها كوتاه تر و تعداد جماعتی كه برای خرید میرفتند انبوه تر میشد. من كم كم به فكر چیزهایی افتادم كه احتمالا" میشد از بابانوئل عیدی گرفت.
بچههای دارودسته دوهرتیمیگفتند كه بابانوئلی وجود ندارد، و هدیهها را فقط پدر و مادرها میخرند، اما این بچهها از دارودسته اوباش بودند و نمیشد انتظار داشت بابانوئل به سراغشان برود. من سعی كردم از هر جا كه امكان داشت اطلاعاتی راجع به بابانوئل پیدا كنم، اما گویا هیچ كس چیز زیادی درباره ی او نمیدانست. من قلم خوبی نداشتم، اما اگر نامه نوشتن به بابانوئل میتوانست كار را چاره كند، حاضر بودم دل به دریا بزنم و این كار را یاد بگیرم، از قضا نیروی ابتكار زیادی داشتم و همیشه برای گرفتن نمونههای مجانی كاتالوگ، كاغذپرانی میكردم.
مادر با لحن نگرانی میگفت: «راستش، اصلا" نمیدونم امسال بابانوئل میاد یا نه. میگن خیلی كار داره، چون باید مواظب باشه بدونه چه بچههایی تو درسهاشون جدی هستن. دیگه مجال نمیكنه سراغ مابقی بره.»
سانی گفت: «مامان، بابانوئل فقط سراغ بچههایی میره كه میتونن كلمهها رو خوب هجی كنن، نه؟»
مادر با لحنی قاطع گفت: «راستش سراغ بچه ای میره كه حداكثر كوشش خودش رو كرده باشه، حالا چه خوب هجی كنه چه نكنه.»
خدا شاهد است كه من حداكثر كوشش خودم را كرده بودم، تقصیر من نبود كه درست چهار روز پیش از تعطیلات، خانم فلوگرداولی مسالههایی داد كه نمیتوانستیم حل كنیم. بعد پیتردوهرتی و من مجبور شدیم از مدرسه جیم بشیم. این كار به دلیل تمایل ما به فرار از مدرسه نبود، باور كنید ماه دسامبر موقع ول گشتن نیست و ما بیشتر وقتمان را صرف این میكردیم كه از شر باران خلاص بشویم و به انباری بارانداز پناه ببریم. تنها اشتباهمان این بود كه تصور میكردیم میتوانیم این كار را تا موقع تعطیلات ادامه بدهیم بی آن كه گیر بیفتیم. همین خودش نشان میداد كه ما ابدا" اهل دوراندیشی و این جور چیزها نبودیم.
باید بگویم كه خانم فلوگرداولی متوجه مطلب شد و یادداشتی به خانه ما فرستاد كه چرا فلانی به مدرسه نرفته. روز سوم وقتی به خانه آمدم مادر چنان نگاهی به من انداخت كه هیچ وقت فراموش نمیكنم. بعد گفت «شامت اونجاست.» آن قدر دلش پر بود كه نتوانست با من یك كلام حرف بزند. وقتی سعی كردم درباره ی خانم فلوگرداولیو مساله هایش توضیح بدهم، بی توجه به حرف من گفت «بازم حرفی داری بزنی؟» آن وقت متوجه شدم چیزی كه مادر را ناراحت میكند فرار از مدرسه نیست، بلكه چاخانهای من است، اما به هر حال نفهمیدم چطور میشد بدون چاخان كردن از مدرسه جیم شد. مادر چند روزی با من حرف نزد.
من حتا آن وقت هم متوجه نشدم چرا این قدر به درس خواندن من اهمیت میدهد و چرا حاضر نیست من به طور طبیعی مثل دیگران بار بیایم.
بدتر از همه این بود كه این ماجرا باعث غرور بیش از حد سانی شد. حال و هوای كسی را داشت كه میخواهد بگوید « نمیدونم اگه من نبودم شماها تو این خراب شده چیكار میكردین.» سانی كنار در ورودی ایستاده بود و به چهارچوب در تكیه داده بود و دستهای را توی جیب شلوارش فرو برده بود و سعی داشت ادای پدر را در بیاورد، سر بچههای دیگر طوری فریاد میكشید كه صدایش تا خیابان شنیده میشد.
«لاری اجازه نداره از خونه بره بیرون، لاری آدمیه كه با پیتردوهرتی از مدرسه فرار كرده و مادر دیگه باهاش حرف نمیزنه.»
شب وقتی به رختخواب رفتیمسانی باز هم دست بردار نبود و میگفت «آخ جون، امسال بابانوئل هیچی برات نمیآره.»
من گفتم «میآره، حالا میبینی.»
«از كجا میدونی؟»
«چرا نیاره؟»
«واسه این كه تو با دوهرتی از مدرسه جیم شدی، من عارم میشه با بروبچههای دسته دوهرتی بازی كنم.»
«اونا تو رو به بازی نمیگیرن.»
«خودم نمیخوام باهاشون بازی كنم. اونا آدم حسابی نیستن كه، باعث میشن پای پلیس به خونه آدم وا بشه.»
من كه از دست این آقا بالاسر كوچولو كفری شده بودم با غرولند گفتم «بابانوئل از كجا میفهمه كه من با پیتردوهرتی از مدرسه فرار كردم.»
«میفهمه، مامان بهش میگه.»
«مامان چطوری میتونه بهش بگه؟ اون كه اون بالا تو قطب شماله. مثل خود ایرلند بی نوا كه هنوز داره دنبال بچههای خوب میگرده! حالا معلوم میشه تو یه بچه قنداقی بیشتر نیستی.»
«من بچه قنداقی ام؟ كور خوندی. من هیچی نباشم اقلا" بهتر از تو میتونم هجی كنم. بابانوئل هم برای تو هیچی نمیآره.»
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان كه آن حالت بزرگتری، یك توپ تو خالی بیشتر نبود، هیچ وقت نمیشود گفت این بچههای استثنایی دركشف كارهای خلاف آدم چه قدرتی دارند. از قضیه فرار از مدرسه وجدانم ناراحت بود، چون تا آن وقت مادر را به آن حد عصبانیت ندیده بودم.
همان شب فهمیدم تنها كار منطقی این است كه خودم بابانوئل را ببینم و همه چیز را برایش توضیح بدهم. او یك مرد است و شاید موضوع را بهتر درك كند. آن روزها من بچه خوش بر و رویی بودم و هر وقت میخواستم راهی به دلها بازكنم فقط كافی بود لبخند ملیحی به یك رهگذر پیر در خیابانهای شمالی شهر بزنم تا بتوانم سكه ای از او بگیرم. فكرمیكردم اگر بتوانم بابانوئل را تنها گیر بیاورم چه بسا كه بتوانم همان لبخند را تحویلش بدهم و شاید هم هدیه با ارزشی از او بگیرم، من آرزوی یك قطار اسباب بازی داشتم و البته هاشق اسباب بازیهای دیگر مثل بازی مار و نردبان و لودو هم بودم.
سعی كردم تمرین كنم چطور بیدار باشم و خودم را به خواب بزنم. این كار را با شمردن از یك تا پانصد شروع كردم و بعد تا هزار هم شمردم. میكوشیدم اول صدای زنگ ساعت یازده شب و بعد نیمه شب را از برج شاندونبشنوم. مطمئن بودن بابانوئل حدود نیمه شب پیدایش میشود و میدانستم از سمت شمال میآید و بعد به سمت جنوب میرود. بعضی وقتها خیلی دوراندیش میشدم، تنها مشكل این بود كه نمیدانستم دور اندیشی ام چه موقع گل میكند.
آن قدر در محاسبات خودم غرق شده بودم كه دیگر جایی برای توجه به مشكلات مادر باقی نمانده بود، آن وقتها من و سانیبا مادربه شهر میرفتیم و زمانی كه او مشغول خرید بود ما پشت ویترین یك مغازه اسباب بازی فروشی در خیابان نورت مین میایستادیم و درباره هدیه ای كه دوست داشتیم شب كریسمس از بابانوئل بگیریم صحبت میكردیم.
شب عید كریسمس وقتی پدر از سر كار به خانه برگشت و خرجی روزانه را به مادر داد، مادر كه رنگش مثل گچ سفید شده بود به آن پول زل زد و ماتش برد.
پدر عصبانی شد و با پرخاش گفت «خوب، چی شده؟»
مادر من من كنان گفت «چی شده؟ اون هم شب عید كریسمس!» پدر كه دست هایش را توی جیب شلوارش فرو كرده بود گویی میخواهد باقی مانده پول هایش جیبش را محكم نگه دارد، با خشونت پرسید «خیال میكنی چون كریسمسه من سرگنج قارون نشسته ام؟»
مادر غرغركنان گفت«خدای من، حتا یك تیكه كیك هم تو خونه نیست، یه دونه شمع هم نداریم، آه تو بساطمون نیست.» پدر كه عصبانی شده بود با فریاد گفت «خیلی خوب، شمع چقدر میشه؟»
مادر با ناله گفت «وای! تو هم دیگه، محض رضای خدا، بی آن كه جلو بچهها این قدر جر و بحث كنی اون پول رو به من میدی یا نه؟ خیال كردی میزارم بچه هام تو یه همچو روزی از سال با شكم گرسنه بخوابن؟» پدر با دندان قروچه گفت «مرده شور تو و بچه هات! یعنی من باید از اول تا آخر سال خرحمالی كنم تا تو دست رنج منو برای خریدن چند تكه اسباب بازی این طور به باد بدی؟» و همان طور كه دو سكه ی دو شلینگ و نیمیروی میز پرتاپ میكرد افزود «بیا، دار و ندارم همینه، تو رو خدا با احتیاط خرجش كن.»
مادر به تلخی گفت «لابد باقی پولاتو گذاشتی برا میخونه چی.»
بعد مادر به شهر رفت اما ما را با خودش نبرد و با بستههای زیادی به خانه برگشت. شمع عید كریسمس هم خریده بود. ما منتظر شدیم پدر برای خوردن چای عصرانه به خانه بیاید، ولی نیامد. این بود كه چای عصرانه مان را با نفری یك برش كیك كریسمس خوردیم و بعد مادر سانی را روی صندلی نشاند و قدح آب مقدس را به دستش داد تا شمع را تبرك كند. وقتی سانی شمع را روشن كرد مادر گفت «خدایا تور بهشتی را به ارواح ما بتابان.» به خوبی احساس میكردم مادر نارحت است، چون پدر به خانه نیامده بود. آخر در چنین مراسمیبزرگترین و كوچكترین فرد خانواده باید حضور داشته باشند. وقتی میخواستیم بخوابیم و جوراب هامان را كنار تختخوابمان آویزان كرده بودیم، پدر هنوز به خانه نیامده بود.
آن گاه دو ساعت آخر كه مشكل ترین ساعات زندگی من بود فرا رسید. از بس خوابم میآمد، گیج بودم، ولی میترسیدم قطار اسباب بازی را از دست بدهم. این بود كه كمیدراز كشیدم و حرفهایی را كه باید وقت آمدن بابانوئل به او میگفتم در ذهنم مرور كردم. این حرفها خیلی متفاوت بودند، بعضی از آنها جاهلانه و بعضی مؤدبانه و جدی بودند. آخر بعضی از بزرگ ترها دوست دارند بچهها متین و متواضع و خوش سخن باشند و بعضی دیگر بچههای تخس و پررو را ترجیح میدهند. وقتی همه ی این حرفها را برای خودم تكرار كردم سعی كردن سانی را از خواب بیدار كنم تا تنها نباشم و خوابم نبرد ولی آن بچه طوری خوابیده بود كه انگار خواب هفت پادشاه را میبیند.
زنگ ساعت یازده شب از برج شاندون به گوش رسید. من همان دم صدای قفل در را شنیدم، ولی این پدر بود كه به خانه برگشته بود. وانمود میكرد از این كه مادر به انتظارش مانده غافلگیر شده است. گفت «سلام، دختر كوچولو.» و بعد خنده ای نصتعی و خودآگاهانه كرد و گفت «واسه چی تا این وقت بیدار موندی؟»
مادر با جمله كوتاهی پرسید «میخوای شامت را بیارم؟»
پدر جواب داد «نه، نه، سر راهم خونه دانین اینا یه تیكه بناگوش خوك خودرم (دانین عموم بود) من خیلی بناگوش خوك دوست دارم.» بعد شگفت زده فریاد زد« خدای من، یعنی این قدر دیر شده!» و با حیرت گفت «اگه میدونستم این قدر دیره میرفتم كلیسای شمالی دعای نیمه شب را بخونم. دوست دارم دوباره آواز «آدسته» را بشنوم، از این سرود خیلی خوشم مییاد، از اون سرودهاییه كه خیلی رو آدم تاثیر میذاره.»
بعد با صدای كش دار اپرایی و مردانهاش سرود را زمزمه كرد:
آدسته فی دلز
سولز دوموس داگوس
پدرخیلی سرودهای لاتینی را دوست داشت، مخصوصا" موقعی كه لبی تر كرده باشد، ولی از آن جا كه معنی كلمات را كه ادا میكرد نمیدانست، هر چه بیش تر میخواند كلمات من درآوردی بیشتری بر زبان میآورد و همیشه این موضوع مادر را سخت عصبانی میكرد.
مادر با صدای غم انگیزی گفت «آه، خفه خون بگیردیگه!» و از اتاق بیرون رفت و در را به شدن پشت سرش به هم كوبید. پدر انگار لطیفه ای بامزه ای شنیده باشد قاه قاه خنده را سر داد و كبریتی روشن كرد تا پیپش را چاق كند و مدتی با سر و صدا به آن پك زد. نوری كه از زیر در اتاق میتابید كمرنگ و خاموش شد ولی پدر هم چنان با احساس به خواندن دعا ادامه داد. حالا دیگر برای یك چرت خواب میمردم و نمیتوانستم بیدار بمانم.
نزدیك سحر از خواب بیدار شدم. احساس میكردم حادثه ی وحشتناكی اتفاق افتاده است. تمام خانه در سكوت فرو رفته بود و اتاق خواب كوچك مان كه پنجرهاش رو به حیاط خلوت باز میشد كاملا" تاریك بود. فقط وقتی از پنجره به بیرون نگاه كردم دیدم چگونه پرتو نقره فام از آسمان فروچكیده است. از رختخواب بیرون پریدم تا توی جوراب هایم را بگردم. اما خوب میدانستم چه حادثه وحشتناكی اتفاق افتاده است. بابانوئل وقتی من در خواب بودم آمده بود و با برداشت كاملا" غلطی از رفتار من خانه را تر ك كرده بود، چون تنها چیزی كه برای من گذاشته بود چند تا كتاب بسته بندی شده و یك قلم و یك مداد و یك پاكت شیرینی دوپنسی بود. حتی اسباب بازی مار و نردبان هم برایم نیاورده بود! چند لحظه آنقدر گیج و مات شده بودم كه نمیتوانستم درست فكر كنم. بابانوئل كی بود كه میتوانست راحت از پشت بامها عبور كند و از سوراخ دودكش و بخاری پایین بیاید و آن جا گیر نكند! خدای من، یعنی این قدر كم عقل است! فكر نمیكنی باید بیشتر از اینها سرش بشود؟
بعد راه افتادم ببینم این پسره مكار، سانی چه هدیه ای گیرش آمده است. به كنار رختخواب سانی رفتم و به جوراب هایش دست زدم. او هم با آن همه مهارتش در هجی كردن كلمههای و چاپلوسی كردن هایش، وضع بهتری از من نداشت. به جز یك پاكت شیرینی مثل پاكت شیرینی من، تنها چیزی كه بابانوئل برایش آورده بود یك تفنگ بادی بود، از آن تفنگها كه چوب پنبه ای بسته شده به یك قطعه ریسمان را شلیك میكند و در بساط هر دوره گردی به قیمت شش پنس پیدا میشود. اما این واقعیت وجود داشت كه هدیه او یك تفنگ بود. معلوم است كه تفنگ از كتاب خیلی بهتر است. دوهرتیها دارو دسته ای بودند كه با بچههای كوچه استرابری كه میخواستند توی خیابان ما فوتبال بازی كنند دعوا میكردند. این تفنگ در خیلی از جاها به درد من میخورد، اما برای سانی كه اگرخودش هم دلش میخواست اجازه نداشت با بچههای گروه بازی كند پشیزی نمیارزید.
ناگهان فكری به من الهام شد، طوری كه فكر كرم این فكر یك راست از آسمانها به من وحی شده است، فرض كنید من تفنگ را برمیداشتم و جایش كتاب را برای سانی میگذاشتم! سانی برای دسته ی ما به هیچ دردی نمیخورد. فقط عاشق هجی كردن كلمات بود و بچه درس خوانی مثل او از همچو كتابی خیلی چیزها میتوانست یاد بگیرد. از آن جا كه سانی هم مثل من بابانوئل را ندیده بود، پس لابد نگرفتن هدیه ای كه هنوز بازش نكرده بود او را غمگین نمیكرد. پس من به كسی صدمه ای نمیزدم، درواقع، اگر سانی میتوانست بفهمد، من داشتم خدمتی به او میكردم كه باعث میشد بعدها از من تشكر كند. من همیشه سخت مشتاق بودم كارهای خیری برای دیگران انجام دهم. شاید منظور بابانوئل هم همین بود او صرفا" ما را با هم عوضی گرفته بود. این اشتباه را ممكن است هر كسی مرتكب شود. بنابراین من كتاب و مداد و قلم را در جوراب سانی گذاشتم و تفنگ بادی را توی جوراب خودم قرار دادم، بعد دوباره به رختخواب برگشتم و خوابیدم. همان طور كه گفتم، آن روزها نیروی ابتكار من خیلی قوی بود.
با صدای سانی از خواب بیدار شدم، داشت تكانم میداد كه بگوید بابانوئل آمده و تفنگی برایم آورده! من وانمود كردم كه از دریافت تفنگ متعجب و تقریبا" ناراضی هستم. برای این كه فكر او را از این موضوع منحرف كنم وادارش كردم عكسهای كتابش را به من نشان دهد و با آب و تاب از كتابش تعریف كردم.
همان طور كه میدانستم، سانی آماده بود هر چیزی را زود باوركند. پس از آن به هیچ چیز نمیاندیشید جز این كه هدیه را ببرد و به پدر و مادر نشان بدهد. اما این لحظه خوبی نبود. بعد از آن كه به دلیل فرار از مدرسه مادر چنان رفتاری با من كرد، من دیگر به او بدگمان شده بودم، اگر چه باور داشتم تنها كسی كه میتواند با من سر ناسازگاری پیدا كند حالا جایی در قطب شمال است و همین مرا تسكین میداد و نوعی اعتماد به نفس به من میبخشید. بنابراین من و سانی با هدیدهایمان توی اتاق پریدیم و فریاد برآوردیم «بیایید ببینید بابانوئل برایمان چی آورده!»
پدر و مادر بیدار شدند. مادر لبخندی زد اما این لبخند، لحظه ای بیش نپایید. تا به من نگاه كرد حالت صورتش عوض شد. من آن نگاه را میشناختم، تنها من بودم كه این نگاه را به خوبی میشناختم. این همان نگاهی بود كه وقتی پس از فرار از مدرسه به خانه آمدم، به من انداخت، همان وقت كه گفت «بازم حرفی داری بزنی؟»
با صدای آهسته ای گفت «لاری، اون تفنگ را از كجا آورده ای؟» من كه سهی میكردم حالت ناراحتی به خودم بگیرم گفتم «بابانوئل توی جوراب من گذاشته، مامان.» هرچند گیج شده بودم كه مادر چه طور فهمیده كه بابانوئل تفنگ را در جوراب من نگذاشته ادامه دادم: «به خدا راست میگم،خودش گذاشته.»
مادر كه از شدت خشم، صدایش میلرزید گفت «وقتی اون بچه ی بیچاره خواب بوده تو تفنگو از تو جورابش دزدیدی ها؟ لاری، لاری، تو چطور میتونی این قدر پست باشی؟»
پدر كه عاجزانه میكوشید مادر را از خر شیطان پایین بیاورد گفت: «خوب، خوب دیگه. ادامه ندین. بسه دیگه، صبح عیده.»
مادر هیجان زده گفت «آره، این موضوع به نظر جنابعالی خیلی ساده مییاد، اما خیال كردی میزارم پسرم یه دروغگوی دزد بار بیاد؟»
پدر به تندی گفت «كدوم دزد، زن؟ حرف دهنتو بفهم، میتونی؟»
پدر وقتی حال و هوای خیرخواهانه ای داشت و كسی توی ذوقش میزد چنان از كوره درمیرفت كه انگار طرف شاید به سبب احساس گناه از رفتار شب قبل شدن بیشتری هم میبافت. همان طور كه پولی را از روی زمین بالای تخت بر میداشت گفت «لاری بیا، این شش پنی مال تو، این هم مال سانی، مواظب باش گمش نكنی.»
اما من نگاهی به مادر كردم و آن چه را كه در چشمانش موج میزد دریافتم. با شتاب و گریه كنان از اتاق بیرون رفتم و تفنگ بادی را روی زمین پرت كردم و جیغ زنان از خانه بیرون دویدم، هنوز كسی توی خیابان نیامده بود.
به سمت كوچه ی باریك پشت خانه دویدم و خودم را روی سبزههای مرطوب انداختم.
همه چیز را فهمیده بودم و این تقریبا" مافوق تحمل من بود. فهمیده بودم كه بابانوئلی وجود ندارد. همان طور كه دوهرتی گفته بود این مادر بود كه با زحمت زیاد توانسته بود چندرغازی از خرج خانه صرفه جویی كند و برای ما هدیه ای بخرد. فهمیده بودم كه پدر آدم لئیم و عامیو میخواره ای بیش نیست و مادر همیشه میخواست به من متكی باشد تا او را از فلاكتی كه دست به گریبانش بود نجات دهم و فهمیده بودم كه این حالت نگاهِ او حاكی از این ترس بود كه نكند من هم مثل پدر، آدم لئیم و عامیو میخواره ای بار بیایم.