داستان فرهنگ : « روی آب » اثر گی دوموپاسان « روی آب»

با یكی از همسایه‌‌ها آشنا شدم، مردی حدوداً سی چهل ساله كه بدون شك عجیب‌ترین آدمی بود كه تا آن زمان دیده بودم. او یك قایقران پیر اما سرسخت بود، همیشه كنار آب،روی آب یا توی آب بود. شك نداشتم كه توی قایق به دنیا آمده و .....

1396/06/19
|
12:58

درباره نویسنده: آنری رنه آلبر گی دو موپاسان (زادهٔ 5 آگوست 1850-درگذشتهٔ 6 ژوئیهٔ 1893) نویسنده فرانسوی است.
او در كنار استاندال، انوره دو بالزاك، گوستاو فلوبر و امیل زولا یكی از بزرگترین داستان‌نویسان قرن نوزدهم فرانسه به شمار می‌آید. او در طول زندگی نسبتاً كوتاه 43 ساله‌اش حدود 300 داستان كوتاه و بلند، 6 رمان و نیز 3 سفرنامه، یك مجموعه شعر و مجلدی از چند نمایشنامه نوشت؛ ولی نقطه اوج كارهای موپاسان داستان‌های كوتاه اوست كه برخی از آنها از شاهكارهای ادبیات داستانی جهان شمرده می‌شوند.
(داستان كوتاه «روی آب» اثری از این نویسنده به ترجمه ی زهره ملایی را در زیر می خوانید .)
« روی آب»
تابستان گذشته، در چند فرسنگی پاریس و بركناره‌ی سن،خانه‌ای ییلاقی اجاره كردم كه هر شب برای خواب به آنجا می‌رفتم. چند روز بعد، با یكی از همسایه‌‌ها آشنا شدم، مردی حدوداً سی چهل ساله كه بدون شك عجیب‌ترین آدمی بود كه تا آن زمان دیده بودم. او یك قایقران پیر اما سرسخت بود، همیشه كنار آب،روی آب یا توی آب بود. شك نداشتم كه توی قایق به دنیا آمده و آخرین روز زندگی‌اش را هم در قایق خواهد گذراند. یك شب كه در كناره‌ی سن پرسه می‌زدیم، از او خواستم كه چند تا از ماجرا‌های دوران قایقرانی‌اش را برایم تعریف كند. دوست من سر شوق آمد، تغییر لحن داد و به یك سخنور و حتی شاعر بدل شد. او عشقی بزرگ، عشقی پرشور و مقاومت‌ناپذیر در دل داشت، او عاشق رود بود. به من رو كرد و گفت: آه كه چقدر خاطره از این رود دارم، همین رودی كه داری می‌بینی و الان كنار ما جریان دارد. شما مردم خیابان‌نشین، نمی‌دانید رود یعنی چه!
اما از زبان یك ماهی‌گیر بشنو: برای یك ماهی‌گیر رود چیزی رمزآلود، ژرف و ناشناخته، سرزمین سرآب‌‌ها و اوهام است. جایی كه شب‌‌‌‌ها چیزهایی می‌بینیم كه وجود ندارند یا صداهایی می‌شنویم كه اصلاً نشنیده‌ایم، جایی كه می‌لرزی بدون این كه بدانی چرا، مثل وقتی كه از یك گورستان می‌گذری، چون رودخانه هولناك‌ترین گورستان‌‌ها است كه هیچ نشانی از سنگ قبر و مقبره ندارد.[1] زمین،برای یك ماهی‌گیر تنگ است اما در تاریكی وقتی كه ماه هم نمی‌درخشد، رودخانه بی‌انت‌ها می‌شود. یك دریانورد، به هیچ وجه این احساس را نسبت به دریا ندارد. درست است كه دریا اغلب سنگدل و خطرناك است، اما نعره می‌زند، زوزه می‌كشد، دریای بزرگ، راستگو و رو راست است، در حالی كه رودخانه ساكت و خائن است. رود نمی‌غرد و همیشه بی سر و صدا جریان دارد، برای من این حركت همیشگی آب جاری، از امواج بلند اقیانوس هم ترسناك‌تر است. مردم خیالباف معتقدند كه دریا در سینه‌ی خود سرزمین‌‌های آبی رنگ وسیعی را مخفی كرده، جایی كه افراد غرق شده بین ماهی‌‌های بزرگ و در میان جنگل‌‌های عجیب یا غار‌های كریستالی در گردش‌اند. رودخانه چیزی جز چاله‌‌های سیاه ندارد، جایی كه آدم در میان لجن می‌گندد. با این همه رودخانه زیباست، وقتی كه زیر نور خورشید در حال طلوع می‌درخشد و وقتی كه به آرامی بین كناره‌‌های پوشیده از نی‌‌های نجواگر خود موج می‌زند.
شاعر درباره‌ی اقیانوس چنین گفته: ای امواج! هر چه از ماجرا‌های غمناك می‌دانید،
ای امواج ژرف! هر چه از مادران به زانو در آمده و هراسان می‌دانید،
به هنگام بالا آمدن آب،
برای ما باز گویید.
و این چیزی است كه آوای شما را یأس‌آلود می‌كند،
شامگاه كه به نزد ما باز می‌گردید.
خوب، به نظر من، داستان‌هایی كه نی‌‌های باریك با صدای ملایم خود نجوا می‌كند، هر قدر كه ملایم هم باشد باز هم از درام‌‌های حزن‌انگیزی كه غرش‌‌های امواج حكایت می‌كنند، هولناك‌تر است. ولی حالا كه می‌خواهی یكی از خاطرات را تعریف كنم، ماجرایی منحصر به فرد را كه اینجا و حدود ده سال پیش برایم اتفاق افتاده، تعریف می‌كنم. آن زمان هم مثل حالا، در خانه‌ی ما در «لافون» زندگی می‌كردم، «لویی برنه» یكی از بهترین همكاران من كه در حال حاضر قایقرانی را با همه‌ی زشتی‌‌ها و زیبایی‌هایش ر‌ها كرده تا وارد شورای دولتی شود، در روستای «ث...» دو فرسنگ پائین‌تر از اینجا اقامت گزیده بود. ما هر شب با هم شام می‌خوردیم، گاهی خانه‌ی او و گاهی خانه‌ی من. یك شب، وقتی كه تك و تنها و خیلی خسته بر می‌گشتم و در حالی كه به زحمت قایق بزرگ خود را می‌كشیدم كه یك ocean دوازده پایی بود و همیشه شب‌‌ها از آن استفاده می‌كردم، ایستادم تا چند ثانیه‌ای كنار زبانه‌ی نی‌‌ها كه حدود دویست متر تا پل راه‌ آهن فاصله داشت، نفسی تازه كنم. زمان باشكوهی بود، ماه می‌تابید، رود می‌درخشید، هوا ملایم و مرطوب بود. این آرامش مرا اغوا كرد؛ با خود گفتم: خوب است اینجا پیپی روشن كنم. عمل پی‌آمد اندیشه است؛ بنابراین لنگر را برداشتم و توی رودخانه انداختم. قایق كه با جریان آب پائین می‌رفت، زنجیر را تا رسیدن به عمق دنبال كرد و ایستاد و من عقب قایق، روی پوست گوسفند خودم و تا جایی كه می‌شد راحت لم دادم. هیچ صدایی شنیده نمی‌شد، هیچ صدایی، فقط گاهی، به نظرم می‌رسید كه كنار ساحل موج كوچك تقریباً نامحسوسی از آب را حس كردم، دسته‌‌های نی‌‌های بلند را می‌دیدم كه شكل‌‌های عجیبی به خود می‌گرفتند و گاهی به نظر می‌رسید كه در حال حركتند.
رودخانه كاملاً آرام بود، اما این سكوت غیر عادی احاطه‌ام كرده بود. مرا مضطرب می‌كرد.
همه‌ی جانوران، وزغ‌‌ها و قورباغه‌ها، این خوانندگان شبانگاهی باتلاق، سكوت اختیار كرده بودند و ناگهان از سمت راست و كنار من یك وزغ شروع كرد به قور قور كردن. به لرزه افتادم، وزغ ساكت شد و دیگر چیزی نشنیدم و تصمیم گرفتم كمی پیپ بكشم تا خودم را سرگرم كنم.با این همه و با وجود این كه یك دودی قهار و پرآوازه بودم، نتوانستم ادامه دهم، به محض این كه پك دوم را زدم، دلم بهم خورد و منصرف شدم. شروع كردم به زمزمه كردن، طنین صدایم غیر قابل تحمل بود. پس كف قایق دراز كشیدم و به آسمان چشم دوختم. مدتی آرام ماندم، اما طولی نكشید كه تكان‌‌های مختصر قایق مضطربم كرد، به نظرم رسید كه قایق در حالی كه به نوبت به دو طرف رودخانه می‌خورد، به شدت تلو تلو می‌خورد و بعد فكر كردم كه یك موجود با یك نیروی نامرئی، به آرامی قایق را به قعر آب می‌كشد و بعد دوباره بالا می‌كشد و ر‌ها می‌كند تا باز هم فرو برود. مثل این كه توی طوفان گیر كرده باشم، به این طرف و آن طرف كشیده می‌شدم و صداهایی را اطراف خود می‌شنیدم، با یك جست از جا بلند شدم؛ آب می‌درخشید همه جا آرام بود.
دیدم كه اعصابم كمی و متزلزل شده، بنابراین تصمیم گرفتم راه بیفتم، شروع كردم به كشیدن زنجیر. قایق تكان خورد، ولی با مقاومت رو به رو شدم، محكم‌تر كشیدم، لنگر بیرون نیامد، به چیزی زیر آب گیر كرده بود و نمی‌توانستم آن را بیرون بكشم. دوباره شروع كردم به كشیدن ولی بی‌فایده بود. بعد با پاروها، قایق را به گردش واداشتم و آن را به بالای رود كشاندم تا جای لنگر عوض شود، بی‌فایده بود، هنوز هم لنگر پافشاری می‌كرد، از كوره در رفتم، با خشم زنجیر را تكان دادم ولی لنگر اصلاً تكان نخورد. ناامید و دلسرد نشستم و شروع كردم به فكر كردن درباره‌ی وضعیت خودم. نه می‌توانستم به پاره كردن زنجیر فكر كنم و نه به جدا كردن آن از قایق، چون زنجیر ضخیم بود و از جلو توی یك تكه چوب زخیم‌تر از بازوی من پرچ شده بود، اما وقتی كه هوا حسابی خوب شد، فكر كردم، بدون شك اگر تا رسیدن یك ماهی‌گیر صبر كنم تا به كمكم بیاید، اصلاً دیر نمی‌شود. این بدبیاری خفه‌ام كرده بود. نشستم و بالاخره توانستم پیپم را بكشم. یك بطر عرق نیشكر داشتم، دو ـ سه لیوانی سركشیدم و از وضعیت خودم به خنده افتادم. هوا به تدریج گرم می‌شد، طوری كه اگر لازم می‌شد می‌توانستم بدون سختی آنچنانی، شب را در هوای آزاد بگذرانم. ناگهان ضربه‌ای كوچك به قایق حورد. من از جا پردیم، و عرق سرد سر تا پایم را فرا گرفت.
حتماً این صدا از تكه چوبی كه آب با خود آورده بود، بلند شده بود. اما همین كافی بود تا من حس كنم كه باز زیر سلطه‌ی اضطراب عصبی عجیبی هستم. زنجیر را گرفتم و در گیر تلاش نومیدانه شدم. لنگر به صدا در آمد. من كه خسته شده بودم، دست كشیدم. در این اثنا، رودخانه كم كم با مه‌ای سفید و شدیداً غلیط پوشیده می‌شد كه در ارتفاع كم و روی سطح آب می‌خزید، به طوری كه وقتی سرپا ایستادم، دیگر رودخانه را نمی‌دیدم و نه حتی پاهایم را و نه قایق را، تنها نوك نی‌‌ها را می‌دیدم و در دور دست هم دشتی را می‌دیدم كه در آن سپیدارهایی ایتالیایی به شكل لكه‌‌های كشیده و سیاهی دیده می‌شدند كه سر به فلك كشیده باشند، دشتی كه زیر نور ماه، كاملاً رنگ باخته بود و مثل این بود كه تا كمر در یك دستمال نخی كه سفیدی بی‌مانندی داشته باشد، پیچیده شده باشم، خیالات عجیب به طرفم هجوم آوردند. فكر می‌كردم كسی سعی می‌كند سوار قایق من شود، چون دیگر نمی‌توانستم چیزی را تشخیص دهم و رودخانه هم كه با مه تار پوشیده شده بود، پر از موجودات عجیبی به نظر می‌رسید كه اطراف من شنا می‌كردند. دوباره بطری عرق نیشكر را برداشتم و جرعه‌‌های بزرگی سركشیدم. بعد فكری به ذهنم رسید و شروع كردم به فریاد زدن با تمام توان، آن هم در حالی كه به نوبت در چهار جهت و در راستای افق می‌چرخیدم. وقتی كه دیگر توان فریاد زدن نداشتم، گوش‌هایم را تیز كردم، سگی در دور دست زوزه می‌كشید. باز هم نوشیدم و دراز به دراز كف قایق خوابیدم. شاید یك ساعتی به آن حال ماندم، شاید هم دو ساعت بدون این كه بخوابم با چشم‌‌های باز و با كابوس‌هایی كه محاصره‌ام كرده بودند. جرأت نمی‌كردم بلند شوم و با این وجود دیوانه‌وار می‌خواستم بلند شوم. دقیقه به دقیقه به خود می‌آمدم. به خود می‌گفتم: بلند شو! اما از این كه حركتی كنم، می‌ترسیدم. بالاخره، با احتیاط بسیار بلند شدم، مثل این كه كمترین صدایی كه تولید می‌كردم، زندگی‌ام را تهدید می‌كرد، به اطراف آن ساحل نگاه كردم.
از دیدن عجیب‌ترین و شگفت‌انگیز‌ترین منظره‌ای كه امكان دیدنش بود، متحیر مانده بودم. منظره‌ای از اوهام، سرزمین پریان، یكی از مناظری كه مسافرانی كه از دور دست‌‌ها برمی‌گردند و ما بدون این كه باور كنیم به حرف‌هایشان گوش می‌سپاریم، برای ما تعریف می‌كنند. مه‌ای كه دو ساعت پیش روی آّب شناور بود، كم كم عقب می‌نشست و روی كناره‌ها، جمع می‌شد. وقتی كه كاملاً رودخانه را ر‌ها كرد، كناره‌‌های رود به شكل یك تپه‌ی پیوسته با ارتفاع 6 تا 7 متر دیده می‌شد كه با تابش باشكوه برف‌‌ها و زیر نور ماه می‌درخشید، طوری كه چیزی جز رود درخشان و براق میان دو كوه سفید دیده نمی‌شد. و آن بالا روی سر من و در آسمان آبی و شیری، قرص كامل و پهن ماه بزرگ و تابان خودنمایی می‌كرد.
تمام آبزیان بیدار شده بودند. وزغ‌‌ها با اشتیاق قور قور می‌كردند، در حالی كه گاه گداری، از راست و گاهی از سمت چپ، آوای كوتاه، یكنواخت و محزون و زنگ‌دار قورباغه‌‌ها را می‌شنیدم كه به ستاره‌‌ها می‌رسید. عجیب این كه دیگر ترسی نداشتم.
در میان چنان منظره‌ی خارق‌العاده‌ای بودم كه عجیب‌ترین چیز‌ها هم نمی‌توانستند، شگفت زده‌ام كنند. اصلاً نمی‌دانستم چقدر طول كشید، چون به چرت افتادم، وقتی دوباره چشم باز كردم، ماه پنهان شده بود و آسمان پر از ابر بود. آب با اندوه موج می‌زد، باد می‌وزید، هوا سرد بود و تاریكی اوج گرفته بود. ته مانده عرق نیشكری را كه برایم مانده بود سر كشیدم و بعد به مچاله شدن نی‌‌ها و صدای شوم رودخانه گوش سپردم. سعی كردم ببینم، اما نمی‌توانستم قایق را تشخیص دهم. نه حتی دست‌هایم را كه به چشمانم نزدیك كرده بود. با این حال كم كم از شدت سیاهی كاسته شد. ناگهان احساس كردم، سایه‌ای كنار من می‌لغزد. فریاد كشیدم، صدایی پاسخ داد. یك ماهی‌گیر بود. صدایش زدم، او نزدیك شد و من ماجرایم را برایش تعریف كردم. بعد او قایقش را پهلو به پهلوی قایق من قرار داد و هر دو زنجیر را كشیدم. لنگر تكان نخورد. روز از راه رسید، روزی تاریك، خاكستری، بارانی و خیلی سرد، یكی از روزهایی كه غم و اندوه می‌آورد. قایق دیگری دیدم و با هم صدا می‌زدیم. مردی كه آن قایق را هدایت می‌كرد نیز به ما ملحق شد، بعد كم كم، لنگر تسلیم شد و بالا آمد، اما آرام، آرام و با وزنی قابل توجه.
بالاخره حجمی سیاه را دیدم و آن را به قایق من كشیدیم و این جسد زن پیری بود كه سنگی بزرگ به گردنش بسته شده بود.

دسترسی سریع