مكاشفه بهاری یك همسایه واله

گفتگو با محمد عربی نویسنده كتاب مكاشفه بهاری یك همسابه واله در برنامه چاپ اول

1401/11/03
|
15:50

محمد عربی در ابتدا در مورد مخاطب این اثر صحبت كرد و گفت :

تمام جوانانی كه مجبور به زندگی در دو یا چندین جهان متفاوت هستند. آن‌هایی كه در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌اند؛ اما در میان دوستان‌شان خبری از آن ارزش‌ها نبوده است یا بالعكس. مخاطب این كتاب نسل جدیدی است كه در جامعه‌ای چندپاره گیر افتاده است و می‌بیند این قاره‌های فرهنگی و اعتقادی هر روز از یكدیگر دور و دورتر می‌شوند و او ناچار است سر بزنگاه سمتی را انتخاب كند و افرادی را از دست بدهد. همچنین اگر پول و امكانش را داشتم این كتاب را هدیه می‌دادم به تمام نوجوانانی كه به خاطر دیدن مستند عرفا و علما و رفتن به راهیان نور تصمیم گرفته‌اند طلبه شوند. امیدوارم این كتاب انتظارات نامربوطی را كه از حوزه علمیه در ذهن دارند كمی تلطیف كند و نگاه واقع‌بینانه‌تری از طلبگی به آنها بدهد.
شخصیت مرد این داستان طلبه است و قرار است عاشقانه‌های او را بخوانیم. امروزه نشان‌دادن عاشقی یك طلبه موضوع رایجی شده است چه در آثار طنز سینمایی و چه در كتاب‌های داستانی.
عربی در ادامه افزود :
اینكه به عنوان نوقلم در فضای ادبی كشور جدی گرفته نمی‌شوی و توجه چندانی به نوشته‌هایت نمی‌شود گرچه سخت است؛ اما در خود موهبتی دارد كه حقیقتا ارزشمند است. این گمنامی به شما اجازه تهور و ماجراجویی در زمینه نوشتن می‌دهد. بی‌هیچ نگرانی از توقع مخاطب و نقد منتقد می‌توان زبان و ژانرهای مختلف را آزمود و خود را در مسیرهای متفاوت ادبیات محك زد. اگر یك داستان تاریخی بنویسی و پرفروش بشود قطعا برای نوشتن داستان بعدی گرفتاری‌های زیادی داری. مردم انتظار دارند داستان جدید به خوبی همان قبلی باشد و صد البته در همان ژانر. نویسنده شناخته‌شده مجبور است با مخاطبش مدارا كند اما نویسنده جوان برای نوشتن داستان از هفت دولت آزاد است چون برای مجلس خالی آواز سر می‌دهد.

درباره كتاب مكاشفۀ بهاری یك همسایۀ واله
ناله‌های زن سوزناك بود. مثل نسیم صبحگاهی كه پیچیده بود لای یك‌تا پیراهن یوسف و موهایش را سیخ كرده بود. مردم بعد از نماز صبح و زیارت دم خروجی سلام می‌دادند و خارج می‌شدند. از باریكۀ خمار و خواب‌آلود چشم‌هایشان یك‌لحظه حجم مچالۀ زن را نگاه می‌كردند و بعد از سوز سرد هوا پا تند می‌كردند و دور می‌شدند. هیچ‌چیزِ این صحنه برایشان تعجّب‌آور نبود. یك زن گریان افتاده روی این سنگ‌ها انگار بخشی از این مكان بود. چیزی شبیه گلدسته و خادم و كبوتر كه همیشه هستند. یوسف نشسته بود لبۀ یكی از گلدان‌های بزرگ نزدیك ورودی. نگاهش میان حجم مچالۀ زن و تابلو اذن دخول در رفت‌وآمد بود. چیزی تا درآمدن خورشید نمانده بود. آسمان پشت‌سرش سرخ بود و بعد تا به بالای سر یوسف برسد رنگ می‌باخت و شیری‌رنگ می‌شد. اما بالای گنبد هنوز ته‌مانده‌ای تیره از آسمان شب باقی مانده بود. یوسف زیپ گرم‌كن نازكش را كمی باز كرد و نفسش را دمید روی سینه‌اش. حس كرد می‌تواند اذن دخول را بعد از پانزده بار خواندن از حفظ به خاطر بیاورد: «اللهم انّی وقفتُ علیٰ بابٍ من ابواب بیوت نبیك... خدایا من ایستاده‌ام. خدایا من ایستاده‌ام.» یوسف به خودِ نشسته‌اش نگاه كرد و خنده‌اش گرفت. همان اوّل كار داشت دروغ می‌گفت. یكی از نفس‌های درونش مسئله را توجیه كرد: «اینجا موقف است. مثل طور سینا برای موسی. همۀ آدم‌ها اینجا ایستاده‌اند. حتّی اگر مثل آن زن روی زمین افتاده باشند.» یوسف از این حرف خوشش آمد. خواست ادامۀ اذن دخول را برای خودش ترجمه كند؛ ولی نمی‌دانست حرف «علیٰ» را به چه معنا بگیرد. به كتاب معنی فكر كرد كه نُه معنی برای علیٰ ذكر كرده بود و حالا فقط سه‌چهارتایش را به خاطر داشت. عقلش توضیح داد: «مسئله واضح است؛ استعلای مجازی یعنی ایستادن در كنار. یك‌وقت غلط اضافی نكنی به‌معنای استعلای حقیقی بگیری. زبانم لال آدم كه نمی‌رود روی دیوار خانۀ پیامبر بایستد.»

دسترسی سریع