بررسی كتاب من فقط یك داستان كوتاه نوشته بودم در برنامه چاپخانه و گفتگو با نویسنده كتاب قدسی خان بابایی
فقط یك داستان كوتاه نوشته بودم نوشته قدسی خانبابایی در اختتامیه جشنواره خودنویس مقام سوم را كسب كرده است. طرح این رمان از میان 900 طرح ارسالی برای جشنواره خودنویس برگزیده شده و زیر نظر استاد خسرو باباخانی به داستان تبدیل شده است.
خان بابایی در این برنامه گفت : این كتاب برگرفته از تجربه زیسته ی خود من بوده و از این جهت برایم قابل اهمیت است.
او در ادامه گفت : نوشتن این داستان همراه شد با از دست دادن مادرم به همین خاطر می توانم بگویم : من در حالی داستان طنز می نوشتم كه سوگوار بودم.
او در ادامه گفت : طنز حلقه گمشده ی این روزها و برگ برنده داستان من است.
در بخشی از كتاب من فقط یك داستان كوتاه نوشته بودم میخوانیم:
پنجتا خانم بودیم. نشستیم روی صندلیهای چوبی، از همین صندلیهای كنكور كه روی دستهاش میشود كتاب و دفترت را بگذاری. چندین سال بود روز اوّل مهر سر كلاس ننشسته بودم. دلم تالاپتولوپ میكرد. استاد، یك كاپشن پاییزۀ كرمرنگ تنش بود و یك جفت كفش یُغور پایش. سبیل پهنی دارد و صورتش هنوز از تیغی كه احتمالاً درست قبل از كلاس به صورتش كشیده بود، سرخ بود.
سلامعلیك كرد و گفت خودتان را معرّفی كنید و بگویید چه كتابهایی خواندهاید و چرا میخواهید داستاننویسی را یاد بگیرید. صدایش بم و بلند است. از همان صداها كه طنین دارد. علیالخصوص، وقتی یكمشت هنرجوی خجالتزده و ناوارد صاف و بیصدا نشسته باشند سر كلاس و جیكشان درنیاید؛ صدای استاد همۀ كلاس را پر میكند.
اوّلین نفر كه روی نزدیكترین صندلی به میز استاد نشسته بود دختر خوشبرخوردی بود. از درِ كلاس كه وارد شده بودم تنها كسی بود كه ازروی صندلیاش بلند شد و سلامعلیك گرمی كرد. بقیه، سلامم را با سر جواب دادند. خودش را اینطور معرّفی كرد:
«سمیرا مهرانپور هستم. چند سالی خارج از كشور بودم و تازه برگشتم. معمولاً كتابا رو با زبان اصلی میخونم... اِمممم... خب هدفم از نوشتن، برقراری ارتباط بین ملل هستش. توی این سالها متوجه شدم داستان تا چه حد میتونه در معرّفی فرهنگ و عقاید هر ملّتی مؤثر باشه. واقعاً در حال حاضر ما در عرصۀ بینالملل چیز قابلتوجهی برای ارائه نداریم.»
رسماً فَكّم افتاده بود. عرصۀ بینالملل را كجای دلم بگذارم؟ واقعاً هدف من از نوشتن چه بود؟ به سقف كلاس نگاه كردم. خدایا خودت كمكم كن.
دومین نفر اسمش مژگان بود. برای برنامههای رادیو مطلب مینوشت. چندتا از نوشتههایش هم توی مجلات مختلف چاپ شده بود. میخواست داستاننویسی اصولی را یاد بگیرد بزند تَنگِ نویسندگیاش برای رادیو. با خنده گفت: «برای ارتقای شغلی و این حرفا»