شاعرانه ی یلدایی با غزلی از سعدی
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان كند كه چه بودست ناشكیبا را
بیا كه وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نكنی یار سروبالا را
شمایلی كه در اوصاف حسن تركیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
كه گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود كه نبینند روی زیبا را
به دوستی كه اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم كه حلوا را
كسی ملامت وامق كند به نادانی
حبیب من كه ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینكنی آب چشم پیدا را
نگفتمت كه به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
كه آخری بود آخر شبان یلدا را