فصلی از یك رمان :«ژان كریستف » اثر «رومن رولان» ژان كریستف»

ژان كریستف، در آغاز با نام «آهنگساز» منتشر شد. نخستین جلد آن كه در سال 1905 در پاریس توجه ادب‌دوستان را به سوی خود كشید این اثربه قلم موسیقیدان دانشمند و آزادیخواهی به نام «رومن رولان» بود كه در «سوربن» فرانسه به تدریس موسیقی اشتغال داشت..

1396/06/14
|
14:45

رومن رولان رمان نویس و نویسنده مبارز و متفكر، و همچنین یك رجل سیاسی آزادیخواه فرانسوی، در شهرستان كلماسی به دنیا آمده بود. او نوجوانی بود كه خانواده اش از شهرستان به پاریس منتقل شدند. رومن نوجوان، در دبیرستان با شیفتگی فراوان تاریخ هنر را مطالعه كرد و آثار نویسندگان بزرگ مانند شكسپیر و ویكتور هوگو را شناخت. شاید تلقی عامه مردم از موسیقی، وسیله یی برای آرامش روح و التذاذ روحی بدانند، و از این رو وقت بسیاری برای مطالعه حول آن صرف نكنند. اما رومن رولان موسیقی را به عنوان یك علم به دقت مطالعه كرد و چنان شیفته موسیقی شد كه بخشی از فعالیتهای نویسندگی خود را به موسیقی اختصاص داد. ژان كریستف، در آغاز با نام «آهنگساز» منتشر شد. نخستین جلد آن كه در سال 1905 در پاریس توجه ادب‌دوستان را به سوی خود كشید به قلم موسیقیدان دانشمند و آزادیخواهی به نام «رومن رولان» بود كه در «سوربن» فرانسه به تدریس موسیقی اشتغال داشت و كسی او را به عنوان نویسنده نمی‌شناخت. اما تا سال 1912 كه دهمین جلد این شاهكار جاودانه منتشر گردید، وی در ردیف یكی از بزرگ‌ترین نویسندگان قرن بیستم فرانسه قرار گرفت.
(بخش هایی از رمان « ژان كریستف» را در زیر می خوانید .)
پسرك، با اینكه طفل خردسالی بود، استعداد شگرف خود را در موسیقی به منصه ظهور گذاشت و چشم‌ها را به خود خیره كرد و دل‌ها را از شنیدن قطعات روح‌نواز پیانوی خود به طپش درآورد. این امر بی دلیل نبود. پدرش «ملكوار كرافت» ویولونیست سرشناسی بود و نیز پدربزرگش «ژان میشل كرافت» از رهبران بزرگ موسیقی و مورد توجه «گراند دوك» صدراعظم پروس بود. بنابراین ژان كوچك نبوغ خود را در موسیقی از هر دو به ارث برده بود و همانند ایشان، بلندقامت، گشاده‌رو و متواضع می نمود.
شش ساله بود كه پدر او را تحت تعلیم خود گرفت و آنگاه كه به ده سالگی پا نهاد «اگراند دوك » -حامی پدرش- مجلس ضیافتی ترتیب داد تا در آن «ژان كریستف» نبوغ موسیقی خود را عیان كند. وقتی ژان با لباس رسمی وارد تالار شد و آنگاه كه پدرش او را به آغوش گرفت تا به روی كرسی رهبری اركستر قرار دهد، همه به خنده افتادند و علیرغم انتظار همه، ژان یكی دو قطعه از آثار خود را كه نوازندگان می‌نواختند با استادی هدایت كرد.
پدر و پدر بزرگش، در آن روز از شدت شادی و افتخار، سر از پا نمی شناختند و معتقد بودند با پروراندن «ژان» یك «موزارت دیگر به جهان هنر تقدیم كرده‌اند. دوك در آن روز یك مقرری دائمی برای «ملكوار» -پدر ژان- تعیین كرد تا بیش از پیش در تربیت فرزند خود همت گمارد، اما اطمینان از دریافت این مستمری و احساس غرور از داشتن چنین فرزندی، پدر را كه تمایل فراوان به میخواری داشت به جانب سقوط و تباهی كشاند.
در همین اوان، مرگ «میشل كرافت» -بزرگ خانواده- نیز بر تلاطم‌های روحی او افزود و شبی نمی‌رفت كه «ملكوار»، مست و خراب از میخانه‌ها رانده نمی‌شد و در گوشه‌ای از كوچه و خیابان از هوش نمی‌رفت. میگساری پدر، هیولای فقر و تنگدستی را به خانه هنرمند جوان و مادر غمگینش روان كرد.
لوئیزا -مادر ژان- با وجود فداكاری فراوان، توان مقابله با اعمال همسرش را نداشت و هنوز سالی بدین گونه سپری نشده بود كه خانه و زندگی‌اش بر باد رفت. روزی كه، طلبكاران برای ضبط آخرین اموال «ملكوار» به خانه‌اش ریختند و قصد داشتند پیانوی او را كه تنها شیئی محبوب ژان كوچك بود از او جدا كنند، ژان افسرده و دلشكسته پشت آن نشسته و با دایی خود «گوتفرید» سخن می‌گفت. گوتفرید، جوانی عامی، متواضع و مهربان، اما بی‌بهره از دانش و فضیلت بود.
گوتفرید گفت:
– ژان، برای من یك قطعه كوتاه از آثار خودت بزن. دلم می‌خواهد این ساعات آخر كه پیانوی محبوبت را از تو جدا می‌كنند، ببینم آهنگی كه ساخته بودی و آن همه مورد توجه بزرگان شهر واقع شده چه بود؟
ژان، با قلب محنت زده و فكری آشفته كه او را می‌آزرد، پشت پیانو قرار گرفت و شروع به نواختن كرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود كه فریاد گوتفرید بلند شد:

– بس است. تو را به خدا بس كن! راستش، من از این آهنگ ابداً خوشم نمی‌آید. چیز دیگری بلد نیستی؟!
ژان، بهت‌زده، دایی را نگریست. چرا او این طور كرد؟ آیا واقعاً آهنگ او نامطبوع بود؟ ژان لحظه‌ای ساكت ماند و آنگاه شروع به نواختن آهنگی دیگر كرد كه ساخته خودش بود. بار دیگر، فریاد گوتفرید بلند شد:
– این آهنگ هم بدتر از آن یكی است. آهنگی دیگر بزن!
ژان با انگشتان كوچك خود شروع به نواختن آهنگ سوم كرد. اما بغضی وحشتناك بر گلویش فشار می‌آورد و به سختی جلوی ریزش اشك خود را می‌گرفت.
وقتی فریاد آمرانه گوتفرید، برای بار سوم در گوشش نشست، دیگر ژان نتوانست خودداری كند و قطرات اشك از چشمانش به روی گونه‌هایش سر خورد و آنگاه به حال غمگینانه‌ای گفت:
– چرا این آهنگ زشت است ؟ چه عیبی دارد. بگو دایی جان… جواب بده!
گوتفرید كه به خیال خود می‌خواست به این وسیله علاقه ژان را از پیانو سلب كند و از ناراحتی‌های آینده او جلوگیری كند، چند لحظه متفكرانه چشم به خواهرزاده‌اش دوخت، آنگاه گفت:
– من نمی‌دانم چرا اینها زشت هستند. چرا بدل نمی‌نشینند و چرا اثری در شنونده، جز ناراحتی باقی نمی‌گذارند. شاید برای این است كه تو اصلا موسیقیدان نیستی، برای آهنگ ساختن آفریده نشده‌ای یا برای این است كه وقتی آنها را می‌ساختی هدف و منظور مشخصی نداشتی. ببین ژان! موسیقی یك ارمغان آسمانی و الهی است. معرفت آن از عالم دیگر به موسیقیدان الهام می‌شود. هر آهنگی كه آهنگساز می‌سازد، در حقیقت پیامی است كه از جانب خدا آمده و جلوه‌ای از زبان فرشتگان و ملائك عرش ملكوت دارد. آیا وقتی تو این آهنگ را می‌ساختی، هیچ نغمه‌ای از جانب پروردگار شنیدی؟
قطرات اشك آهسته آهسته، در چشمان حیرت‌زده ژان خشك شد. با خود گفت: «قطعا دایی راست میگوید. من در این مدت، هرگز ندایی، حرفی، آهنگی از عالم دیگر نشنیدم، آری من برای موسیقی خلق نشده‌ام… من باید از این دستگاه، از این راهی كه برای خود پیش گرفته‌ام، دل بركنم یا اگر روزی خواستم واقعا موسیقیدان بزرگی شوم، سعی كنم نداهای عرش ملكوت را بشنوم.
زندگی در محلات پست شهر، عوالمی داشت كه برای ژان ده ساله كاملاً بی‌سابقه بود. از وقتی جسد بیجان پدرش را از داخل یك نهر گل آلود بیرون كشیدند و به خاك سپردند، بی‌درنگ آن خانه را ترك گفت و به این نقطه پست آمد. او به اتفاق مادرش در اینجا اتاقی در یك عمارت نیمه‌مخروبه و شلوغ كه مستأجر از در و دیوارش بالا می‌رفت اجاره كرده و زندگی را در نهایت سختی می‌گذراندند.
مادرش با رختشویی و آشپزی مختصری، مخارج زندگی خود و سه پسرش را كه دو تای آنها از ژان كوچك‌تر بودند، تأمین می‌كرد و به امید آینده دلخوش بود.
ژان با ویولونی كه داشت، خود را سرگرم می‌كرد و در كارها مختصر كمكی به مادرش می‌نمود. اما وضع به همین منوال باقی نماند. سرمای سخت زمستان و رنجوری مادر، عرصهٔ زندگی را از هر سو بر آنها تنگ كرد تا جایی كه روزی ژان بی‌آنكه توجه مادر را به خود جلب كند، ویولون خود را برداشت و به همراه دختر همسایه كه او نیز از داشتن پدر بی‌بهره بود و با مادر خویش عمری را به سختی می‌گذراند، به كوچه‌ها و خیابان‌ها رفت، قطعات زیبایی را كه خود ساخته بود و نیز آنچه را از پدر به یاد داشت می‌نواخت و توانگران و انسان‌دوستانی كه از برابرشان می‌گذشتند، سكه‌ای برابرشان می‌انداختند. هیچ كس در آن ساعات نمی‌توانست تصور كند كه این نوازنده ولگرد و بی‌خانمان «ژان كریستف ملكوار» است كه روزی آهنگ‌های او قلب بزرگان شهر را از شوق به طپش انداخته بود.

سالی چند، بدین گونه گذشت. ژان به هفده سالگی گام نهاد و برادرانش به تدریج بزرگ شدند. اما چهره زمان، همچنان نسبت به این خانواده عبوس بود و فروغ امیدی در ظلمات زندگی آنان نمی‌تابید. در این ایام ژان با وجود خردسالی، به دختر تهیدستی كه با برادر ولگرد خود در همان خانه می‌زیست پیوند محبت بسته بود. «آدا» چندان زیبا نبود، اما طنازی و عشوه‌گری‌اش كار خود را كرد و برای اولین بار قلب حساس جوان هنرمند را به دام محبت خود اسیر نمود.
در دنیای پر از لطفی كه ژان برای خود پدید آورده بود، «آدا» را می‌پرستید و آهنگ‌های دلنشینی برای او می‌ساخت. اما یك روز از قضای روزگار، به حقیقتی پی برد كه از تصور آن لرزه بر اندامش افتاد.
این ضربت، چنان در روحیه حساس ژان مؤثر واقع شد كه از آن پس دیگر در مقابل اصرار دوستانش به میخوارگی، مقاومت نورزید و مانند پدر، به میكده‌ها پناه برد.
به زودی مادر از این راز مخوف آگاه شد، ولی كوچك‌ترین كاری از عهده‌اش ساخته نبود. ژان برای از یاد بردن شكست خود در عشق، ساقط و منحرف شده بود و دیگر هیچ نیرویی در جهان قادر به سد راه او نبود.
دست تصادف، بار دیگر، ژان را با دایی خود روبرو گرداند:
صبحدم است و ژان مست و از خود بی‌خود، از میكده‌ای بیرون می‌آید و ناگهان با گوتفرید روبرو می‌گردد. گوتفرید كه خواهرزاده خود را شناخته و از كردار او آگاهی ندارد برای تنبیه‌اش به تمهیدی توسل می‌جوید.
گوتفرید: اوه خدای من! آیا درست می‌بینم؟ آیا این همان «ملكوارم» مرحوم است كه پار دیگر زنده شده؟
ژان، پس از چند دقیقه، دایی خود را می‌شناسد.
ژان: سلام دایی جان! صبح به این زودی كجا می‌روی؟
گوتفرید: اوه، خدای بزرگ. نه، نه، من از تو می‌ترسم. تو؟ ملكوار؟ مگر تو را مرده از آن نهر كثیف بیرون نكشیدند؟ مگر تو نمرده بودی؟ تو چگونه به فرزندانت رحم نكردی؟
ژان سخنش را قطع میكند: چه می‌گویی. ملكوار كیست؟ پدر من سالهاست مرده. من ژان هستم! ژان كریستف! آیا یادت نمی‌آید؟
گوتفرید:
– نه ملكوار، تو حق نداری به «ژان» تهمت بزنی. او وجود خارق‌العاده‌ای است. او پسری است هنرمند و روزی نابغه‌ای بی‌مثال خواهد شد. او روزی در هنر خود از فرشتگان الهام خواهد گرفت. او روزی به مقامی خواهد رسید كه زیباترین دختران دنیا عشق و احترام او را یه جان خواهند خرید. برو، از كنار من برو. من ژان را از این اعمال تو بری می‌دانم!
ضربه شدید گوتفرید، كار خود را كرد و ژان جوان به خود آمد. دست به دامان دایی خورد دراز كرد كه: مرا نجات بده! من خطاكارم دایی جان.
گوتفرید او را یاری كرد و ژان بار دیگر مشاعر خود را باز یافت.
پنج سال دیگر بدین سان سپری شد و حالا ژان، جوانی بود بلندبالا و زیبارو كه به هنرمندی در دیار خود شهرت فراوان داشت. آثاری كه می‌ساخت، به گفته گوتفرید همان‌هایی بود كه از عالم فرشتگان و ملكوت اعلی الهام می‌گرفت ولی هنوز در فقر و گمنامی می‌زیست و كسی او را نمی‌شناخت. یك بار كه با اصرار و سماجت دوستان كنسرتی برگزار كرد، به علت مخالفت و كارشكنی دشمنان، با رسوایی بزرگی مواجه شد، به طوریكه جراید سخت به او تاختند و منتقدی كه حامی حكومت وقت بودند، او را دیوانه خواندند.

این شكست و ناكامی به حدی در ژان مؤثر واقع شد كه برای گرفتن انتقام از آن سنگدلان و هنرناشناسان داخل جبهه مخالف دوك شد و در روزنامه آنان در مقام دفاع از خود و ناسزاگویی به آنها برآمد و چنان در این مقام شدت عمل به خرج داد كه به سرعت نامش در فهرست سیاه به ثبت رسید......

دسترسی سریع