سرباز محتاطانه با پایش ضربهای به عصا زد و گفت: «یه وسیلهی رادیویی، هوم؟ در موردش یه چیزهایی شنیدهام. تو داری از كجا صحبت میكنی؟»
«من درست همین جام. عصا. من از فضا میام. اونجا میتونند وسایلی مثل من رو بسازند.»...
علمی-تخیلی سبكی در ادبیات و به طبع آن ژانری در سینما است. علمیتخیلی ژانری است كه در آن به بررسی تأثیر نظرات علمی و پیشرفت علم و فنآوری، طرح نظریههای علمی ثابت نشده و ارائهی پیشبینیهایی از آینده و پیشرفت آتی علم و فنآوری در قالب داستان و نیز داستان سرایی درباره حیات فرا زمینی و موجودات بیگانه پرداخته میشود. مایكل سوان ویك (Michael Swanwick) نویسندهی آمریكایی ژانر علمیتخیلی و فانتزی آمریكایی است. سوانویك را بیشتر به خاطر داستانهای كوتاهش میشناسند؛وی داستانهای مختلفی دارد كه در این میان می توان به رمان هایی چون ؛سرگردان ،وقفه های موج،استخوان های زمین و ... اشاره كرد .
از جمله آثار این نویسنده ی آمریكایی می توان به داستانهای كوتاهی چون ،زندگی آهسته ،لژیون های درون زمان ، و عصا گفت سلام اشاره كرد .
( داستان كوتاه « عصا گفت سلام » اثری از مایك سوان ویك را كه توسط شیرین سادات صفوی ترجمه شده در زیر می خوانید .)
«عصا گفت سلام »
مسابقات تسلیحاتی در ذات خود، میل به گسترش دارند. ولی بزرگترین پرشها لزوما چشمگیرترینهایشان نیستند...
عصا گفت: «سلام.»
سرباز توقف كرد و نگاهی به اطراف انداخت. دستهی شمشیرش را لمس نكرد، اما طوری ایستاد كه در صورت لزوم، به سرعت دستش به شمشیر برسد. ولی چیزی دیده نمیشد. دشت تا مایلها دورتر، مسطح و تهی امتداد یافته بود.
«كی اون رو گفت؟»
«من گفتم. این پایین.»
«آه. فهمیدم.»
سرباز محتاطانه با پایش ضربهای به عصا زد و گفت: «یه وسیلهی رادیویی، هوم؟ در موردش یه چیزهایی شنیدهام. تو داری از كجا صحبت میكنی؟»
«من درست همین جام. عصا. من از فضا میام. اونجا میتونند وسایلی مثل من رو بسازند.»
«پس میتونند؟ خوب فكر كنم خیلی جالبه.»
عصا گفت: «من رو بردار. من رو با خودت ببر.»
«چرا؟»
«چون من میتونم سلاح مفیدی باشم.
«نه، منظورم اینه كه چه نفعی برای تو داره؟»
عصا مكثی كرد و گفت: «از اون چیزی كه به نظر میاد باهوشتری.»
«ممنون. میدونم.»
«خیلیخوب، این یه معامله است. من یه مكانیسم وابستهزی هستم. من طوری طراحی شدم كه بدون یه شریك انسانی كاملا بیمصرف باشم. من رو بردار، یه بلوط رو بنداز هوا، یه ضربه بهاش بزن؛ و من میتونم چنان وزنم رو منتقل كنم كه ضربهی تو بلوط رو بندازه تو یك كشور دیگه. من رو همین جا رها كن، اون وقت حتا یه اینچ هم نمیتونم تكون بخورم.»
«چرا اونها تو رو این مدلی ساختند؟»
«تا وسیلهی خوب و وفاداری باشم. و هستم. من بهترین چماقی میشم كه تا به حال داشتی. یه امتحانی بكن و خودت ببین.»
سرباز با بدگمانی پرسید: «از كجا بدونم مغزم رو تسخیر نمیكنی؟ شنیدهام جادوگرهای دنیاهای خارجی میتونند وسایلی بسازند كه همچین كارهایی بكنند.»
«به اونها میگن تكنسین، نه جادوگر. و اون نوع تكنولوژی اكیدا روی سطوح سیارهای ممنوع شده. چیزی برای نگرانی وجود نداره.»
»حتی اگه این طور باشه ... این چیزی نیست كه بخوام شانسم رو روش امتحان كنم.»
عصا آهی كشید و گفت: «یه چیزی رو بهام بگو. درجهات چیه؟ یه ژنرال هستی؟ یه فرمانده ارشد؟»
«و تنهایی وسط دشتهایی مثل این واسه خودم ولگردی میكنم؟ نوچ. من فقط یه مزدورم ... یه مامور اجیر شده، یه سرباز پیاده.»
«پس چی واسه از دست دادن داری؟»
سرباز با صدای بلند خندید. خم شد تا عصا را بردارد. ولی دوباره آن را زمین گذاشت. و بعد دوباره آن را برداشت.
«دیدی؟»
«خوب، ایرادی نمیبینم كه بهات بگم این موضوع حسابی ذهنم رو مشغول كرده بود»
« بدم نمیاومد منظرهی جلوی چشمم عوض بشه. بزن بریم. توی راه میتونیم حرف بزنیم.»
سرباز به راه رفتنش در امتداد مسیر كثیف و آلوده ادامه داد. او عصا را به نرمی پیش رویش به عقب و جلو تاب میداد، عصا را تحسین میكرد كه داشت سر بوتههای خار را قطع میكرد و همزمان ماهرانه از كنار بوتههای زنبق زرد قیقاج میرفت.
عصا با لحن دوستانهای گفت: «پس داری میری توی محاصرهی بندر مورنینگاستار به دوك آهنی ملحق بشی، نه؟»
«این رو از كجا میدونی؟»
«اوه، اگه یه عصا باشی خیلی چیزها رو میشنوی. میپری بالای دیوارها و از این جور چیزها.»
«مدل عجیبی حرف میزنی، ولی منظورت رو فهمیدم. فكر میكنی كی پیروز میشه؟ دوك آهنی یا شورای هفت؟»
«با همهی حساب كتابها، موضوع پیچیدهایه. ولی دوك آهنی از نظر تعداد برتری داره. این مسئله همیشه یك تاثیراتی داره. اگر قرار باشه سر پول شرط ببندم، باید بگم كه كارفرمای خوبی انتخاب كردی.»
«خوبه. خوشم میاد كه طرف پیروز ماجرا باشم. هر چی باشه، احتمال مردن كمتر میشه.»
* * *
هنگام غروب خورشید، چندین مایل در طول دشت پیش رفته بودند. سرباز عصا را كناری گذاشت و برای غذا دام پهن كرد. در زمانی كه یك كمپ را تدارك دید، چادر زد و برای آتش چوب خشك برید، یك خرگوش صید كرده بود. آن را به آهستگی كباب كرد، و از آنجایی كه به ران علاقهی فراوان داشت، اول هر شش پا را خورد و به همراهش سه دم كوچك كه با مقدار كمی نمك از یك قوطی حلبی كباب شده بود. مثل یك كهنهسرباز، غذایش را در سكوت خورد و تمامی توجهش را به آن معطوف كرد.
وقتی سیر شد و دوباره حال حرف زدن پیدا كرد گفت: «خوب، تو اینجا وسط این بیابونی كه خدا هم فراموشش كرده چیكار میكردی؟»
عصا كه در سمت دیگر آتش كمپ، در زمین فرو رفته بود، و به همین دلیل صاف و راست ایستاده بود: «من از دست یه سرباز كه خیلی شبیه تو بود، افتادم. اون موقع اوضاع و احوال بدی داشت. شك دارم كه هنوز هم زنده باشه.»
سرباز اخم كرد و گفت: «تو كاملا هم یه وسیلهی عادی نیستی.»
«نه، نیستم. به طور خلاصه، جنگهای سرتاسر زمین با اسلحههای ابتدایی انجام میشن. روشن شده كه جنگ به اندازه موتور احتراق داخلی برای طبیعت ضرر داره. بنابراین ...»
«موتور احتراق داخلی؟»
««بیخیال. خیلی پیچیده است. به هر حال چیزی كه سعی میكنم بگم، اینه كه تكنولوژی وجود داره، حتا اگر قرار نباشه ازش استفادهای بشه. بنابراین اونها تقلب میكنند. طرف تو، طرف مقابل. همه تقلب میكنند.»
«چطوری؟»
«برای مثال شمشیر خودت. بیارش بیرون. بذار یه نگاه بهاش بندازیم.»
او شمشیر را بیرون كشید. نور آتش بر سرتاسر سطح آن میدرخشید.
«آلیاژ تنگستن- سرامیك- تیتانیوم. خودبهخود تیز میشه و هیچوقت هم زنگ نمیزنه. میتونی بكوبیش روی یه تخته سنگ گرانیتی، ولی نمیشكنه. درست میگم؟»
«این شمشیر خوبیه. نمیتونم بگم از چی ساخته شده.»
«تو این مورد به من اعتماد كن.»
«با این وجود ... تو از این شمشیر قدیمی من هم خیالیتر هستی. مثلا، این نمیتونه حرف بزنه.»
عصا گفت: «ممكنه. شورای هفت این روزها از روی ناچاری یه كم بیشتر مخفی كاری میكنه.»
«این مدل حرف زدن نه چیزیه كه قبلا شنیده باشم، نه میتونم اون رو بفهمم.»
«معنیاش به سادگی یعنی این كه احتمالا اونها دارن از اسلحههای پیچیدهای استفاده میكنند كه پیمانِ جنگ مجاز نمیدونه. روی محاصره حساب زیادی باز شده. دوك آهنی هر چیزی كه داشته رو توی اون گذاشته. اگر شكست بخوره، اون وقت بدترین چیزی كه شورای هفت میتونه انتظارش رو داشته باشه مجازات مالی و جریمه است. تا زمانی كه از موشكهای تاكتیكیِ اتمی یا ویروسهای خود-برنامهریز استفاده نكنند، آن قدرتها حمله نمیكنند.»
«موشكهای تاكتیكیِ اتمی و ویروسهای خود- برنامهریز؟»
عصا گفت: «دوباره میگم، موضوع پیچیده است. ولی متوجه شدهام داری خمیازه میكشی. چرا آتش را كپه نمیكنی و دراز نمیكشی؟ یه كم بخواب. صبح میتونیم بیشتر حرف بزنیم.»
* * *
ولی صبح سرباز چندان حال حرف زدن نداشت. وسایلش را جمع كرد، عصا را سر شانه گذاشت و با انرژی كمتری نسبت به روز قبل، در طول جاده به راه افتاد. عصا در این مورد نظری نداد.
ظهر، سرباز برای غذا توقف كرد. اجازه داد كولهاش از سر شانه به پایین سر بخورد و عصا را به آن تكیه داد. بعد به دنبال باقیماندهی خرگوش داخل كوله را گشت و بعد قیافهاش را در هم كشید و آن را بیرون پرتاب كرد. گفت: «اوه! یادم نمیاد تا به حال این قدر احساس ضعف كرده باشم. حتما یه چیزیم شده.»
عصا پرسید: «این طور فكر میكنی؟»
«آره. حالت تهوع دارم و عرق هم میریزم.»
سرباز با دست پیشانیاش را پاك كرد. دستش خونی شد.
نفرینی فرستاد: «چه مرگم شده؟»
«فكر كنم مسمومیت تشعشع باشه. من با یه باتری پلوتونیومی كار میكنم.»
«این ... تو ... تو میدونستی این بلا سرم میاد.»
سرباز تلوتلو خوران بلند شد و شمشیرش را كشید. با تمام قدرت به عصا ضربه زد. جرقهها به هوا پریدند، ولی عصا صدمهای ندید. دوباره و دوباره ضربه زد، تا جایی كه قدرتش كاملا به پایان رسید. چشمانش از اشك پر شد. «اوه، عصای كثیف و مكاری كه یه آدم رو این طوری كشتی!»
«یعنی این از كشتن یه آدم با یه چاقوی بزرگ ظالمانهتره؟ من كه نمیفهمم چی میگی. ولی لزومی نداره كه بمیری.»
«نه؟»
«نه. اگر وسایلت رو برداری و عجله كنی، شاید بتونی به موقع به كمپ دوك آهنی برسی. شفاگرهای اونجا میتونند درمانت كنند... طبق قوانین درمانهای ضد تشعشع ممنوع نیستند. و اگر بخوام راستش رو برات بگم، تو همین طور زنده و با استفاده از افراد و منابع اون، بیشتر به اهداف دوك آهنی صدمه میزنی تا این كه توی این دشتها بمیری. برو! همین الان!»
سرباز نفرینی فرستاد و با تمام قدرتی كه میتوانست، به عصا لگد زد. بعد كولهاش را قاپید و تلوتلو خوران دور شد.
مدت كوتاهی بعد در امتداد افق ناپدید شد.
یك روز گذشت.
بعد یك روز دیگر.
مردی قدم زنان از مسیر خاكی، از راه رسید. مرد شمشیر و كولهای سبك به همراه داشت. چهرهاش به سربازهای اجیر شده میخورد.
عصا گفت: «سلام.»