داستان فرهنگ : « گلدسته و فلك » داستانی كوتاه از جلال آل احمد «گلدسته و فلك»

گلدسته‌ها و فلك داستان دانش‌آموزی‌ست كه به دنبال غریزه‌ی ذاتی ماجراجویی و همچنین حس كمال طلبی‌اش تصمیم می‌گیرد از گلدسته‌های مسجدی كه مجاور مدرسه‌اش قرار دارد بالا برود.او یكی از دوستانش (اصغر) را هم از این تصمیم مطلع ساخته و....

1396/06/04
|
14:56

درباره ی نویسنده : «جلال آل احمد» در سال 1302 در خانواده‌ای روحانی متولد شد. وی نویسنده‌ی پركار و فعال عصر معاصر در زمینه‌ی اجتماعی و سیاسی بود كه به دلیل ساده‌گویی و قلم روانش و همچنین هدف قرار دادن مسائل و مشكلات روز اجتماع مخاطبان زیادی را جذب نوشته‌های خود كرد. از جمله آثار او در زمینه داستان می‌توان به «مدیر مدرسه»، «زن زیادی»، «پنج داستان»، «نون و القلم» و در ترجمه به «قمار باز» اثر داستایوسكی، «كرگدن» اثر اوژن یونسكو و «سوتفاهم» اثر آلبركامو اشاره كرد.
(داستان كوتاه «گلدسته و فلك » اثر از جلال آل احمد را در زیر می خوانید.)

«گلدسته و فلك»
بدیش این بود كه گلدسته‌های مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به كله ی آدم می‌زد. ما هیچ كدام كاری به كار گلدسته‌ها نداشتیم؛ اما نمی‌دانم چرا مدام توی چشم‌مان بودند. توی كلاس كه نشسته بودی و مشق می‌كردی یا توی حیاط كه بازی می‌كردی و مدیر مدام پاپی می‌شد و هی داد می‌زد كه «اگه آفتاب می‌خوای این ور، اگه سایه می‌خوای اون ور.»
و آن وقت از آفتاب كه به سمت سایه می‌دویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدسته‌ها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان می‌خواستی آفتابه را آب كنی و ته حیاط، جلوی ردیف مستراح‌ها را در یك خط دراز بپاشی تا ...
..... برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی كه صبح می‌آمدی و روی باریكه ی یخ سر می‌خوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه كنی و كافی بود كه پاها را چپ و راست از هم باز كنی و میزان نگه شان بداری و بگذاری روی یخ تا آخر باریكه بكشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن، زمین می‌خوردی و همان جور درازكش داشتی خستگی در می‌كردی تا از نو بلند شوی و دورخیز كنی برای دفعه ی بعد و در هر حال دیگر كه بودی، مدام گلدسته‌های مسجد توی چشم‌هات بود و مدام به كله‌ات می‌زد كه ازشان بالا بروی.
خود گنبد چنگی به دل نمی‌زد. لخت و آجری با گله به گله سوراخ‌هایی برای كفترها، عین تخم مرغ خیلی گنده‌ای از ته بر سقف مسجد نشسته بود؛ نخراشیده و زمخت. گنبد باید كاشی‌كاری باشد تا بشود بهش نگاه كرد؛ عین گنبد سید نصرالدین كه نزدیك خانه اولی‌مان بود و می‌رفتیم پشت بام و بعد می‌پریدیم روی طاق بازارچه و می‌آمدیم تا دو قدمیش و اگر بزرگ تر بودیم؛ دست كه دراز می‌كردیم؛ بهش می‌رسید؛ اما گلدسته‌ها چیز دیگری بود. با تن آجری و ترك ترك و سرهای ناتمام كه عین خیار با یك ظرب چاقو كله شان را پرانده باشی و كفه‌ای كه بالای هركدام زیر پای آسمان بود و راه پله‌ای كه لابد در شكم هر كدام بود و درهای ورودشان را ما از توی حیاط مدرسه می‌دیدیم كه بیخ گلدسته‌ها روی بام مسجد سیاهی می‌زد. فقط كافی بود راه پله بام مسجد را گیر بیاوری. یعنی گیر كه آورده بودیم؛ اما مدام قفل بود و كلیدش هم لابد دست موذن مسجد یا دست خود متولی. باید یك جوری درش را باز می‌كردیم؛ وگرنه راه پله ی خود گلدسته‌ها كه در نداشت. از همین توی حیاط مدرسه هم می‌دیدی.
بدی دیگرش این بود كه نمی‌شد قضیه را با كسی در میان گذاشت. من فقط به موچول گفته بودم؛ پسر صدیق تجار؛ كه مرا سال پیش به این مدرسه گذاشت؛ یعنی یك روز صبح آمد خانه‌مان و در را به رویش باز كردم، گفت: «بدو برو لباس‌های تمیز تو بپوش و بیا. فهمیدی؟» حتی نگذاشت سلامش كنم؛ كه دویدم رفتم تو و از مادرم پرسیدم كه یعنی فلانی چه كارم داره؟ و مادرم گفت: «به نظرم می‌خواد بگذاردت مدرسه.» و آن وقت كت و شلواری را كه بابام عید سال پیش خریده بود از صندوق در آورد و تنم كرد و فرستادم اتاق بابام. داشتند از خواص شال گسكر حرف می‌زدند. بابام مرا كه دید، گفت: «برو دست و روت رم بشور، بچه.» كه من درآمدم. صدیق تجار را می‌شناختم. حجره‌اش توی تیمچه ی حاج حسن بود و عبای نایینی و برك می‌فروخت. از مریدهای بابام بود. تا راه بیفتد، من یك خرده توی حیاط پلكیدم و رفتم سراغ گلدان‌های یاس و نارنج كه به جان بابام بسته بود. روزی كه اسباب كشی می‌كردیم، یك گاری درسته را داده بودند به گلدان‌ها و بابام حتی اجازه نداد كه ما را بغل گلدان‌ها سوار كنند؛ از بس شورشان را می‌زد. دوتا از گل یاس‌ها را كه بابام ندیده بود، تا بچیند، چیدم و گذاشتم توی جیب پیش سینه‌ام كه صدیق تجار در آمد و دستم را گرفت و راه افتادیم. مدتی از كوچه پس كوچه‌ها گذشتیم كه تا حالا ازشان رد نشده بودم تا رسیدیم به یك در بزرگ و رفتیم تو. فهمیدم كه مسجد است و صدیق تجار در آمد كه: «این‌جا رو می‌گن مسجد معیر. ازون درش كه بری بیرون درست جلوی مدرسه‌س. فهمیدی؟» و همین جور هم بود. بعد رفتیم توی دالان مدرسه و بعد توی یك اتاق و یك مرد عینكی پشت میز نشسته بود كه سلام و علیك كردند و دوتایی یك خرده مرا نگاه كردند و بعد صدیق تجار گفت: «حالا پسرم می‌آد با هم رفیق می‌شید. مدرسه ی خوبیه. نباید تنبلی كنی؟ فهمیدی؟»
كه آن مرد عینكی رفت بیرون و با یك پسر چشم درشت برگشت. چشم‌هایش آن قدر درشت بود كه نگو؛ و صدیق تجار گفت: «بیا موچول. این پسر آقاس. می‌سپرمش دست تو. فهمیدی؟»
كه موچول آمد دست مرا گرفت و كشید كه ببرد بیرون. باباش گفت: «امروز ظهر باهاش برو برسونش خونه‌شون بعد بیا. فهمیدی؟ اما نمی‌خواد با بچه‌های بقال چقالا دوست بشید‌ها. فهمیدی؟»
كه موچول دست مرا كشید برد توی حیاط و همان پام را كه توی حیاط گذاشتم، چشمم افتاد به گلدسته‌ها و هوس آمد. یك خرده كه راه رفتیم، از موچول پرسیدم: «چرا سر این گلدسته‌ها بریده؟» گفت: «چم دونم. میگن معیرالممالك كه مرد، نصبه كاره موند. می‌گن بچه‌هاش بی عرضه بودن.» گفتم: «معیرالممالك كی باشه؟»
گفت:«چم دونم. بایس از بابام پرسید.» گفتم: «نه. نبادا چیزی ازش بپرسی.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «آخه می‌خوام ازش برم بالا.»
گفت: «چه افاده‌ها! مگه می‌شه؟ موذنش هم نمی‌تونه.»
گفتم: «گلدسته ی نصبه كاره كه موذن نمی‌خاد.»
بعد زنگ زدند و رفتیم سركلاس و زنگ بعد موچول همه سوراخ سمبه‌های مدرسه را نشانم داد. جای خلاها را و آب انبارها را و نمازخانه را و پستو‌هاش و هی به كله ی آدم می‌زنه كه ازشان بری بالا؛ اما دیگر چیزی به موچول نگفتم. معلوم بود كه می‌ترسد و این مال اون سال بود. تا كم كم به مدرسه آشنا شدم. فهمیدم كه معلم‌مان تو اتاق اول دالان مدرسه می‌خوابد و تریاك می‌كشد و اگر صبح‌ها اخلاقش خوب است، یعنی كیفور است و اگر بد است، یعنی خمار است و مدرسه شش كلاس دارد و توی كلاس ششم، دیوارها پر از نقشه است و بچه‌هاش نمی‌گذارند ما بریم تو تماشا.
بدی دیگرش این بود كه از چنان گلدسته‌هایی، تنها نمی‌شد رفت بالا. همراه لازم بود و غیر از موچول، فقط اصغر ریزه را می‌شناختم و اصغر ریزه هم حیف كه بچه ی بقال چقالا بود؛ یعنی باباش كه مرده بود، اما داداشش دوچرخه ساز بود. خودش می‌گفت. عوضش خیلی دلدار بود و همه‌اش هم از زورخانه حرف می‌زد و از این كه داداشش گفته وقتی قد میل زورخانه شدی با خودم می‌برمت. منم هرچه بهش می‌گفتم بابا خیال زورخانه را از كله‌ات به در كن فایده نداشت. آخر عموم كه خودش را كشت، زورخانه كار بود و مادرم می‌گفت از بس میل گرفت نصف تنش لمس شد.
رفاقتم با اصغر ریزه از وقتی شروع شد كه معلممان خمار بود و دست چپ مرا گذاشت روی میز و ده تا تركه بهش زد. می‌گفت: «كراهت دارد اسم خدا را با دست چپ نوشتن.» یعنی اول دو سه بار بهم گفته بود و من محل نگذاشته بودم. آخر همه كارهام را با دست چپ می‌كردم. با دست راست كه نمی‌تونستم. هرچه هم از بابام پرسیده بودم كراهت یعنی چه؟ جواب حسابی نداده بود؛ یعنی می‌خندید و می‌گفت: «تكلیف كه شدی، می‌فهمی‌بچه.» تا آخر حوصله معلممان سر رفت و تركه را زد. هنوز یك ماه نبود كه مدرسه می‌رفتم دست مرا می‌گویی، چنان باد كرد كه نگو. زده بود پشت دستم و همچی پف كرده بود كه ترسیدم. این جا بود كه اصغرریزه به دادم رسید. زنگ تفریح آمد برم داشت برد لب حوض مدرسه. دستم را كرد توی آب كه اول سوخت و بعد داغ شد و بعد هم یك سقلمه زد پهلویم و گفت: «زكی! چرا عزا گرفتی؟ خوب خمار بودش دیگه. مگه ندیدی؟» آخر مثل این كه داشت گریه‌ام می‌گرفت. من هیچی نگفتم؛ اما اصغرریزه یك سقلمه دیگر زد به پهلویم و گفت: «زكی! انگار كن چشم چپت كوره. هان؟ اونوخت نمی‌خواستی ببینی؟ اگر دست چپ نداشتی چی؟ هان؟ گدای سركوچه ی ما دست چپ نداره.»
و این‌جوری بود كه شروع كردم به تمرین نوشتن با دست راست و به تمرین رفاقت با اصغرریزه. موچول هم شده بود مبصركلاس و دیگر بهم نمی‌رسید. دو سه روز هم عصرها با اصغرریزه رفتم دكان داداشش. قراربود دوچرخه كوتاه گیر بیاوریم و تمرین كنیم؛ اما تو محل كسی دوچرخه ی كوتاه نداشت تا تعمیر لازم داشته باشد و تا دوچرخه قد ما پیدا بشود، آخر باید یك كاری می‌كردیم. نمی‌شد كه همین جور منتظر نشست، این بود كه یك روز صبح به اصغر گفتم: «اصغر، یعنی نمی‌شه رفت بالای این گلدسته‌ها؟»
گفت: «زكی! چرا نمی‌شه؟ خیلی خوبم می‌شه. پس موذن چه جوری می‌ره بالاش؟»
گفتم: «برو بابا. تو هم كه هیچی سرت نمی‌شه. آخه اون كجا وایسه؟ وسط هوا؟»
گفت: «خوب می‌شه بشینه دیگه. می‌ترسی اگه وایسه بیفته؟ من كه نمی‌ترسم.»
گفتم: «تو كه هیچی سرت نمی‌شه. موذن باید جا داشته باشه. عین مال مسجد بابام.»
و همان روز عصر بردمش و جای موذن مسجد بابام را نشانش دادم.
گفت: «زكی! این كه كاری نداره. یه اتاقك چوقی صاف رو پوشت بونه.»
گفتم: «مگر كسی خواسته از این بره بالا؟ تو هم آن قدر زكی نگو. به هرچیزی كه نمی‌گن زكی!»
و فردا ظهر كه از در مدرسه در می‌آمدیم، دو تایی رفتیم سراغ در پلكان بام مسجد و مدتی با قفلش كند و كو كردیم. ...
از آن روز به بعد، اصغرریزه هر روزی پیچی یا میخی یا آچاری می‌آورد و عصرها با هم كه از مدرسه در می‌آمدیم، می‌رفتیم سراغ قفل و به نوبت یكی‌مان اول دالان مسجد كشیك می‌داد و دیگری به قفل ور می‌رفت؛ ولی فایده نداشت. نه زورمان می‌رسید قفل را بشكنیم و نه خدا را خوش می‌آمد. قفل در پلكان هم مثل خود در پلكان بود؛ یا اصلا مثل خود در مسجد. باید یك جوری بازش می‌كردیم.
بدی دیگرش این بود كه سال پیش خانه‌مان را خراب كرده بودند و ما از سید نصرالدین اسباب كشی كرده بودیم به ملك آباد و من نه این محله ی جدید را می‌شناختم و نه همبازی بچه‌هایش بودم. خانه‌مان هم آن قدر كوچك بود، پنج تا كه می‌شمردی از این سرش می‌رسیدی به آن سر. از آن روزی كه مادرم صبح زود بیدارمان كرد و یكی یكی بشقاب مسی گود عدس پلو داد دست من و خواهر كوچكم و دختر عمویم و دنبال كاری روانه‌مان كرد و آمدیم به این خانه. اصلا شاید به علت همین خانه ی كوچك بود كه مرا گذاشتند مدرسه. محضر بابام را كه بسته بودند. روضه خوانی هفتگی هم كه خلوت شده بود. عمركشون رفته بود خانه ی داییم و سمنو پزون رفته بود خانه ی عمه و شب‌های شنبه ی دوره ی بابام هم دیگر فانوس كشی نبود تا مرا قلمدوش كند و ببرد مهمانی. خوب البته گنده هم شده بودم و دیگر نمی‌شد قلمدوشم كرد و حالا دیگر خود من شده بودم فانوس كش بابام؛ یعنی فانوس كش كه نه؛ چون فانوس به قد سینه ی من بود. مادرم یك چراغ بادی روشن می‌كرد و می‌داد دستم كه راه می‌افتادیم. من از جلو و بابام از عقب و وقتی می‌رسیدیم، چراغ را می‌كشیدیم پایین و می‌گذاشتیم بغل كفش‌ها و می‌رفتیم تو و همین جور موقع برگشتن؛ اما نزدیك‌های خانه‌مان كه می‌رسیدیم، بابام تند می‌كرد و داد می‌زد كه: «بدو جلو در بزن بچه.»...
وقتی می‌دونی كه نمی‌توانی چراغ را دم پایت بگیری. این جوری بود كه دفعه ی چهارم، دیگر پایم پیش نمی‌رفت كه بشوم فانوس كش بابام. آن وقت صبح تا شام توی آن خانه ی كوچك به سر بردن كه نه بیرونی داشت و نه اندرونی و نه چفته ی انگور داشت و نه لانه مرغ و نه زیر زمین و نه حتی از روی بامش می‌شد پرید روی طاق بازارچه و بعدش هم مدام با دو تا دختر ریقونه دمخور بودن كه تا دستشان می‌زدی، جیغ شان در می‌آید؛ اما خوبیش این بود كه دیگر اطاق عمو را نمی‌دیدی كه از آن روز صبح به بعد، بابام چفت درش را انداخت و یك قفل هم بهش زد و هیچ كدام ما جرات نداشتیم شب‌ها از جلوش رد بشویم. باز اگر خود عمو بود حرفی بود كه وقتی كاری داشت و می‌خواست مرا صدا بزند، داد می‌زد: «جونن نرگ شده!» یا عصرها برم می‌داشت می‌برد زیر بازارچه خرید و یك طرف تنش را روی زمین می‌كشید و ب و میم را نمی‌توانست بگوید و آب لب و لوچه‌اش می‌ریخت و برایم كشمش سبز می‌خرید و ازش كه می‌پرسیدم عمو تو چرا این جوری شده‌ای؟ می‌گفت: «ای، لجاره چیز خورم كرده.» زنش را می‌گفت كه سر بند لمس شدنش ولش كرده بود و دخترش شده بود هم بازی خواهرم و حالا تنها دلخوشی در این خانه ی فسقلی، همان دو سه ماه یك بار شب‌های شنبه بود كه دوره می‌افتاد به بابام و حسین سوری هم می‌آمد......
غیر از این، دلخوشی دیگری در این خانه ی تازه نبود. تا مرا گذاشتند مدرسه و راحت شدم و حالا غیر از موچول و اصغرریزه، با سه چهار تا دیگر از هم كلاسی‌ها هم بازی شده بودم و داداش اصغر یك دوچرخه زنانه خریده بود كه به بچه‌ها كرایه می‌داد و ما سه چهار تایی با همان دوچرخه تمرین كرده بودیم و بلد شده بودیم كه روی ركاب ایستاده پا بزنیم و حتی یك روز هم من، اصغرریزه را نشاندم تركم و رفتیم تا میدان ارك. دوچرخه سواری را كه یاد گرفتیم، باز رفتیم توی نخ گلدسته‌ها؛ یعنی مدام من پاپی می‌شدم. تا اصغرریزه یك روز كه آمد مدرسه، یك دسته كلید هم داشت.
ازش پرسیده: «ناقلا از كجا آوردیش؟»
گفت: «زكی! خیال می‌كنی كش رفتم؟»
گفتم: «پس چی؟»
گفت: «از داداشم قرض گرفته‌م، بهش پس می‌دیم.»
سه روز طول كشید تا عاقبت با یكی از آن كلیدها قفل پای در پلكان مسجد باز كردیم.
بعد از ظهری بود و هوا آفتابی بود و باریكه ی یخ سرسره مان روزها هم آب نمی‌شد و بچه‌ها سرشان گرم بود و ما روی بام مسجد كه رسیدیم، تازه بچه‌ها دیدن‌مان و شروع كردند به هو كردن و سوزهم می‌آمد كه ما تپیدیم توی راه پله ی گلدسته. اصغر، ریزه‌تر بود و افتاد جلو و من از عقب. زیر پامان چیزی خرد می‌شد و ریزریز صدا می‌كرد. به نظرم فضله ی كفتر بود كه بوی تندش در هوای بسته ی پلكان نفس را می‌برید. اول تند و تند می‌رفتیم بالا؛ اما پله‌ها گرد بود و پیچ می‌خورد و باریك می‌شد و نمی‌شد تند رفت. نفس نفس هم كه افتاده بودیم؛ اما از تك و توك سوراخ‌های گلدست هوار بچه‌ها را می‌شنیدیم و از یكی‌شان كه رو به مدرسه بود، یك جفت كفتر پریدند بیرون و ما ایستادیم به تماشا تا خستگی پاهامان در برود. همه‌شان جمع شده بودند وسط حیاط و گلدسته را نشان هم دیگر می‌دادند. خستگی‌مان كه در رفت دوباره راه افتادیم به بالا رفتن. اصغر نفس زنان و همان جور كه بالا می‌رفت گفت: «زكی! نكنه خراب بشه؟»
گفتم: «برو بابا تو كه هیچی سرت نمی‌شه. مگر تیر به این كلفتی رو وسطش نمی‌بینی؟»
اما سرش به بالای گلدسته كه رسید ایستاد. هنوز سه تا پله باقی داشتیم؛ اما ایستاده بود و هن هن می‌كرد و آفتاب افتاده بود به سرش. خودم را كنار كشیدم بالا و از جلوی صورتش كه رد می‌شدم: «تو كه می‌گفتی كوتاهه؟» و سرم را بردم توی آسمان و یك پله ی دیگر و حالا تا نافم در آسمان بود و چنان سوزی می‌آمد كه نگو. پایین را كه نگاه كردم، خانه‌های كاه گلی بود و زنی داشت روی بام خانه ی دوم، رخت پهن می‌كرد و مرا كه دید، خودش را پشت پیراهنی كه روی بند می‌انداخت، پوشاند و من به دست چپ پیچیدم. گنبد سید نصرالدین سبز و براق آن روبرو بود و باز هم گشتم و این هم مدرسه؛ كه یك مرتبه هوار بچه‌ها بلند شد. دست‌هاشان به اندازه ی چوب كبریت دراز شده بود و گلدسته را نشان می‌دادند. مدیر هم بود. دو سه تا از معلم‌ها هم بودند كه داشتند با مدیر حرف می‌زدند. سرم را كردم پایین و گفتم: «اصغر بیا بالا. نمی‌دونی چه تموشایی داره.»
گفت: «آخه من سرم گیج می‌ره.»
گفتم: «نترس. طوری نمی‌شه.»
كه اصغر یك پله ی دیگر آمد بالا. به‌همان اندازه كه بچه‌ها كله‌اش را از پایین دیدند و از نو هوارشان در آمد و فراش مدرسه دوید به سمت مدرسه. اصغر هم دید؛ گفت: «زكی! بد شدش. همه دیدن مون.»
گفتم: «چه بدی داره؟ كدومشون جرات می‌كنن؟»
اصغر گفت: «می‌گم خیلی سرده. بریم پایین.»
گفتم: «یه دقه صبركن. این ور و ببین. اگه گفتی نوك گنبد چه قدر از ما بلندتره؟»
گفت: «می‌گم سرده. دیگه بریم.»
گفتم: «اگه گلدسته‌ها نصفه كاره نمونده بود!...مگه نه؟»
گفت: «زكی! نیگا كن مدیر داره برامون خط و نشون می‌كشه.»
گفتم: «حیف كه نمی‌شه رفت بالاتر، چطوره سرش وایسیم؟»
و یك پایم را گذاشتم سر كفه ی گلدسته كه بند آجرهاش پر از فضله كفتر بود؛ كه اصغر پای دیگر مرا چسبید و گفت: «مگه خری؟ باد میندازدت. مدیر پدرمونو در می‌آره.»
گفتم: «سگ كی باشه! خود صدیق تجار منو سپرده دستش.»
و با پای دیگرم كه در بغل اصغرریزه بود، احساس كردم كه دارد می‌لرزد. گفتم: «نترس پسر. با این دل و جرات می‌خوای بری زورخونه؟»
گفت: «زكی! زورخونه چه دخلی داره به این گلدسته ی قراضه؟»
گفتم: «برو بابا تو كه هیچی سرت نمی‌شه...خوب بریم.»
كه پایم را رها كرد و سرید پایین. او از جلو و من به دنبال. سه چهار پله كه رفتیم پایین. گفتم: «اصغر چرا این جوری شد؟ پای تو هم گرفته؟»
گفت: «زكی! سوز خوردی چاییده.»
چند پله كه رفتیم پایین، پام گرم شد و بعد پله‌ها تاریك شد و از نو سوراخ‌های گلدسته و جماعت بچه‌ها كه آن پایین هنوز دور هم بودند و بعد روشنایی در پلكان كه از نو پله‌ها را روشن كرد و سایه ی فراش كه افتاده بود روی پله‌های اول. اصغر را نگه داشتم و از كنارش خزیدم و جلوتر از او آمدم بیرون. فراش در آمد كه: «ور پریده‌ها! اگه می‌افتادین كی توئون می‌داد؟ هان؟»
و دستمان را گرفت و همین جور ورپریده گفت تا از پلكان مسجد رفتیم پایین و از مسجد گذشتیم و رفتیم توی مدرسه. از در كه وارد شدیم، صف‌ها بسته بود و كنار حوض بساط فلك آماده بود. صاف رفتیم پای فلك. دوتا از بچه‌های ششم آمدند سر فلك را گرفتند و فراش مدرسه اول اصغر را و بعد مرا خواباند. پای چپ من و پای راست او را گذاشت توی فلك. بعد كفش و جوراب مرا در آورد و بعد گیوه ی اصغر را از پایش كشید بیرون كه مدیر رسید.
- « ده، بی غیرتای پدرسوخته! حالا دیگه سرمناره میرین؟...چند تا پله داشت؟»
اول خیال كردم شوخی می‌كنه. نه من چیزی گفتم، نه اصغر. كه مدیر دوباره داد زد: «مگه نشنیدین؟ چندتا پله داشت؟»
كه یك هو به صرافت افتادم و گفتم: «همه ش ده دوازده تا.»
و اصغرریزه گفت: «نشمردیم آقا. به خدا نشمردیم!»
مدیر گفت: «كه ده دوازده تا. هان؟ پنجاه تا بزن كف پاشون تا دیگه دروغ نگن.» كه كف پام سوخت؛ اما شلاق نبود. كمربند بود كه فراش مان از كمر خودش باز كرده بود و می‌برد بالای سرش و می‌آورد پایین. گاهی می‌گرفت به چوب فلك. گاهی می‌گرفت به مچ پامان؛ اما بیشتر می‌خورد كف پا و هی زد و آی زد! من برای این كه درد و سوزش را فراموش كنم، سرم را گرداندم به سمت گلدسته‌ها كه سربریده و نیمه كاره در آسمان محل رها شده بودند و داشتم برای خودم این فكر را می‌كردم كه اگر نصفه كاره نمانده بودند...كه یك مرتبه اصغر به گریه افتاد.
- «غلط كردم آقا. غلط كردم آقا.»
كه با آرنجم یكی زدم به پهلویش كه ساكت شد و بعد مدیر به فراش گفت، دست نگه داشت و بعد پایمان را كه باز می‌كردند، زنگ زدند و صف‌ها راه افتادند به سمت كلاس‌ها و ما بلند شدیم و من همچو كه كف پایم را گذاشتم زمین، چنان سوخت كه انگار روی آتش گذاشته بودنش. مثل این كه چشمم پر اشك بود كه اصغرریزه در آمد: «زكی! گریه نداره. داداشم آن قدر فلكم كرده!»
و من جورابم را برداشتم پا كنم كه اصغر دستم را گرفت و گفت: «زكی! این جوری كه نمی‌شه. پدر پات در می‌آد. بایس بكنیش تو آب سرد.»
و خودش كون خیزه كنان راه افتاد و رفت به سمت حوض. كه یك تیر دراز گیر كرده بود و وسط یخ كلفت رویش و اطراف حوض گله به گله جای ته آفتابه سوراخ شده بود و دست به آب می‌رسید. اصغر نشست لب پاشوره و پایش را یك هو كرد توی آب. دیدم كه چشم‌هایش را بست و دندان‌هایش را به‌هم زور داد و گفت «مادرسگ.» وبعد مرا صدا كرد كه رفتم و پام را بی هوا تپاندم توی آب. چنان دردی آمد كه انگار گذاشته بودمش لای گیره ی آهن دكان دادشش كه بی اختیار از زبانم در رفت: «مادرسگ.» و آن وقت بود كه گریه‌ام در آمد. یك خرده برای خودم گریه كردم. بعد دولا شدم و آب زدم به صورتم و پام را كه با پاچه ی دیگر شلوارم خشك می‌كردم تا جوراب بپوشم، آب سوراخ از تكان افتاد و چشمم افتاد به عكس گنبد و گلدسته‌ها كه وسط گردی آب بود. یك خرده نگاه شان كردم و بعد سرم را بلند كردم و خود گلدسته‌ها را دیدم و بعد كفشم را پوشیدم و لنگ لنگان راه افتادم به طرف در مدرسه. اصغر بازوم را گرفت و كشید و گفت: «زكی! كجا داری می‌ری؟»
گفتم: «مگه یادت رفته؟ در پله كونو نبستیم.»
و قفل را كه توی جیبم بود، در آوردم و نشنانش دادم و با هم رفتیم. از مدرسه بیرون رفتیم و بی این كه مواظب چیزی باشیم یا لازم باشد كشیك بدهیم، دوتایی چفت در پلكان مسجد را انداختیم و قفل را بهش زدیم و بعد روی پلكان، پای در نشستیم و یك خرده ی دیگر پایمان را مالاندیم و دوباره راه افتادیم و تا به دكان داداش اصغرریزه برسیم، درد و سوزش پا ساكت شده بود و غروب وقت داشتیم كه توی ارك دوچرخه سواری كنیم.

دسترسی سریع