شاعرانه با غزلی از حافظ شیرازی
ترسم كه اشك در غمِ ما پردهدر شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود
گویند سنگ لَعل شود در مَقامِ صبر
آری شود، ولیك به خونِ جگر شود
خواهم شدن به میكده گریان و دادخواه
كز دستِ غم خلاصِ من آن جا مگر شود
از هر كرانه تیرِ دعا كردهام روان
باشد كز آن میانه یكی كارگر شود
ای جان حدیثِ ما بَرِ دلدار بازگو
لیكن چنان مگو كه صبا را خبر شود
از كیمیایِ مِهر تو زر گشت رویِ من
آری به یُمْنِ لطفِ شما خاك زر شود
در تنگنایِ حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن كه گدا معتبر شود
بس نكته غیرِ حُسن بِباید كه تا كسی
مقبولِ طبعِ مردم صاحب نظر شود
این سركشی كه كنگره كاخِ وصل راست
سرها بر آستانهٔ او خاك در شود
حافظ چو نافهٔ سرِ زلفش به دستِ توست
دم دركش ار نه بادِ صبا را خبر شود