شاعرانه با غزلی از سعدی شیرازی در وصف دوست
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه كه شمایلت چه نیكوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی كه بر لب جوست
نازك بدنی كه مینگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآید
كه فرق كند كه ماه یا اوست؟
آن خرمن گل نه گل كه باغ است
نه باغ ارم كه باغ مینوست
آن گوی معنبرست در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست
در حلقهٔ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست
میسوزد و همچنان هوادار
میمیرد و همچنان دعاگوست
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهٔ بلاجوست
من بندهٔ لعبتان سیمین
كاخر دل آدمی نه از روست
بسیار ملامتم بكردند
كاندر پی او مرو كه بدخوست
ای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود كه بیدوست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ كار خویش گیرم
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد كه بشكنند و سوگند
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر كه گرفت با تو پیوند
از پیش تو راه رفتنم نیست
همچون مگس از برابر قند
عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بیخ صبر بركند
در هیچ زمانهای نزادهست
مادر به جمال چون تو فرزند
باد است نصیحت رفیقان
واندوه فراق كوه الوند
من نیستم ار كسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
این جور كه میبریم تا كی؟
وین صبر كه میكنیم تا چند؟
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند
افتادم و مصلحت چنین بود
بی بند نگیرد آدمی پند
مستوجب این و بیش از اینم
باشد كه چو مردم خردمند