شاعرانه با عطار
در دلم افتاد آتش ساقیا
ساقیا آخر كجائی هین بیا
هین بیا كز آرزوی روی تو
بر سر آتش بماندم ساقیا
بر گیاه نفس بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا
چون سگ نفسم نمكساری بیافت
پاك شد تا همچو جان شد پر ضیا
نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت
ذرهای نه روی ماند و نه ریا
نفس ما هم رنگ جان شد گوییا
نفس چون مس بود و جان چون كیمیا
زان بمیرانند ما را تا كنند
خاك ما در چشم انجم توتیا
روز روز ماست می در جام ریز
می میجان جام جاماولیا
آسیا پر خون بران از خون چشم
چند گردی گرد خون چون آسیا
خویشتن ایثار كن عطار وار
چند گوئی لا علی و لا لیا