ساز محجوب رهی معیری در شاعرانه های فرهنگ
آنكه جانم شد نواپرداز او
میسرایم قصهای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها
سر كند در گوش جان آوازها
بانگی از آوای بلبل گرمتر
وز نوای جویباران نرمتر
نغمهٔ مرغ چمن جانپرور است
لیك دراین ساز سوزی دیگر است
آنچه آتش با نیستان میكند
ناله او با دلم آن میكند
خسته دل داند بهای ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را
هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست
دیگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهی دیگرند
شرح این معنی ز من باید شنید
راز عشق از كوهكن باید شنید
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه دیوانه از دیوانه پرس
من شناسم آه آتشناك را
بانگ مستان گریبانچاك را
چیستم من؟ آتشی افروخته
لالهای از داغ حسرت سوخته
شمع را در سینه سوز من مباد
در محبت كس به روز من مباد
سودم از سودای دل جز درد نیست
غیر اشك گرم و آه سرد نیست
خسته از پیكان محرومی پرم
مانده بر زانوی خاموشی سرم
عمر كوتاهم چو گل بر باد رفت
نغمه شادی مرا از یاد رفت
گرچه غم در سینه خاكم برد
ساز محجوبی بر افلاكم برد
شعلهای چون وی جهانافروز نیست
مرتضی از مردم امروز نیست
جان من با جان او پیوسته است
زآنكه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقی پایندهایم
همچو شمع از آتش دل زندهایم