درگیری شد.اولش فكركردیم گلوله ها واسه ما نیست. بعدش مستقیم در گیر شدیم. با اینكه ما گشتی بودیم افتاده بودیم تو كمین گشتی اونا. مغفوری پای بیسیم رفت و من جلو افتادم. فاصله بچه هاروزیاد كردم تا بشه یه خط آتیش درست كرد. عبدالحسین داد می زد...
نویسنده : مسعود عابدین نژاد
وسط بیابون خدا بودیم. سرگروهبان رفته بود. از پایگاه خیلی دور شده بودیم. مثلاً گشتی بودیم. یه مشت سرباز داغون با فانوسقه های پاره و تفنگایی كه اكثرشون گیر داشت.یكی مون ترك بود. یكی عرب و اون یكی اهل گیلان. كلا پنج نفر بودیم. اونی كه بچه تبریز بودیه سیگار آتیش زد. بهم نگاكرد كه یعنی می خوای؟ بدجور هوس كردم. سیگارو داد به من و واسه خودش یكی دیگه روشن كرد.همینطور درازكش بود و پك می زد. سیگارش تند بود. تیر. شایدم شیراز. نگاش كردم بهم گفت: سیگاری نیستی! خواست بخنده كه بچه گیلان بهش تشر زد.
« میان سرمونو می برنا»
بچه اهواز با نگاه تاٌیید كرد. من چیزی نگفتم. دوربین گردن من بود و مثلاً گروهبان گشت من بودم. دوربین رو بردم جلو چشام و به دورتر نگاه كردم. همه ساكت شدن. بچه اهواز اسمش عبدالحسین بود. كوتاه بود و پرزور. مدام سیگار می –كشید، به من نگاه كرد و گفت:« ها چی می بینی»
سر ظهر تو گرمای كوه سگ تو بیابون نبود.
بچه تبریز نگران شد و گفت:این مغفوری یه خار..
بچه اهواز گفت: هیییسس
بچه گیلان فكر كرد شوخی یه و بلند خندید.
من گفتم: خفه.
ساكت شدن. دوباره با دوربین نگا كردم. هیچی نبود.
بچه تبریز دوباره سیگار روشن كرد و یكی به عبدالحسین داد. عبدالحسین گفت:« ممنون»
بچه گیلان خندید.
بچه تبریز به بچه گیلان تشر زد و تند تند سیگار كشید.
بنظرم ترسیده بودیم.
معلوم نبود كجاییم. از پایگاه دور شده بودیم و بی سیم هم نداشتیم. گروهبان مغفوری جوون بود . آش خور تر از بچه تبریز.من سابقه خدمتیم بیشتر بود و اینجا ارشد بودم. فكر كردم اگر همینجا بمونیم ممكنه مغفوری بتونه پیدامون كنه.
بلند گفتم:« پخش شید»
بچه تبریز بود كه فقط غرغركرد. بقیه گوش كردن.
دوباره گفتم:« درس پخش شید» و اینبار درست پخش شدن.چهار طرفو پوشش دادن و خودم وسط نشستم. اینطوری خیالم راحت تر بود. اگر كسی كمین می زد می شد دفاع كرد. دلم حالا یه سیگار می خواست ولی بچه تبریز یه ده متری جلوتر بود. خواستم برم سمتش كه عبدالحسین بلند شد و در گوشم گفت:« وولك پس پایین تپه رو چیكار كنی!»
از حرفش تعجب كردم اونجا رو بچه بابل جمع می كرد.
فكر كردم شاید بچه بابل رفته دستشویی و اینو گفتم.
عبدالحسین اما ول كن نبود.نه كه تو زاغه ما بود یه جورایی رفیق تر بودیم.
« وولك بشت بگم اینجا سوراخه» و با دستش به پایین تپه اشاره كرد.
بچه بابل اما سر پستش بود. گفتم: « كوری مگر نمی بینیش »
عبدالحسین انگار نشنیده باشه گفت: « خب خودت كوری یعنی كوش رفیقت؟»
بنظرم رسید سربسرم می زاره، حالا دیگه بچه تبریز و بچه گیلان جاشونو ول كرده بودن به ما نزدیك می شدن.
عبدالحسین شیر شده بود. بسكه بلند حرف می زد بچه تبریز گفت:«هییسس»
بچه گیلان اومد نشست تنگ من. انگار بازی بخواد كنه گفت:« می گم نكنه مارو سیاه می كنی»
عبدالحسین گفت:« بشت گفتم كه ما باید مراقبت كنیم از خودمون، نگفتم!»
بچه تبریز باز یه سیگار روشن كرده بود و بدقت می كشید. چیزی نمی گفت ولی با نگاش حرف می زد.
بچه گیلان نشست زمین.
بچه تبریز نشست تنگش و بر وبر نگام كردن.
عبدالحسین همینطوری سر پا بود. خواست كارو تموم كنه واسه همین بلند گفت:« خب عامو ما چن نفریم»
گفتم:
خفه»
گفت: « خب خفه می شم اگه بگی چند نفریم!»
گفتم:« پنج نفریم»
بچه تبریز گفت:« با مغفوری؟»
نگاش كردم. خجالت كشید.
بچه بابل پایین داشت نیگامون می كرد. بهش گفتم بیا اینجا. ولی از جاش تكون نمی خورد.
رفتم سمتش و دستشو گرفتم. عبدالحسین داد زد:« خو بگو بهش كه داری حالمونو می گیری»
بچه تبریز نگام كرد و بچه گیلان نخودی خندید. اما بچه بابل از جاش تكون نمی خورد. حتی زدم تو گوشش ولی فایده نداشت.
به عبدالحسین گفتم :« دیدیش با این د... می شیم پنج نفر»
عبدالحسین نیگام كرد و گفت: « با كدوم می شیم؟»
بچه گیلان گفت:« بابا این یارو پاك مارو ..گیر آورده»
بچه تبریز فقط سیگار می كشید.
عبدالحسین گفت:« اگه پایینو نپاییم شب میشه سرمونو می برن»
بچه تبریز راه افتاده بود و رفت سمت بچه بابل. عبدالحسین با نیگاش می پایید. من گفتم: « به اون د.. بگو زر بزنه»
من گفتم به اون بگید.ولی بچه تبریز انگار نه انگار چی گفته باشم نشست بغل بچه بابل به سیگار كشیدن. بچه بابل اما بی خیالش بود . انگار كه بچه تبریز نباشه حواسش جای دیگه بود.
گروهبان مغفوری غیبش زده بود. اگر غیبش نمی زد حالا تو پایگاه بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم. ولی عجیب سیر بودم. از صبح حتی هوس چایی نكرده بودم. چایی رو بچه تبریز می ذاشت. می گفت: فقط تبریزیا چای بلدن درس كنن.»
عبدالحسین چاییشو دوس نداشت. اونم ارشد خدمتی بود. یه 8 ماه دیگه تموم می شد. همش بفكر زن گرفتن بود. من مسخرش می كردم ولی اون نمی فهمید. یه بار بهش گفتم :« عبدالحسین می خوای چند تا زن بگیری؟»گفت:« فك كنم سه تا»
باهاش ولی ندار بودم. بهش گفتم:« حالا فك كن اگر از پایین اومدن تو بچه بابلو بپا»
گفت:« غلط می كنن بیان ولی گفته باشم من اگرم بیان راه فرارو بلدم»
خنده م گرفت: بچه تبریز اومد نزدیكم و گفت:« داداش گرفتی مارو»
حرصم دراومد و داد زدم مغفوری بیاد دهنتون سرویسه!
همه ترسیدن رفتن سرجاشون. خودم نشستم وسط و سیگار كشیدم. دیگه داشت عصر می شد. تو یه همچین وقتایی كم كم در پایگاهو می بستیم وبه كسی اجازه خروج نمی دادیم. كلاً چهل تا بودیم. اگر چهل و هشت نفر می شدیم می تونستیم یه شب در میون پست بدیم. اما الن هر شب یه پاس شب داشتیم.
از دور صدای گلوله ای اومد. یه كم بعد توپ خونه زد. معلوم نبود كی به كی یه.گلوله ها كه قطع شد می شد صدای تابستونو شنید. پشت یه سنگ شروع كردم عقربارو تاروندن. بچه تبریز از همون دور نیگام می كرد و چیزی نمی گفت.
یه عقرب رفت سمت عبدالحسین. بچه گیلان داد زد:« هو عقربو عقربو»
عبدالحسین بلند شد اومد سمت من. دیگه داشت غروب می شد. حرصم گرفت و خواستم چیزی بگم كه نذاشت. در گوشم گفت: « یعنی تو حالت خوبه؟»
فكر كردم دستم می ندازه ولی یادم اومد كه خنگ تر از این حرفاست. بچه تبریز از همون دورتر داد زد كه:« بی خیال باشید»
بچه گیلان اما صداش در نمی اومد.
خواستم برم سمت بچه بابل كه فكر كردم ممكنه باز دست بگیرن. از همونجا سنگ انداختم سمتش و داد زدم: «هوی عقربو عقربو»
عبدالحسین متوجه شد و گفت:« باز ئی اداهارو پرو كندی» وپشت بندش به حال قهر رفت سمت خودش.
بچه گیلان از همون دورگفت:« ئی پرچمارو كه تو پایگاه علم كردن باعثش شد»
بچه تبریز گفت:« یعنی اگر پرچمارو بلند نكرده بودن جامونو نمی دونستن؟»
عبدالحسین گفت:« اصلا ئی پرچما واسه چی بود؟» من می دونستم واسه چی هستن پرچما ولی نمی تونستم بگم.
رفتم طرف بچه بابل كه عبدالحسین تند اومد طرفم و گفت:« تو مثل اینكه واقعاً مجنون شدی»
بچه تبریز از دور گفت:« موجی شده شاید»
بچه بابل اما ساكت بود.
از اولشم تقصیر اون بود. اگر دهنشو باز می كرد حتماً صداشو می شنیدن و انقدر دست نمی گرفتن.
عبدالحسین مشكوك نگام كرد و گفت:« اگه خوب نشی می فرستنت دیوونه خونه»
بچه گیلان خندید.
خواستم چیزی بگم یادم افتاد داره غروب می شه و گشنمون نیست.
بچه تبریز گفت:« نه چی بخوریم؟»
عبدالحسین گفت:« جیره داریم»
بچه گیلان گفت:« آخه آقاجان جیره كنسروی هم خوردن داره؟!»
پس هیچ كس گشنش نبود. ترسیده بودیم ، هر پنج نفرمون و گروهبان مغفوری رفته بود.
یادم افتاد كه گروهبان مغفوری یه دفعه رفت. هیچ حرفی نزد و من فكر كردم رفته كمك بیاره. بی سیم رو كول بچه بابل بود و اونم نمی دونست مغفوری كجا رفته.
از عبدالحسین پرسیدم ولی اونم یادش نبود.
بچه تبریز گفت حدس می زنه فرار كرده باشه ! و بچه گیلان كلاً منكر بودن مغفوری شد.
اما كاملاً یادم بود كه مغفوری جلوتر از ما بود و بعدش رفت عقب تا بیسیم بزنه. بچه بابل یه گوشه نشسته بود و بی سیم رو داد مغفوری. بعدش...
درگیری شد. اولش فكر كردیم گلوله ها واسه ما نیست. بعدش مستقیم در گیر شدیم. با اینكه ما گشتی بودیم افتاده بودیم تو كمین گشتی اونا. مغفوری پای بیسیم رفت و من جلو افتادم. فاصله بچه هارو زیاد كردم تا بشه یه خط آتیش درست كرد. عبدالحسین داد می زد و از حرصش كل خشاب اولشو خالی كرد. بچه تبریز به خیال خودش گلوله هاشو ذخیره می كرد و بچه بابل كلاً غیبش زد.
عبدالحسین اومد پیشم و گفت: « شب شه بیچاره ایم ها»
گفتم نترسه. ولی شب شده بود و بچه بابل هنوز از جاش تكون نخورده بود.
عبدالحسین بی خیال شده بود و اومد نشست كنارم.
« وولك هزار بار بشت گفتم به ئی یارو اطمینان نكن»
راست می گفت. كلاً از مغفوری خوشش نمی اومد. عقده یی بود . با دیپلم رفته بود درجه دار شده بود .باخودش فكر می كرد آدم مهمی یه و بچه هارو اذیت می كرد.مغفوری از روز اول گیر داد به من كه باش برم گشتی. هفته ای یه بار رو شاخش بود . آدما رو خودش انتخاب می كرد ولی من همیشه بودم. یه بار ازش پرسیدم :« واسه چی همش منو می بری گشتی؟»
اولش طفره رفت و چرت و پرت گفت. بعدش گفت:« واسه اینكه بچه تهرونی» اولش فكر كردم یه جور تهدیده ولی بعد فهمیدم اعتقاد داره كه بچه تهرون فرار نمی كنه! حالا اعتقاد مزخرف مغفوری ریغو شد واسه ما گرفتاری. خودش فرار كرده و معلوم نیست تو این بیابون خدا این چهار نفرو باید چجوری برگردونم پایگاه.
بچه تبریز باز بلند شد و اومد سمت من. خواستم دعواش كنم دلم نیومد. لابد ترسیده كه انقدر سیگار می كشه .یه نگاه بهش كردم و حس كردم رنگش پریده. گفت:« شب شدها»
گفتم:« آره تا صب موندیم»
«خوبیش اینه كه گشنمون نیست»
با خودم فكر كردم چه درست می گه. راستی گشنمون نیست. از صب تا حالا سه وعده غذا خورده نشده و هیچ آبی نوشیده نشده و هیچ گلوله ای شلیك نكردیم.
عبدالحسین گفت:« خشابم خالی یه»
بچه تبریز داد زد:« گور باباش»
ومن رفتم طرف بچه بابل. داشت یه چیزی رو به مغفوری می گفت. مغفوری سر تكون می داد و یواش یواش سر می خورد به سمت پایین كوه. یه دفعه غیبش زد.
رو تپه بچه هارو با فاصله نشونده بودم. اگر بچه بابل سر جاش بمونه كلاً كسی نمی تونه شبیخون بزنه.كاش بیسیم داشتیم. راستی بیسیم چی شد؟ با اینكه بیسیم تحویل بچه بابله اون بیسیم همراش نیست. فقط واستاده منو نگاه می كنه. سرجاشه ولی منو نگاه می كنه.
شب طولانی ترین شب دنیاس. اگر عبدالحسین بیاد راجع به عشقاش حرف می زنیم. یه بار كه ناراحت بود ماجرای سالمه عشقشو واسم تعریف كرد.« سالمه» و عبدالحسین همدیگرو دوست دارن ولی باباش سالمه رو شوهر داده و عبدالحسین جیگرش آتیش گرفته.یه روز تا صبح نقشه كشیدیم كه اگر سربازیمون تموم شه بریم اهواز و سالمه رو بدزدیم.عبدالحسین از خوشحالی اشك می ریخت و مدام دستمو می بوسید. بهم گفت:« قولت قوله ها بچه تهرون»
گفتم به جون هر چی مرده!
حالا اما عبدالحسین نیست. كجارفت؟
بچه تبریز هنوز از دور در حال سیگار كشیدنه و بچه گیلان گم شده. فقط بچه بابله كه از دور پیداست. با اینكه جم نمی خوره سرجاشه. خیالم از بودنش راحته. شب طولانی ترین شب دنیاس و فردا واسه برگشتن به پایگاه كلی راه داریم . كلاً پیدا كردن پایگاه تو این منطقه سخته . اینجا اما اگر روز باشه و ما دقت كنیم می تونیم پیداش كنیم.صدا از هیچكی در نمیاد خوبیش اینه كه گشنمون نیست و سرحالیم. گروهبان مغفوری چرا رفت؟ما پنج نفر بودیم و با گروهبان مغفوری می شدیم شیش نفر. نكنه مرده باشه! بیچاره زن و بچه اش. اصلاً زن و بچه نداره. خودش گفت كه یالقوزه! شب اما هنوز پیداست. از دور یكی شلیك می كنه. صدای كلاشه. معلومه كه كلاشه. ما كلاش نداریم ژ3 داریم. حتما درگیری شده . كجا؟ معلوم نیست. چقدر من تنهام!
گروهبان مغفوری برگشته. بچه بابل همراشه. هردوشون بالای سرم هستند . نگاهم می كنند . نگاهشان می كنم. از بچه تبریز و بچه گیلان خبری نیست. عبدالحسین هم نیست. شاید رفته باشه پیش سالمه. نه. نمیشه. سالمه شوهر كرده و عبدالحسین زن دست خورده نمی خواهد. گروهبان مغفوری ناراحت شده حتماً راه پایگاه را پیدا نكرده، صداش با خش خش همراهه. به من نگاه می كند و به بچه بابل اشاره می كند.
گروهبان مغفوری چرا انقدر غریب شده است؟ انگار از قبر بلند شده باشد. بچه بابل بهت زده تر از اوست.
صدای مغفوری بلند تر از همیشه است . به بچه بابل می گوید:
« بیسیم بزن بگو پیداشون كردیم، چهار تان. هر چهار تاشون كشته شده ان»
گروهبان مغفوری از كوه به پایین سر می خورد.
سالمه شوهر كرده است. عبدالحسین نیست. به او قول داده ام سالمه را بدزدیم. اما عبدالحسین نیست.و من قول داده ام.