در آستانه برگزاری نمایشگاه كتاب، قصد داریم چند كتابی كه پیش از مرگ باید آن ها را بخوانید به شما معرفی كنیم.
كشتن مرغ مینا
كشتن مرغ مینا اثر برجسته خانم هارپر لی است كه در سراسر جهان شهرت دارد. رمانی كه با وجود سادگی، حرفهای بسیار مهمی برای گفتن دارد و كمی پس از انتشارش در سال 1960 غوغایی به پا كرد. پیشنهاد میكنیم این كتاب را در لیست كتابهایی كه باید مطالعه كنید، قرار دهید.
بعد از رمان كشتن مرغ مینا، هارپر لی برای مدت بسیار زیادی، كتاب دیگری منتشر نكرد و سرانجام در سال 2015 كتاب دوم از این نویسنده منتشر شد. اما كتاب اول هارپر لی بهقدری مهم است كه با توجه به آمارها در 75 درصد از مدارس امریكا مورد مطالعه قرار میگیرد و سالانه یك میلیون نسخه از كتاب به فروش میرود.
هارپر لی در 1926 در مونروویل آلاباما در امریكا به دنیا آمد. پدرش وكیلی معروف بود و خودش هم تحصیلاتش را در رشته حقوق در دانشگاه آلاباما گذراند. در سال 1950 میلادی به نیویورك رفت و تا پیش از شروع كار نویسندگی، در یك موسسه هواپیمایی كار میكرد.
خلاصه داستان:
اتیكاس فینچ، وكیلی سفید پوست است كه به خاطر تعهد كاری و قلب رئوفی كه دارد، در برابر جامعهی خود میایستد و وكالت مردی سیاه پوست را به عهده میگیرد كه به ناحق، متهم شده است. در این مسیر، مردم شهر با او همراه نمیشوند. او، در كنار معصومیت میایستد. معصومیتی كه نماد آن در این كتاب، مرغ مقلد است و كشتن آن، گناهی بزرگ.
«دراكولا» هیچ احتیاجی به معرفی ندارد: خون آشام خلق شده توسط «برام استوكر»، كُنتِ ترنسیلوانیایی كه به خفاش تبدیل می شود، در تابوت ها می خوابد و خون زندگان را می نوشد، یكی از شناخته شده ترین شخصیت های شرور در دنیای ادبیات است. این شخصیت فراموش نشدنی و داستان معروف او، هنوز به میزان زمان خلق شدن توسط «استوكر» در سال 1897، برای مخاطبین ترسناك و هیجان انگیز باقی مانده است.
خلاصه :
جاناتان وكیل بود و برای شركت فردی به نام پیترهاوكینز كار میكرد. شركت برای خرید كارفاكس، كه ملكی بسیار قدیمی در لندن بود، به كنت مشاوره میداد.
جاناتان در طول سفر به ترانسیلوانیا، شهر وین را دید، در خیابانهای بوداپست گشت وگذار كرد، روی پلهای باشكوه رودخانهٔ دانوب قدم زد، و یك شام فوقالعاده در رویال هتل كلوزنبرگ خورد؛ جوجه با طعم فلفلمجارستانی، غذای مخصوص آن منطقه. او به دلایلی خیلی عصبی بود و اگر چه تختش در هتل به قدر كافی راحت بود، همه جور خواب عجیب و غریبی دید و فكر كرد كه حتماً به خاطر فلفل بوده است!
جاناتان بعد از خوردن مقدار بیشتری فلفل، در حلیم صبحانهاش، به قطار برگشت تا به سفرش به سمت شرق ادامه دهد. او از پنجره كه به بیرون نگاه میكرد، سرزمینی را میدید سرشار از هر نوع زیبایی، نهرها، رودهای وسیع، شهرهای كوچك و قلعهای بینظیر بر فراز یك تپه. او در هر ایستگاهی كه قطار از آن رد میشد، میتوانست گروهگروه آدمهای جالب را ببیند؛ مثلاً زنانی با آستینها و زیردامنیهای كاملاً سفید، یا مردان اسلواك كه با سبیلهای كلفت مشكی، كلاههای لبهدار بزرگ و كمربندها و پوتینهای كارشدهٔ چرمی گنده، پز میدادند.
وقتی قطار به بیستریتز در رشتهكوههای كارپاتیان رسید، هوا تاریكوروشن بود. كنت دراكولا به جاناتان گفته بود كه به هتل گلدنكران برود. آنها آنجا منتظرش بودند.