داستان فرهنگ : «آخرین سفر كشتی خیالی » اثر گابریل گارسیا ماركز نویسنده ی كلمبیایی «آخرین سفر كشتی خیالی »

همان‌طور كه داشتم ستاره‌ها را می‌شمردم خوابم برده و آن كشتی عظیم را در خواب دیده‌ام، به‌طوری‌كه آن‌قدر مطمئن شد كه ماجرا را برای هیچ‌كس تعریف نكرد، دیگر هم به آن فكر نكرد تا درست همان شب، در ماه مارس آینده، موقعی كه داشت ....

1396/05/22
|
14:12

درباره ی نویسنده : گابریل خوزه گارسیا ماركِز ،زاده 6 مارس 1927 در دهكده آركاتاكا درمنطقه سانتامارا در كلمبیا – درگذشته 17 آوریل 2014. رمان‌نویس، نویسنده، روزنامه‌نگار، ناشر و فعال سیاسی كلمبیایی بود.
گابریل گارسیا ماكز در سال 1941 اولین نوشته‌هایش را در روزنامه‌ای كه مخصوص شاگردان دبیرستانی بود منتشر كرد . گارسیا ماركز كه به شدت تحت تاثیر ویلیام فالكنر، نویسنده آمریكایی، بود، نخستین كتاب خود را در 23 سالگی منتشر كرد كه از سوی منتقدان با واكنش مثبتی روبرو شد.
گابریل گارسیا ماكز در سال 1965 شروع به نوشتن رمان صد سال تنهایی كرد و آن را در سال 1967 به پایان رساند. صد سال تنهایی در بوینس آیرس منتشر شد و به موفقیتی بزرگ و چشمگیر رسید و به عقیده اكثر منتقدان شاهكار او به شمار می‌رود.
( داستان كوتاه «آخرین سفر كشتی خیالی » اثر گابریل گارسیا ماركز ، با تر جمه ی بهمن فرزانه تقدیمتان می شود.)

«آخرین سفر كشتی خیالی »
حالا به همه نشان خواهم داد من كی هستم، این را سال‌ها بعد، با صدای كلفت مردانه‌اش به‌خود گفت، سال‌ها پس از آن‌كه برای اولین بار كشتی اقیانوس‌پیمای عظیم را دید كه بدون نور و بدون سر و صدا، یك‌شب مانند یك‌ساختمان بزرگ و متروك ازمقابل دهكده عبور كرد و طولش از سرتاسر دهكده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس كلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود به‌سمت شهر مستعمره‌ای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری كه برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعه‌های جنگی بود، با بندر باستانی سیاه‌پوستان و فانوس دریایی بزرگی كه حلقه‌های نور هولناكش هر پانزده ثانیه یك‌بار، دهكده را تبدیل به منظره‌ای از كوه‌های ماه، با خانه‌های نورانی و خیابان‌های آتش‌فشانی می‌كرد، و گرچه او در آن زمان پسربچه‌ای بیش نبود و صدایش هنوز مردانه نشده بود ولی از مادرش اجازه گرفته بود كه شب، تا دیر وقت كنار ساحل بماند و به صدای چنگ نواختن‌های شبانه‌ی باد گوش كند ولی هنوز به‌خاطر می‌آورد كه چگونه وقتی نور فانوس دریایی گشوده می‌شد، كشتی اقیانوس‌پیما ناپدید می‌شد و بار دیگر با كنار رفتن نور ظاهر می‌شد، به‌طوریكه كشتی در مدخل خلیج به‌طور مداوم ظاهر می‌شد و ناپدید می‌گشت و با تلوتلو خوردن خواب‌آلود خود سعی داشت كانال خلیج را بیابد، تا این‌كه گویی سوزنی در دستگاه جهت‌یابش شكسته باشد، راه خود را به طرف صخره‌ها كج كرد، و به صخره‌ها خورد و هزاران تكه می‌شد و بی هیچ صدایی غرق شد در حالی‌كه چنین برخوردی با صخره‌ها می‌بایستی تولید انفجاری پر سرو صدا می‌كرد كه خفته‌ترین اژدهای جنگل ما قبل تاریخی را كه پس از آخرین خیابان‌های دهكده آغاز می‌شد و در انتهای دیگر جهان پایان می‌یافت، از خواب بیدار كند، به‌طوری‌كه خود او نیز تصور كرد آن‌را در خواب دیده است مخصوصاً روز بعد، موقعی كه آكواریوم درخشان خلیج را دید و رنگ‌های در هم و آمیخته به هم كلبه‌های سیاه‌پوستان روی تپه‌های بندر را، و قایق‌های قاچاق‌چیان گوآیانا را كه طوطی‌های معصومی دریافت می‌كردند كه گلوی‌شان مملو از الماس بود، فكركرد: همان‌طور كه داشتم ستاره‌ها را می‌شمردم خوابم برده و آن كشتی عظیم را در خواب دیده‌ام، به‌طوری‌كه آن‌قدر مطمئن شد كه ماجرا را برای هیچ‌كس تعریف نكرد، دیگر هم به آن فكر نكرد تا درست همان شب، در ماه مارس آینده، موقعی كه داشت سر اسب‌های آبی را در دریا می‌شمرد، بار دیگر كشتی اقیانوس‌پیمای خیالی را تیره رنگ و در عین حال نورانی در آن‌جا یافت و این بار آن‌قدر از بیداری خویش مطمئن بود كه دوان دوان پیش مادرش رفت و جریان را برای او تعریف كرد و مادرش سه هفته تمام از غصه زار زد كه از بس وارونه زندگی می‌كنی مغزت دارد می‌گندد، روز می‌‌خوابی و شب، مثل ول‌گردها دوره راه می‌افتی، و چون دسته‌های صندلی راحتی، در عرض یازده سال بیوه‌زن بودن ساییده شده بود و در آن‌روزها می‌بایستی به شهر می‌رفت تا صندلی راحتی برای نشستن بخرد و به شوهر مرده‌اش فكر كند، از فرصت استفاده كرد و از قایق‌ران تقاضا كرد كه قایق را از سمت صخره‌ها براند تا پسرش آن‌چه را كه در ویترین دریا دیده است، ببیند: عشق ماهی‌ها در بهار اسفنج‌ها، گوش‌ماهی‌های صورتی‌رنگ و كلاغ‌های آبی‌رنگ كه در لطیف‌ترین چاه‌های دریا وجود داشت، شیرجه می‌رفتند و حتی گیسوان سرگردان مغروقین كشتی‌های مستعمره‌ای، ولی نه اثری از كشتی‌های اقیانوس‌پیمای غرق شده وجود داشت و نه از گل كلم‌های عصرانه، با این‌حال او آن‌قدر اصرار می‌كرد كه مادرش به او قول داد در ماه مارس آینده او را همراهی كند، البته بدون این‌كه بداند كه تنها چیز مسلم آینده‌اش یك صندلی راحتی عهد فرانسیس دریك بود كه در یك حراجی ترك‌ها خرید و همان شب روی آن نشست و آه كشان فكر كرد: «الوفرنه‌ی» بیچاره‌ی من! اگر بدانی فكر كردن به‌تو از روی پارچه‌ی مخمل با این ابریشم‌دوزی‌های ملكه‌وار چقدر راحت است، ولی هر چه بیشتر شوهر خود را به‌خاطر می‌آورد به‌همان اندازه نیز خون، در قلبش تبدیل به شكلات می‌شد و پر از حباب، درست مثل اینكه عوض نشستن، در حال دویدن باشد، خیس از عرق ترس و با نفسی مملو از خاك، تا این‌كه طرف‌های سحر پسرش برگشت و او را در صندلی راحتی مرده یافت طوری‌كه بدنش هنوز گرم بود ولی مثل كسی كه مار او را گزیده باشد، یك‌مرتبه گندیده بود و درست عین همین واقعه برای چهار خانم دیگر هم پیش آمد البته قبل از این‌كه صندلی راحتی را، خیلی دور در دریا بیفكند، جایی كه نتواند به كسی صدمه بزند، چون در عرض قرن‌ها آن‌قدر از آن صندلی راحتی استفاده كرده بودند كه دیگر ظرفیت استراحت‌بخشیدن خود را از دست داده بود، و در نتیجه پسر مجبور شد به وضعیت رقت‌انگیز یتیمی خود كه همه با انگشت نشانش می‌دادند و می‌گفتند این پسر همان بیوه‌زنی است كه صندلی منحوس را به دهكده آورد، عادت كند و به جای برخورداری از ترحم مردم، با خوردن ماهی‌هایی كه از قایق‌ها می‌دزدید زندگی خود را بگذراند و صدایش رفته رفته دورگه شد و خاطرات گذشته خود را به‌خاطر نیاورد تا یك شب دیگر در ماه مارس كه بر حسب اتفاق به طرف دریا نظر افكند، ناگهان، پروردگارا! آن نهنگ عظیم پنبه‌ی نسوز، ان حیوان غرش كننده را دید و دیوانه‌وار فریاد زد مردم بیایید آن‌را ببینید و سگ‌ها چنان به پارس كردن افتادند و زن‌ها چنان دست‌پاچه شدند كه حتی پیرترین مردان نیز وحشت پدران خود را به‌خاطر آوردند و زیر تخت‌خواب‌های خود پنهان شدند چون تصور كرده بودند«ویلیام دامپیر» مراجعت كرده است و كسانی كه در خیابان‌ها پراكنده شدند زحمت این را به‌خود ندادند كه آن ساختمان محیرالعقول را ببینند كه در آن لحظه داشت بار دیگر جهت خود را گم می‌كرد و در فاجعه‌ی سالیانه‌ی خود هزاران تكه می‌شد، بلكه پسرك را به باد كتك گرفتند و بدنش را آن‌چنان كبود كردند كه با دهان كف كرده از خشم گفت: حالاخواهید دید من كی هستم، ولی تصمیم خود را به هیچ‌كس نگفت و در عوض، تمام سال را با همان فكر گذراند: حالا نشان همه خواهم داد كه من كی هستم، و همان‌طوركه به انتظار ظاهر شدن مجدد كشتی باقی ماند تا آن‌چه را كه انجام داد‌‌نی‌ست انجام دهد و آن این بود كه یك قایق دزدید، از خلیج عبور كرد و تمام بعدازظهر را به انتظار رسیدن ساعت موعود در میان دهلیزهای بندر سیاه‌پوستان، در میان پیت خیارشوری جزائر كارائیب باقی ماند ولی آن‌چنان در ماجرای خود غرق بود كه مثل همیشه در مقابل مغازه‌های سرخ‌پوستان توقف نكرد تا چینی‌های عاج را ببیند كه در دندان فیل حكاكی شده بودند، و یا سیاه‌پوستان هلندی را با آن دوچرخه‌های‌شان مسخره كند، و یا مثل دفعه‌های پیش از كسانی كه پوست تنشان مثل پوست مار كبرا بود و بارها دور دنیا را گشته بودند بترسد، پس مسحور رؤیای میكده‌ای كه در آن بیفتك زن‌های برزیلی را می‌فروختند، متوجه چیزی نشد تا این‌كه شب با سنگینی تمام ستارگانش به‌روی او افتاد و جنگل از خود عطر شیرینی از گل‌های گاردینا و مارمولك گندیده بیرون داد و او داشت در قایق سرقتی خود به طرف مدخل خلیج پارو می‌زد و چراغ را خاموش كرده بود تا نگهبانان گمرك را متوجه نكند و پانزده ثانیه با نور سبز رنگ فانوس دریایی، رؤیایی می‌شد و بعد بار دیگر به حالت بشری خود بر‌می‌گشت و می‌دانست كه دارد به كانال بندر نزدیك می‌شود، نه تنها به‌خاطر این‌كه نور چراغ‌های غم‌انگیز آن‌را نزدیكتر می‌دید، بلكه چون نفس كشیدن آب غمگین‌تر می‌شد و آن‌چنان غرق در خود پارو می‌زد كه نفهمید از كجا ناگهان نفس هول‌ناك كوسه‌ای به او خورد، همان‌طور كه نفهمید چرا شب، گویی كه ستارگانش یك‌مرتبه مرده باشند، غلیظ‌تر شد و دلیلش این بود كه كشتی افیانوس پیما آن‌جا بود، با هیكل عظیم خود، پروردگارا، عظیم‌تر از عظیم‌ترین چیزهای زمین و دریا، سیصد تُن بوی كوسه كه آن‌چنان نزدیك به قایق عبور می‌كرد كه او می‌توانست به وضوح وصله‌های فولادی بدنه‌اش را ببیند، بدون حتی یك نور در روزنه‌های بی‌انتهایش، بدون نفسی در دستگاهش، بدون روح، سكوت خود را تحمل می‌كرد، آسمان خالی خود، هوای مرده‌ی خود، زمان متوقف شده‌ی خود، دریای سرگردان خود كه یك جهان، حیوان غرق شده رویش شناور بود و ناگهان تمام این چیزها با داس نور فانوس دریایی ناپدید و برای لحظه‌ای تبدیل به‌دریای بلورین كارائیب شد، با شب ماه مارس و هوای هر روزی مرغ‌های ماهی‌خوار، و بدین سان او در میان گوی‌های شناور تنها ماند بدون این‌كه بداند چه بكند، از خودش متعجبانه پرسید كه شاید هم واقعاً دارد باچشم‌های باز خواب می‌بیند، نه فقط حالا بلكه دفعه‌های دیگر هم خواب بوده است ولی به‌محض این‌كه این فكر به سرش زد، نفسی مرموز، گوی‌های شناور را از اول تا آخر خاموش كرد به‌طوری‌كه وقتی نور فانوس دریایی عبور كرد كشتی اقیانوس پیما بار دیگر ظاهر گشت و قطب نماهایش بهم ریخته بود شاید حتی نمی‌دانست كه آن دریای كدام اقیانوس است و به‌سختی در جستجوی كانال نامریی بود و در حقیقت داشت به‌طرف صخره‌ها پیش می‌رفت كه او یك‌مرتبه متوجه شد آن گوی‌های شناور آخرین طلسم آن جادو است و چراغ قایق را روشن كرد، یك نور كم‌رنگ سرخ كه بدون شك هیچ‌یك از دیده‌بانی‌های اداره‌ی گمرك را به وحشت نمی‌انداخت ولی برای ناخدای كشتی همانند خورشید مشرق‌زمین بود چون بر اثر آن نور، كشتی اقیانوس پیما مسیر خود را پیداكرد و با حركتی رستاخیزی وارد دهانه‌ی كانال شد و آن‌گاه تمام چراغ‌هایش هم‌زمان با هم روشن شد، كوره‌هایش بكار افتاد، ستارگان آسمانش روشن شدند و اجساد جانوران شناور به‌عمق فرو رفتند و در آشپزخانه، بشقاب‌ها بهم خوردند و بوی سس‌ها بلند شد و صدای اركستر با نواختن دو نیمه‌ی ماه به‌هم و تام تام شریان‌های عشاق دریایی در سایه روشن كابین‌ها به گوش رسید ولی او آن‌قدر خشم در سینه‌اش انباشته بود كه نه گذاشت از شوق گیج بشود و نه از آن سعادت به‌وحشت بیفتد، بلكه مصمم‌تر از همیشه به خود گفت حالا خواهند دید من كی هستم، پدرسوخته‌ها حالا خواهند دید! و به‌جای این‌كه خود را كنار بكشد تا زیر آن دستگاه عظیم نرود، شروع كرد به پاروزدن در جلو آن، حالا خواهید فهمید من كی هستم و همان‌طور كشتی را با نور چراغ خود هدایت كرد تا این‌كه آن‌قدر از اطاعت آن مطمئن شد كه بار دیگر او را وادار كرد عرشه‌های خود را منحرف سازد. كشتی را از كانال نامریی بیرون كشید و گویی یك گوساله‌ی دریایی باشد، قلاده‌ی آن‌را به طرف دهكده‌ی خفته كشید، یك كشتی زنده و تسخیر ناپذیر در مقابل دسته‌های نور فانوس دریایی كه اكنون هر پانزده ثانیه آن‌را تبدیل به آلومینیوم می‌كرد و رفته رفته صلیب‌های كلیساها پدیدار می‌شد، حالت نزار خانه‌ها، امید و كشتی اقیانوس پیما به دنبال او می رفت، با تمامی آن‌چه كه در درون خود داشت دنبال او می‌رفت، با ناخدای خفته‌اش، گاوهای نمایشی در یخ یخچال‌هایش، بیماری تنها در بیمارستانش، آب‌های یتیم چاه‌هایش، ناخدای بیدار شده كه صخره‌ها را به جای اسكله گرفته بود چون درست در آن لحظه صدای ضجه‌ی سوت كشتی منفجر شد، یك‌بار، او سراپا از بخاری كه رویش ریخت خیس شد، یك‌بار دیگر و قایق سرقتی كم مانده بود واژگون شود، یك‌بار دیگر، ولی خیلی دیر شده بود چون پله‌های ساحل در آن نزدیكی دیده می شد، ریگ خیابان‌ها، در خانه‌های مردم دیر باور و دهكده كه سراسر با نور كشتی اقیانوس پیمای وحشت‌زده روشن شده بود و او فقط فرصت كرد كه خود را كنار بكشد تا بگذارد آن طوفان سهمگین پیش برود و از شوق فریاد كشید بفرمایید هیولا، درست یك ثانیه قبل از آن‌كه آن كشتی فولادین زمین را بشكافد و صدای خرد شدن نودهزار و پانصد جام كریستال شامپانی، یكی پس از دیگری به گوش برسد، و آن‌وقت همه جا روشن شد و اكنون دیگر صبح یك‌روز مارس نبود بلكه ظهر درخشان یك روز چهارشنبه بود و او با رضایت خاطر توانست ناباوران را ببیند كه با دهان باز به بزرگترین كشتی اقیانوس پیمای این جهان خیره شده بودند كه جلوی كلیسا به گل نشسته بود، از هر سفیدی سفیدتر، بلندی‌اش بیست مرتبه بلندتر از برج ناقوس كلیسا و با طول نود و هفت مرتبه بیش‌تر از طول سرتاسر دهكده با اسمش كه با حروف فلزی روی بدنه حك شده بود: «‌هالالشیلاك» و هنوز از بدنه‌اش آب‌های باستانی دریاهای مرگ قطره قطره فرو می‌ریخت.

دسترسی سریع