گراكوس، شكارچی جنگلهای سیاه یك روزدرحال شكار بزكوهی ازپرتگاهی به زیرمیافتد و میمیرد اما روح او نمیتواند به آسمان صعود كند و به ناچار در روی زمین و در میان آبهای ژرف سرگردان میماند. گراكوس نمیداند كه چرا آرامش بعد از مرگاز اودریغ شده...
درباره نویسنده : كافكا در یك خانواده آلمانیزبان در پراگ به دنیا آمد. او یكی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در قرن بیستم بود. آثار كافكا در زمره تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار میآیند. كافكا در طول زندگیش فقط چند داستان كوتاه منتشر كرد كه بخش كوچكی از كارهایش را تشكیل میدادند و هیچگاه هیچیك از رمانهایش به پایان نرسید (به جز شاید مسخ كه برخی آن را یك داستان بلند میدانند).
(داستان كوتاه ««گراكوس شكارگر» اثری از كافكا به ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم را در زیر می خوانید.)
«گراكوس شكارگر»
دو پسر روی دیوار بندرگاه نشسته بودند و تاس بازی میكردند. مردی روی پلههای یادمان روزنامه میخواند، بر آسوده در سایهی پهلوانی كه شمشیرش را در هوا جولان میداد. دخترش سطلش را دم چشمه آب میكرد. میوه فروشی كنار بساطش دراز كشیده بود و خیره به دریاچه نگاه میكرد. ازمیان پنجرهی گشوده و از لای درزهای در كافه ای، میشد دومرد را آن ته دید كه شراب مینوشیدند. كافه چی سرمیزی در جلو نشسته بود و چرت میزد. كرجیی خموشانه به سوی بندرگاه كوچك راه میسپرد، پنداری به وسایلی نادیدنی روی آب رانده میشود. مردی با پیرهن آبی كرجی بر ساحل پیاده شد و طناب را در حلقه انداخت. پشت سر كرجیبان دومرد دیگر، كتهای فراك مشكی به تن با دكمههای نقرهای بر آنها، تابوتی را حمل میكردند كه در آن، زیرپارچهی ابریشمی گل نگار و شرابه دار، مردی ظاهراً درازكشیده بود.
روی اسكله هیچ كس پروای نوآمدگان را نداشت؛ حتا وقتی آن دو تابوت را بر زمینی گذاشتند و منتظر كرجیبان ماندند كه هنوز مشغول طناب بستن بود،هیچ كس نزدیك نرفت، هیچ كس چیزی ازشان نپرسید، هیچ كسی نگاهی پرس و جو گرانه بهشان نینداخت.
كرجیبان را باز هم زنی بیشتر معطل كرد كه، بچهای به پستانش، حالا با گیسوی افشان بر عرشهی كرجی نمایان شد. سپس كرجیبان پیش آمد و خانهی دو اشكوبهی زرد مانندی را نشان داد كه سمت چپ نزدیك آب به پا خاسته بود؛ تابوت كشان بارشان را بر داشتند و آن را به سوی در كوتاه و آراسته به ستوتهای رعنا بردند. پسركی پنجرهای را گشود، درست همان گاه كه ببیند گروه توی خانه ناپدید میشود، سپس پنجره را دوباره شتابان بست. اكنون در نیز بسته شد؛ از چوب بلوط سیاه، و بسیار محكم ساخته شده بود. فوجی پرنده كه گرداگرد برج ناقوس میچرخیدند تو خیابان جلوی خانه فرود آمدند. تو گویی كه خوراكشان درون خانه انبار شده باشد، جلوی در گرد آمدند. یكی شان به اشكوب اول پر كشید و به شیشهی پنجره نوك زد. آنها پرندگانی خوش آب و رنگ، نیك پائیده، و پر نشاط بودند. زن كرجی سوار برایشان دانه پاشید؛ آنها دانهها را بر چیدند و پر زدند آمدند دور زن نشستند.
مردی با كلاه سیلندر كه نوار كرپ سیاهی پر آن بسته بود، اكنون از یكی از كوچههای باریك و پرشیب كه به بندرگاه میخوردند پایین آمد. هوشیارانه به دور و برش نگاه انداخت؛ همه چیز گویا اندوهگینش میكرد؛ دیدن خاكروبه در گوشهای اخم به چهرهاش آورد. پوست میوه روی پلههای یادمان ریخته بود؛ گذران، با عصایش جارویشان كرد.به در خانه كوبیده، و همان گاه كلاه سیلندرش را با دست پوشیده به دستكش سیاه از سر بر داشت.در بی درنگ باز شد، و پنجاه تایی پسرك در دو ردیف در دالان ورودی درازنمایان شدند، و به او كرنش كردند.
كرجیبان از پلكان پایین آمد، به آقای سیاه پوش سلام داد، به اشكوب اول راهنماییاش كرد، او را در ایوان ستون دار درخشان و برازنده كه حیاط را در بر میگرفت دور گرداند، و در حالی كه پسرها به فاصلهای در پشت سرش هل میدادند، به اتاق بزرگ خنكی رو به عقب در آمدند كه از پنجرهاش هیچ س(ك*ن)ت گاهی پیدا نبود جز دیوار سنگی خاكستری سیاه مانند. تابوت كشان مشغول گذاشتن و روشن كردن چند شمع دراز بالای سرتابوت بودند، اما اینها هیچ نوری نمیدادند، بلكه فقط سایههایی را بر هم میزدند كه تا آن گاه بی جنبش بودند، و وامی داشتند كه روی دیوارها تكان تكان بخورند. تابوت پوش را پس زده بودند. در تابوت مردی ژولیده مو دراز كشیده بود و چنان مینمود كه نفس نمیكشد، چشمهایش بسته بود؛ با این همه، فقط حال و هوای پیرامونش نشان از آن داشت كه این مرد احتمالاً مرده است.
آقا سر تابوت رفت، دستش را روی پیشانی مرد دراز كشیده در آن گذاشت، سپس زانو بر زمین زد و دعا خواند. كرجیبان علامتی به تابوت كشان داد كه اتاق را ترك گویند؛ آنها بیرون رفتند، پسرها را كه بیرون گرد آمده بودند دور راندند، و در را بستند. ولی این هم گویا آقا را خرسند نكرد، نگاهی به كرجیبان انداخت؛ كرجیبان فهمید، و از دری كناری به درون اتاق پهلویی غیبش زد. در دم، مرد درازكشیده در تابوت چشمهایش را گشود، چهرهاش را دردناكانه رو به آقا گرداند، و پرسید: " تو كیستی ؟"
آقا، بی هیچ نشانهی شگفتی، از حالت زانوزدگیاش بر خاست و پاسخ گفت: "شهردار ریوا "
مرد دراز كشیده در تابوت به تصدیق سرتكان داد، با حركت ضعیف بازویش به صندلیی اشاره كرد و پس از آن كه شهردار دعوتش را پذیرفت، گفت: " البته این را میدانستم، آقای شهردار، اما در اولین لحظههای به هوش آمدن همیشه فراموش میكنم، همه چیزجلوی چشمهایم میچرخد، و بهتر است همه چیز را بپرسم ولو وقتی همه چیز را میدانم. شما نیز احتمالاً میدانید كه من گراكوس شكارگرم."
شهردار گفت: " مسلماً. خبر آمدنتان را امشب به من دادند. مدتها خوابیده بودیم. بعد نیمههای شب زنم بانگ بر آورد: "سالواتوره"؟ این اسم من است.- آن كبوتر دم پنجره را نگاه كن. بواقع كبوتر بود، اما به بزرگی خروس. پر زد آمد روی من و در گوشم گفت: گراكوس شكارگر مرده فردا میآید؛ به نام شهر از او پذیرایی كن."
شكارگر سرش را به تصدیق تكان داد با نوك زبان لبهایش را لیسید: " بله، كبوترها پیش از من به این جا پرواز كردند. ولی آقای شهردار، آیا باور میكنید كه من در ریوا خواهم ماند.؟"
شهردار پاسخ داد: " هنوز نمیتوانم این را بگویم. آیا شما مرده اید ؟ "
شكارگر گفت: " بله، همان، همان طور كه میبینید. سالیان سال پیش، بله، باید سالیان سال پیش باشد؛ وقتی بز كوهیی را در جنگل سیاه شكار میكردم؟ جنگل سیاه در آلمان است؟ از پرتگاهی افتادم. از آن به بعد مرده ام."
شهردار گفت:" اما همچنین زنده اید."
شكارگر گفت:" به لحاظی بله، به لحاظی همچنین زنده ام. كشتی مرگم راهش راگم كرد؛ خطایی در چرخش سكان، یك لحظه حواس پرتی سكان دار، كشش زادگاه دلربایم، نمیتوانم بگویم چه بود؛ فقط این را میدانم كه روی زمین ماندم و از آن پس تا كنون كشتیام آبهای زمینی را نوردیده است. از این قرار، من كه چیزی بهتر از این نمیخواستم كه میان كوهسارانم زندگی كنم، پس ا ز مرگم در سراسر سرزمینهای زمین سفر میكنم."
شهردار گرهای به ابروها انداخت و پرسید: " و شما هیچ سهمی در دنیای دیگر ندارید ؟:"
شكار گر جواب داد:" من برای همیشه روی پلكان بزرگی هستم كه به آن جا راه میبرد. روی آن پلكان بی نهایت فراخ و پهناور آواره میگردم، گاه بالا، گاه پایین، گاه به راست، گاه به چپ، همیشه در جنبش. شكارگر به پروانهای مبدل گردیده است.نخندید."
شهردار در دفاع از خویش گفت: " نمیخندم."
شكارگر گفت:" خیلی لطف میكنید. من همیشه در جنبشم. ولی هنگامی كه به فراز میپرم و دروازه را میبینم كه جلویم میدرخشد دردم بر كشتی قدیمم بیدارمی شوم، هنوز تیره روز و تنها در دریایی زمینی آوارهام. هم چنان كه در كابینم دراز میكشم، خطای بنیانی مرگ پیشینم به من نیشخند میزند. یولیا، زن سكاندار، به درم میزند و نوشابهی بامدادی سرزمینی را كه از قضا از كرانه هایش میگذریم میآورد و بر تابوتم مینهد. روی تختی چوبی دراز كشیده ام، كفن چركینی به تن دارم؟ دیدارم چه ناخوشایند است -، مو و ریش جو گندمی ام، آشفته و در هم رفته اند، شال زنانهی بزرگ و گلداری با ریشههای بلند اندامهایم را پوشانده است، شمعی بر بالینم میسوزد و روشنم میكند. روی دیوار روبه رویم تصویر كوچكی هست، ظاهراً تصویر بوشمن ی كه نیزهاش را به طرفم نشانه رفته و به بهترین وضعی كه میتواند پشت سپری با نقش و نگارهای زیبا پناه گرفته است. دركشتی آدم چه بسا دست خوش تخیلات احمقانه است، اما آن احمقانه ترینشان است. از اینها كه بگذریم، حجرهی چوبیام بكلی تهی است. از سوراخی در پهلو، هرم شب جنوب تو میزند، و صدای آب را میشنوم كه به كرجی قدیمی میخورد.
" از هنگامی كه به منزلهی گراكوس شكارگر در جنگل سیاه میزیستم و درپی بزی كوهی از پرتگاهی اقتادم، همیشه این جا دراز كشیده ام. همه چیز به طور منظم رخ داد. تعقیب كردم، افتادم، در فركندی خون بسیار ازم رفت، مردم، و این كرجی میبایست مرا به دنیای دیگر میبرد. هنوز به یاد میآورم كه چه شادمان بر این تخت اول بار دراز كشیدم. هرگز كوهها مانند این دیوارهای تبره و تار آواز هایم را آن گاه نشنیدند.
"من شاد زیستم و شاد مردم. پیش از آن كه پا به كشتی بگذارم، بار نكبتی مهماتم را، كوله پشتیام را، تفنگ شكاریم را كه همیشه با سر بلندی حملش كرده بودم دور انداختم، و كفنم را پوشیدم همچون دختری كه لباس عروسیاش را میپوشد. دراز كشیدم و منتظر ماندم. سپس بد حادثه پیش آمد."
شهردار، كه دستش را به حالت دفاعی بلند میكرد، گفت: "سرنوشتی هولناك. و گناهش به گردن شما نیست؟"
شكارگر گفت: "هیچ. من شكارگر بودم؛ آیا گناهی در آن بود؟ من به منزلهی شكارگر در جنگل سیاه بودم، جایی كه در آن روزها هنوز گرگ داشت. كمین میكردم،تیر میانداختم، تیرم به هدف میخورد، پوست شكارهایم رامی كندم: آیا گناهی در آن بود؟ سخت كوشیهایم برخوردار از موهبت شد. "شكارگر بزرگ جنگل سیاه، نامی بود كه بر من گذاشتند. آیا گناهی در آن بود؟"
شهردار گفت: "داوری كردن دراین باره با من نیست، ولی به دیدهی من هم گناهی در همچو چیزها نیست. خوب، پس، تقصیر كیست؟"
شكارگر گفت: "هیچ كس چیزی را كه این جا میگویم نخواهد خواند. هیچ كس بدادم نخواهد رسید، ولو همهی مردم فرمان یابند كه به دادم برسند، همهی درو پنجره میمانند، همه به رختخواب میروند و رو اندازها را برسرشان میكشند، تمام زمین مسافرخانهای برای شب هنگام میگردد. واین بی دلیل نیست، زیرا هیچ كس مرا نمیشناسد، و اگر كسی میشناخت نمیدانست چگونه با من معامله كنند، نمیدانست چگونه یاریام دهد. اندیشهی یاری دادن به من بیماریی است كه با بستری شدن بایددرمانش كرد.
" من این را میدانم، و همین است كه فریاد یاری خواهی نمیزنم، هر چند در لحظه هایی؟ وقتی تسلط بر خودم را از دست میدهم، چنان كه مثلاً همین الان از دست دادم؟ به جد به آن میاندیشم. ولی برای بیرون راندن چنین اندیشههایی همین قدر لازم است كه دور وبر خودم را بنگرم و ببینم كجا هستم، و میتوانم به قطع بگویم - صدها سال كجا بودهام."
شهردار گفت: "خارقالعاده است، خارقالعاده است. و حالا فكر میكنید كه این جا در ریوا با ما بمانید؟"
شكارگر لبخند زنان گفت: "فكر نكنم"، و برای عذر خواهی دستش را روی زانوی شهردار گذاشت." من این جا هستم، بیشتر از آن نمیدانم، فراتر از آن نمیتوانم بروم. كشتیام سكان ندارد، وبه بادی رانده میشود كه در فروترین بر و بوم مرگ میوزد."