پا به پای سرنوشت خانوادهای كه جنگ مستقیم و غیرمستقیم بر بادش میدهد، مردی ناشناس برای زنی ناشناس به روایت داستانی سوررئالیستی نشسته است. هر دو داستان در بزنگاهی باهم تركیب میشوند و «آدمكش كور» را پدید میآورند.
درباره ی نویسنده : مارگارت اِلنور اتوود شاعر، داستاننویس، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس كانادایی است. او جوایز ادبیات پرنسس آستوریاس و آرتور سی. كلارك را دریافت كردهاست؛ پنج بار برای جایزه بوكر نامزد شده كه از این میان یكبار برنده آن بودهاست؛ همچنین، بارهای متعدد در مرحله پایانی جایزه فرماندار كل كانادا حضور داشته و دو بار آن را بدست آوردهاست.
از آثار این نویسنده می توان به زن خوراكی ، كفپوش ،زندگی پیش از انسان ، آدمكش كور و .... اشاره كرد .
آدمكش كور یكی از رمانهای ماركارت اتوود است كه این رمان در سال 2000 جایزه ی ادبی بوكر را از آن خود كرد .
پا به پای سرنوشت خانوادهای كه جنگ مستقیم و غیرمستقیم بر بادش میدهد، مردی ناشناس برای زنی ناشناس به روایت داستانی سوررئالیستی نشسته است. هر دو داستان در بزنگاهی باهم تركیب میشوند و «آدمكش كور» را پدید میآورند.
بخش هایی از فصل اول رمان « آد مكش كور » اثر مارگارت اتوود را در زیر میخوانید .
ده روز بعد از تمام شدن جنگ، خواهرم لورا خود را با ماشین از روی یك پل به پایین پرت كرد. پل در دست تعمیر بود و لورا درست از روی علامت خطری كه به این مناسبت نصب شده بود گذشت. ماشین شاخه های نوك درختان را كه برگ های تازه داشتند شكست، بعد آتش گرفت، دور خود چرخید و به داخل نهر كم عمق دره ای كه سی متر از سطح خیابان فاصله داشت افتاد. قطعه هایی از پل روی ماشین افتاد، و چیزی جز تكه های سوخته بدن لورا باقی نماند.
پلیس خبرم كرد. ماشینی كه لورا با آن دچار حادثه شده بود مال من بود، از روی شماره ماشین پیدایم كرده بودند. پلیس، بدون شك به خاطر نام فامیل ریچارد، خیلی مودبانه این خبر را داده. می گفتند ممكن است تایرهای ماشین به ریل تراموا گیر كرده یا ترمز ماشین خوب كار نكرده باشد، اما لازم بود بگویند كه دو شاهد معتبر ــ یك وكیل دعاوی و یك كارمند بانك ــ دیده اند كه لورا عمدا فرمان ماشین را منحرف كرده و به همان راحتی كه آدم پایش را از لبه پیاده رو به وسط خیابان می گذارد ماشین را به دره پرت كرده است. دستكش های سفید لورا توجه آن ها را جلب كرده بود و دیده بودند كه چطور فرمان ماشین را منحرف كرده است.
فكر كردم دلیل تصادف ترمز ماشین نبوده است. لورا برای این كار دلیلی داشت. البته دلایل او مثل دلایل آدم های دیگر نبود. اما در هر حال كار بی رحمانه ای كرده بود.
به پلیس گفتم: « تصور می كنم می خواهید كسی هویت او را تایید كند. من برای تایید هویتش می آیم. » انگار صدایم را از راه دوری می شنیدم. واقعیت این بود كه به سختی می توانستم حرف بزنم؛ دهانم بی حس بود و تمام صورتم از شدت درد منقبض شده بود. انگار از پیش دندانپزشك آمده بودم. از دست لورا به خاطر كاری كه كرده بود عصبانی بودم، اما از پلیسی هم كه می خواست بگوید لورا این كار را عمدا كرده عصبانی بودم. دور سرم هوای داغی جریان داشت؛ حلقه ای از گیسوانم مانند جوهری كه در آب پخش شده باشد در این هوا می چرخید.
پلیس گفت: « خانم گریفین متاسفانه در این مورد تحقیقات محلی صورت خواهد گرفت. »
گفتم: « طبیعتا، ولی این یك حادثه بوده است. رانندگی خواهرم هیچ وقت خوب نبود. »
صورت بیضی شكل لورا را مجسم می كنم كه موهایش را شینیون كرده و یك پیراهن یقه گرد دكمه دار سرمه ای، خاكستری یا سبز چرك پوشیده است. رنگ تیره ای كه به اجبار و به خاطر پشیمانی از كاری كه كرده است انتخاب كرده و نه به میل خود. لبخند خفیفی هم به لب دارد و ابروانش را برای تحسین آن منظره بالا برده است.
و آن دستكش های سفید: مثل این كه خواسته باشد از من سلب مسئولیت كند.
وقتی ماشین از روی پل گذشت و برای یك لحظه حساس در آفتاب بعدازظهر معلق ماند و مانند یك سنجاقك درخشید و سرنگون شد، لورا به چه فكر می كرد؟ به الكس ، به ریچارد، به پدرم و ورشكستگی او یا بدشانسی اش؛ شاید هم به خدا و توافق سه جانبه خودش، یا به آن كتابچه رونویسی مدرسه كه باید آن روز صبح در قفسه ای كه جوراب هایم را نگه می داشتم، پنهانش كرده باشد، و می دانست تنها كسی هستم كه آن را پیدا خواهم كرد.
بعد از رفتن پلیس برای عوض كردن لباس به طبقه بالا رفتم. برای رفتن به سردخانه به دستكش و كلاه توردار احتیاج داشتم. كلاهی كه چشمانم را بپوشاند. ممكن است چند خبرنگار آن جا باشند. باید تلفن كنم یك تاكسی بیاید. باید به ریچارد هم تلفن كنم. اگر این خبر را بشنود می خواهد تاسفش را اعلام كند. سراغ قفسه لباس هایم رفتم، لباس سیاه و دستمال هم لازم داشتم.
كشو را كه كشیدم كتابچه را دیدم. نخی را كه دورش پیچیده شده بود باز كردم. متوجه شدم كه دندان هایم بهم می خورد و تمام بدنم یخ كرده است، حتما با شنیدن این خبر دچار شوك شده بودم.
به یاد زنی افتادم، وقتی كه بچه بودیم، زنی بود كه هر وقت جایی از بدنمان را می بریدیم یا زخمی می كردیم، روی زخم دوا میمی گذاشت و باندپیچی اش می كرد. مادرمان یا استراحت می كرد، یا به كار مهم تری مشغول بود، اما رنی هر وقت لازمش داشتیم آن جا بود. بغلمان می كرد و روی میز سفید آشپزخانه، كنار خمیر پای سیبی كه برای پختن آماده اش می كرد، یا جوجه ای كه تكه تكه اش می كرد، یا ماهی ای كه دل و روده اش را درمی آورد، می نشاندمان و برای این كه گریه نكنیم یك تكه قند به دهانمان می گذاشت. « به من بگو كجات درد می كنه، جیغ نكش، آروم شو و فقط بگو كجات درد می كنه. »
اما بعضی ها نمی توانند بگویند كجایشان درد می كند. نمی توانند آرام شوند. هیچ وقت نمی توانند جیغ نكشند....